انارهاي زير خاكي
هفت تا بچّه قد و نيم قد، كنار باغ انار، هياهو راه انداخته بودند. دامن هر كدام، پر بود از انارهاي درشت و رسيده؛ انارها را روي زمين كنار ديوار باغ ميريختند و به سمت درختان ميدويدند تا دوباره دامنها را از انار پر كنند...
ديگ ربّانار، روي اجاق مي جوشيد و «نجيبه» آن را به هم ميزد كه ته نگيرد. ديگر، امر و نهي ميكرد، او با رفتارش اعلام ميكرد، چون از همه بزرگتر است، بايد گوش به فرمانش باشند...
چاله، حدود نيم متري كه كنده شد، آرام انارها را ـ طوري كه ضربه نبينند ـ داخل آن چيد و رويش را با خاك پوشاند، اين كار هر ساله آنها بود، چهارده روز كه عيد از ميگذشت، انارهاي زير خاكي را بيرون ميآوردند، آنها را جلوي ميهمان ميگذاشتند، انگار تازه از شاخه چيدهاند!
نجيبه و ابراهيم، چهارپسر و سه دختر داشتند؛ جميله از همه بزرگتر بود، در هشت سالگي مادرش همه كارهاي خانه را به او ميسپرد، چون براي خودش كدبانويي شده بود... پخت نان، نظافت خانه، ميهمانداري، خياطي و... از كارهايي بود كه جميله به خوبي از عهدة انجامشان بر ميآمد.
ـ از آنجا كه پدرم، شخص سرشناسي بود و از زيركي و باهوشيام خبر داشتند، از 12 سالگي، سر و كلّه خواستگارهام پيدا شد، امّا پدرم مخالفت ميكرد، تا اينكه سال 1321 او را غافلگير كردند شب ختنه سوراني برادر كوچكم خانواده «علي اكبري» با خود تحفه آوردند، چند متر پارچه چيت، يك انگشتر مفرغ با يك مشت نقل و نبات بود. روي يك سيني گذاشته و همراه خود آورده بودند...
از همه چيز بيخبر بود. مادرش به او ميگويد:
برات خواستگار اومده... پدرت هم قبول كرده...!
بنابراين، شب جشن برادرش، درست مصادف با شب بله برون جميله شد. 15 ساله بود كه به خواست پدر او را به عقد علي در آوردند.
ـ طبق رسم نهار را با دوستان مجرّدم خوردم با سلام و صلوات، راهي خانهي بخت شدم.
علي با دو ساقدوش، پيش آمد و انار درشتي را به دست عروس داد، صداي هلهله بلند شد و دوباره حسن آقا در سازش دميد و همه در ميدان دِه به پايكوبي در آمدند...
علي «مقنّي» بود، يعني كارش تشخيص درست محّل حفر چاه آب بود، وقتي تشخيص او درست از آب در ميآمد و به آب ميرسيدند، مردم به شكرانه آن، برايش گوسفند قرباني ميكردند.
بعد از يكسال، كار مقّني گري را رها كرد و رعيت پدرزنش شد. ماهانه 25 تومان حقوق ميگرفت و فصل برداشت محصول، 20 من گندم و 5 من جو هم، سهم او ميشد.
چون خانه نداشتند، رفتند توي خانه هاي گمبدي ارباب...
خدا به آنها يك پسر داد كه اسمش را «محمدحسين» گذاشتند، 5/2 ساله كه شد بيماري عجيبي گرفت و به دليل نبودن پزشك در آن اطراف، از دنيا رفت. بعد از او «قاسم» و سپس يك بچّه چند روزه را از دست دادند.
مرگ بچّه ها، باعث ترس جميله شده بود...! با خود گفت:
ـ نكنه ديگه بچّهاي رو در آغوش نگيرم...؟! نكنه بعد از اينم بچّه ها نمونن...؟! يك روز، عمّهاش به ديدن او آمد و گفت:
ـ جميله جان...! ديشب خواب ديدم، حضرت فاطمه(س) و حضرت زينب(ع) اومدن يه بچّه به من دادند و فرمودند:
ـ اين بچّه رو به جميله بده و بگو اسمش رو بذاره «علي اصغر»...!
بهار سال 1331 علي اصغر به دنيا آمد؛ سه سال بعد محمد و به فاصله چهار سال محمود متوّلد شد.
روستاي آراد همجوار انيسآباد ـ محل تولد جميله ـ بود، اراذل و اوباش گاه و بيگاه، به انيس آباد مي آمدند، با چوب و چماق، نعره زنان، به همه جا حمله ميبردند و روستا را غارت ميكردند...!
پدرش بخاطر ناامني، انيس آباد را ترك كرد و به «نقدآباد» شهرري رفت.
پدر بيكار شده بود، ناگزير به «فيروزآباد» مهاجرت كردند و در منزل «حاج سيّدعلي» اجاره نشين شدند، علي توي باغ پسرعموش مشغول به كار شد.
كجخلقيهاي حاج سيدعلي با زن و بچّه اش، جميله را به تنگ آورده بود. يك شب رو به علي كرد و گفت:
تو نميخواي به فكر يه خونه باشي؟!
ـ با چي؟! دست خالي...؟!
ـ چند متر زمين پيدا كن، بخر... تا بسازيم؛ خودمون با دستاي خودمون...!
علي با اين حرف، تكاني به خود داد، دويست متر زمين خريدند و شروع به ساخت كردند، امّا كارها خوب پيش نميرفت، چون علي تمام روز را در باغ كار ميكرد و وقتي به خانه برميگشت، رمق نداشت...! رو به جميله كرد و گفت:
دست بردار زن...! اينجوري كه نميشه خونه ساخت...؟!
ـ تو اگه اجازه بدي، خودم ميرم مصالح ميخرم و ميدم دستِ بنّا...! همه كار ما با من، تو فقط اجازه بده...؟!
جميله با سه چرخه به شهرري رفت و تير چوبي و حصير و مصالح ديگر را خريد و به كمك راننده سهچرخه، بار كرد و به فيروزآباد آورد، به هر زحمتي بود دو اتاق ساخته شد و صاحب خانه شدند.
چند سال بعد، علي كار باغداري را ترك كرد و توي گاراژ ميرزامحّمد در شهرري نگهبان ماشينهاي سنگين شد، پنج عصر ميرفت و هشت صبح برميگشت، با زحمت و رنج فراوان، اثاثيّه خريدند و زندگيشان را سر و سامان دادند، همگي شاد و سرمست اين موفقيت بودند.
از طرف مادرش، پيك آمده بود كه بيا شهرري، جشن عقد برادرت نزديكه... براي مراسم عقد، به شهرري رفتند، شب جشن، يكي از اقوام ـ كه همسايه آنها در فيروزآباد بود ـ ديد كه دَم در با مادرش حرف ميزند، زياد توجهّ به قضيّه نكرد، امّا بعد از آن گفتگو، خلق مادرش تنگ شد و آثار شادي از چهره او رفت، جميله از مادرش پرسيد:
چيزي شده مادر...؟!
ـ نه دخترم...
ـ پس چرا ناراحتي؟!
ـ هيچي، همينجوري شايد خستگي، باعث شده ناراحت به نظر بيام...!
فرداي جشن، صبح اوّل وقت، جميله دلش شور افتاد، بچّه ها را جمع و جور ميكرد، كه مادرش آمد و گفت:
جميله جان...! ديشب... و حرفش را خورد؛ مكث طولاني كرد...
ـ ديشب چي مادر...؟!
ـ ديشب خوش گذشت؟!
ـ آره مادر... ميشه عروسي داداشِ آدم باشه و خوش نگذره...؟!
ـ نه مادر...! مدرسه بچّه ها چي ميشه...؟!
ـ پس من با شما ميام...
از ميني بوس پياده شدند و به سمت خانه راه افتادند، بچّه ها حوادث جشن ديشب را براي هم تعريف ميكردند و ميخنديد...، در را كه باز كردند... جميله تازه فهميد درد مادرش چي بوده...!
آن زمان، فيروزآباد به «دزدگاه» معروف شده بود و اين ماجرا براي اهالي تازگي نداشت! نتيجه يك عمر زحمت آنها به باد رفت. بعد از آن اتفّاق، برادرش آنها را با خود به شهرري برد و در آنجا مستأجر شدند.
سال بعد، خانهي فيروزآباد را فروختند. چهار هزار تومان دستشان را گرفت، با قرض و وام، در شهرري خانه اي خريدند و راحت شدند.
راحتي آنان، مصادف با اوج گيري قيام ملّت عليه حكومت ستمشاهي بود. جميله با بچّه ها به تظاهرات ميرفت و تا پيروزي، در بيشتر راهپيمائيها شركت داشتند.
با شروع جنگ، علياصغر و عباس و محمود به جبهه رفتند.
«علي اصغر» ازدواج كرده بود و 2 فرزند داشت، كه در دهم تيرماه 1360 در سر پل ذهاب به شهادت رسيد.
«عباس» با فاصله دو روز، در منطقه سردشت شهيد شد و «محمود» بعد از سالها صبوري و انتظار، پنجم مرداد 67 در عمليّات مرصاد، به برادران شهيدش پيوست.
علي سال 1380 به ديار باقي رفت و جميله را باغمهايش تنها گذاشت. مادر شهيدان شكرگزار خداست و بر اين باور است كه شكر گزاري: تنها كاري است كه از من برمي آيد...، شكر خدا...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده