محسن باز بي برادر شد!
مش «عباس» به اخلاق خوش و مردمداري، شهره بود. با كشاورزي جزء، ثروتي نداشت؛ امّا دستِ به خير بود و از فقرا، دستگيري ميكرد.
دهه اوّل محرّم هر سال، تمام شبها روضه خواني و در ماه مبارك رمضان، دعا ميخواند و مسئله ميگفت.
همسرش «حسنيه باقري» كدبانوي بي همتايي بود. در «قاليبافي»، «خياطي»، «بافتني» و... مهارت داشت؛ حسنيه و عباس، دخترعمه و پسردايي بودند؛ در اوج صميميّت و مهرباني، هشت بچّه را، در صلح و صفا و محبّت پرورش دادند.
«كبري» فرزند دوم خانواده در زرنگي و هنرمندي، همتاي مادرش بود و مادر را الگوي تمام عيار خود كرد؛ او اجثه ي بزرگتري، نسبت به سن و سالهايش داشت. به همين خاطر، در 12 سالگي كه او داشت به كدبانوي كامل تبديل ميشد. سرو كلّه خواستگارانش، پيدا شد.
اينها، همه از بركت وجود پدر و مادر مؤمن و خوش خلق بود. مش عباس، در جواب خواستگارها ميگفت: دخترم هنوز سن و سالي نداره! مسوليّت زندگي براش زوده...! امّا يكي از آنها، اصرار زيادي داشت؛ پاشنه در را از جاي ميكند! خيلي پافشاري كرد! هر چه پدر كبري، جلوي آنها سنگاندازي كرد، مقاومت كردند...! چهارصد تومان مهريّه تعيين كرد، آنها پذيرفتند!
«ابوالقاسم» 25 ساله بود و سيزده سال با كبري فاصله سنّي داشت! به هر جهت جواب مثبت را گرفتند. شغل ابوالقاسم كشاروزي و كشت جو و گندم بود؛ جشن عروسي آبرومندانه اي بر پا شد و هر دو خانواده، يك شبانهروز تمام، از ميهمانان خود پذيرايي كردند.
مشعباس جهيزيّه اي درخور شأن دخترش برايش تهيّه ديد. و حسنيه و خانمهاي فاميل با سليقه تمام آنها را در طاقچه ها و اطاق چيدند. بعد از جشن عروسي مادر ابوالقاسم سه هفته هر روز سه شنبه روضه و سفرهي حضرت ابوالفضل عباس(ع) را در منزلش برگزار كرد او سه سفره نذر كرده بود كه مش عباس جواب مثبت بدهد!
كبري و ابوالقاسم در يكي از اطاقهاي منزل پدري مستقر شدند. پدر داماد هم مردي شريف و ديندار بود. مادرشوهرش زني با محبّت و با تدبير امور خانه را مديريّت ميكرد.
روابط افراد خانواده با يكديگر بسيار مناسب بود.
مش عباس، سر زده به منزل آنها مي رفت، و در مورد روابط خانوادگي و نوع رفتارش با كبري سئوالاتي ميكرد.
او نگران بود كه دخترش به خاطر سن و سال كمش، مورد بي مهري قرار گيرد، امّا رفتار خانواده داماد آنقدر محبّت آميز بود كه كبري راضي بود.
20 سال در همان خانه زندگي كردند و صاحب 6 فرزند شدند؛ همه چيز بخوبي پيش ميرفت، امّا خشكسالي باعث شد تا زمينهاي كشاورزي خشك و بي حاصل شوند.
زندگي به خوبيِ گذشته نبود. ترس از تنگدستي روحيّهي مردم را ضعيف كرده بود.
محصول آن سال بدليل نباريدن باران خشك شد. مردم گاو گوسفندهاشان را، ارزان فروختند. و حتي نگهداري مرغها هم براي كشاورزان سخت شده بود! اهالي دسته جمعي به مساجد ميرفتند و براي باريدن باران، نماز ـ باران ـ ميخواندند و نذر و نياز ميكردند. بيشتر مردها از جمله ابوالقاسم به ناچار براي كار به شهر ميرفتند.
ابوالقاسم صبح از كوشك ميرفت تهران و شب برميگشت، ديگر دل و دماغ نداشت، رفت و آمد از روستا به تهران خسته كننده بود و زمان زيادي را هدر ميداد؛ پدرشوهر كبري، يكشب آنها را صدا زد و گفت:
ـ ببين پسرم! اين رفت و آمد هم سخته و هم هزينه داره. يه جايي اجاره كن و شبها تو تهران بمان و جمعه ها بيا پيش بچّه هات.
ـ اينطوري كه نميشه!
ـ چرا نميشه پسر جان. جاي زن و بچّه ات خوبه. ما نميزاريم به اونا سخت بگذره. اينقدر پس انداز دارم كه نذارم نوه هام سختي بكشن.
ـ نه...! روي شما به اندازهي كافي خجالت ميكشم؛ ديگه نه...
چند ماهي به همين منوال گذاشت. ابوالقاسم در يكي از كارخانه هاي تهران مشغول كار شد، و در آمد خوبي داشت. دوري از خانواده اش براي او سخت بود. بعد از گفت و گو با پدرش، از او خواست تا اجازه دهد همسر و بچّه هايش را به شهرري ببرد.
سال 1345 از روستا به شهرري مهاجرت كردند.
شش سال بطور موقت در جاهاي مختلف كار كرد، تا به واسطهي برادر كبري، كه مهندس ساختمان بود، در شركت نفت استخدام شد، و ديگر به كوشك بر نگشتند.
انقلاب و اعتصاب كارگران و ناآراميها روال هميشگي زندگي آرام كبري و ابوالقاسم را هم تحت تأثير قرار داد.
هر شب اخبار تازهايي را براي يكديگر تعريف ميكردند. بچّه ها به تظاهرات ميرفتند و كارگران شركت نفت كار را تعطيل كرده بودند. تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد.
وقتي جنگ شروع شد «محسن» فرزند دوّم خانواده، تازه ديپلمش را گرفته بود كه جبهه رفت و در هشت سال دفاع مقدس انجام وظيفه كرد و به خواست خدا آسيبي نديد.
«رضا» تا دوّم دبيرستان درس خواند و به جبهه رفت چند سال بعد ازدواج كرد. سالها جنگيد . 3 بار مجروح و بستري شد. و هم زمان با برادرش«مهدي» در عمليّات كربلاي5 شلمچه به شهادت رسيدند؛ بعد از 10 سال جنازه اش كه چند تكه استخوان بود به دست خانوادهاش رسيد.
حسين به حوزه رفت تا معلم شود ولي به جبهه رفت و شهيد شد.
مادر داغدار شهيدان پس از شهادت آنها، ميفهمد كه تقدير الهي تغيير پذير نيست.
ـ وقتي محسن را داشتم، خدا 3 دختر هم به من داد، ولي هميشه آرزو ميكردم كه يك پسر به دنيا بيارم تا محسن تك نباشه. خدا هم آرزوي منو برآورده كرد؛ 3 پسر داد، ولي هر سه را از من گرفت و دوباره محسن مثل اوّل تنها شد!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده