چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۰ ساعت ۰۹:۵۴

خاطره اي از شهيد سيد مجتبي علمدار
به نقل از مادر شهيد
هر وقت در خانه بود، خيلي مؤدبانه با ما برخورد مي كرد. روزهايي كه مي خواست به جبهه برود، مي گفت: «مامان، دارم مي روم خداحافظ.»
مي گفتم: لحظه اي صبر كن تا آينه و قرآن بياورم. با خواهش مي گفت: «نه مامان رو به روي خانه نانوايي است، نمي خواهم مردم متوجه بشوند كه به جبهه مي روم.» او را مي بوسيدم و در همان حياط خانه آينه و قرآن را مي گرفتم و از زير آن رد مي شد و با سيد مجتبايم خداحافظي مي كردم.
گاهي با دوستانش بود، گاهي هم تنها بود. هميشه در لحظه خداحافظي به قد و بالايش نگاه مي كردم و زير لب دعا مي كردم . به خداوند قسم مي دادم كه: خدايا به جواني علي اكبر (ع) او را به تو سپردم. هر چه خودت مي داني. سرنوشت اين بچه هر چه هست، من راضي ام به رضاي خودت.
منبع: كتاب علمدار عشق، به كوشش محمد يوسف نژاد، ص39
926
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده