یادمان شهید مرتضی آوینی
دوشنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۴۲
نوید شاهد: زمستان سال ۶۸ بود و در تالار انديشه فيلمى كه اجازه اكران نگرفته بود براى يكسرى از دست اندركاران فرهنگى پخش مى شد. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و همه هم «مدعى»!
 برداشت هايى از روايت زندگى سيد مرتضى آوينى(سمبل انديشه هاى ناب)



ورود به معقولات!


سال ۱۳۳۹ بود و مرتضى كلاس ششم ابتدايى. خاطره اش از آن روزها اين است: «انگليس و فرانسه در آن زمان براى كمك به اسرائيل به مصر حمله كرده بودند.

 يك روز تحت تاثير تبليغات كشورهاى عربى، روى تخته سياه نوشتم «خليج عقبه از آن ملت عرب است.»

وقتى زنگ كلاس را زدند و همه بچه ها سرجايشان نشستند، اتفاقى مديرمدرسه وارد كلاسمان شد. با عصبانيت پرسيد: «اين را كى نوشته؟» و با انگشت جمله روى تخته را نشان داد. صدا از كسى درنمى آمد، همه ساكت بودند، تا اين كه يكى از بچه ها بلند شد و اسم مرا آورد. آقاى مدير هم كلى سروصدا كرد كه «چرا وارد معقولات شده اى؟» وساطت يكى از معلم ها باعث شد كه از مدرسه اخراج نشوم ولى اين موضوع باعث شد بفهمم اصولا هر كس وارد معقولات مى شود، پاى لرزش هم بايد بنشيند.

در پى حقيقت

ديپلمش را در سال ۴۴ از دبيرستان هدف گرفت و به دانشكده معمارى دانشگاه تهران راه پيدا كرد. اما دروس معمارى اقناعش نمى كرد. خودش را مدتى با موسيقى و چند وقتى هم با نقاشى مشغول كرد. ادبيات، فلسفه، شب شعر، موسيقى هاى كلاسيك، گالرى هاى نقاشى و سينما را هم تجربه كرد. اما آنچه كه مى خواست اين ها نبودند! حتى موى هيپى، ريش پروفسورى و سبيل نيچه اى هم حقيقت گمشده اش نبودند. در طول سال هاى دانشجويى تقريبا هر آنچه را كه دعوى حقيقت داشت بى هيچ ترس و واهمه اى تجربه كرده بود. اما مى دانست كه حقيقت نه با ادعا و تظاهر به روشنفكرى و نه حتى با تحصيل و فهم فلسفه به دست نمى آيد. حقيقت براى مرتضى چيز ديگرى بود.

انقلاب در مرتضى

انقلاب اسلامى كه پيروز شد در زندگى مرتضى اتفاق بزرگى افتاد. انگار كه يكباره جواب سوالاتش را پيدا كرده باشد. مرتضى چيزى را كه سال ها به دنبالش بود در وجود امام (ره) پيدا كرده بود. بالاخره پس از سال ها جست وجو به سرچشمه رسيده بود. همان ايام بود كه تمام نوشته هايش -اعم از تراوشات فلسفى، داستان هاى كوتاه، شعر و...- را داخل چند گونى ريخت و آتش زد.

مى گفت: «هنر امروز حديث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان . به فرموده حافظ، تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز. سعى كردم كه «خودم» را از ميان بردارم، تا هر چه هست خدا باشد. البته آنچه كه انسان مى نويسد هميشه تراوشات درونى خود اوست، اما اگر انسان خود را در خدا فانى كند، آنگاه اين خداست كه در آثار ما جلوه گر مى شود.»

بيل زدن براى خدا!

سال ۵۸ كه كار جهاد سازندگى شروع شد با دوستانش به روستاها رفتند تا براى خدا بيل بزنند. مدتى بعد، بنا بر ضرورت هاى موجود، بيل را كنار گذاشت و دوربين به دست گرفت. اوايل سال ۵۹ به عنوان نمايندگان جهاد سازندگى به تلويزيون آمدند و در گروه «جهاد» مشغول به كار شدند. تهيه گزارشى تصويرى از سيلى كه در خوزستان جارى شده بود، اولين كار مستند گروه بود.

سوره

مرتضى در سال ۱۳۶۷ به حوزه هنرى رفت و مجله «سوره» را در آنجا راه انداخت. پس از مدتى، سيد محمد به دليل فشارهاى درونى و بيرونى- از حوزه هنرى- سوره را ترك كرد. از اين پس تا فروردين ۷۲ نام سيد مرتضى آوينى زينت بخش عنوان سردبير سوره مى شود. اولين مقاله اش هم با عنوان «منشور تجديد عهد هنر» با موضوع ذات هنر و نسبت آن با انقلاب اسلامى و وظايف هنرمندان است. سوره اصلى ترين جايى بود كه مى شد نوشته هاى مرتضى را در آن خواند. نظر آوينى درباره سوره اين است: سوره قصد كرده تا عرصه اى براى تبادل افكار و آثار مخالف و موافق يك ديگر باشد كه ظهور «حق» جز از طريق اين تقابل و تبادل ممكن نيست...»

روايت فتح

اواخر سال ۱۳۷۰ موسسه فرهنگى «روايت فتح» با نظر آيت الله خامنه اى تاسيس شد تا به كار فيلم سازى مستند و سينمايى درباره دفاع مقدس بپردازد و تهيه مجموعه «روايت فتح» را كه بعد از پذيرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد. آوينى و بقيه گروه، سفر به مناطق جنگى را از سر گرفتند و در مدتى كمتر از يك سال،كار تهيه شش برنامه از مجموعه ده قسمتى «شهرى در آسمان» را به پايان رساندند و مقدمات تهيه مجموعه هاى ديگرى را درباره آبادان، سوسنگرد، هويزه و فكه تدارك ديدند. «شهرى در آسمان» كه به واقعه محاصره، سقوط و بازپس گيرى خرمشهر مى پرداخت در ماه هاى آخر سال ۱۳۷۱ از تلويزيون پخش شد، اما برنامه اش براى تكميل اين مجموعه و ساختن مجموعه هاى ديگر با شهادتش در بيست فروردين ۱۳۷۲ در فكه ناتمام ماند.

هنرمند

زمستان سال ۶۸ بود و در تالار انديشه فيلمى كه اجازه اكران نگرفته بود براى يكسرى از دست اندركاران فرهنگى پخش مى شد. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و همه هم «مدعى»!

در جايى از فيلم، آگاهانه يا ناآگاهانه به حضرت زهرا (س) بى ادبى شد. همه ساكت بودند و كسى دم نمى زد. ناگهان يكى فرياد زد: «خدا لعنت كند! چرا دارى توهين مى كنى؟!» همه سرها به سمتش برگشت، سيد بود؛ با همان كلاه مشكى و اوركت سبز كره اى هميشگى.

دائم الوضو

شب عمليات كربلاى ۵ بود و براى فيلم بردارى رفته بودند خط مقدم. حجم آتش آنقدر زياد بود كه همه دنبال سوله يا كانالى مى گشتند تا در آن جا سنگر بگيرند. بچه هاى گروه كم كم داشتند به صرافت برگشت مى افتادند كه يكدفعه سيد به نماز ايستاد. دو ركعت نمازش كه تمام شد، انگار كه هيچ اتفاقى نيفتاده. با آرامشى عجيب؛ كار را از سر گرفت.

اصولا دائم الوضو بود. مخصوصا هنگام كار. مى گفت عالم تحت ولايت تكوينى الهى است و لذا هرچه بيشتر در مسير قرب باشيم همه چيز حتى ابزار و ادوات هم بهتر عمل مى كنند.

ماست!

معمولا چند روز يكبار روزه بود. وقتى هم كه روزه نبود غذاى سركارش نان و پنير و كشمش يا گردو بود. شب هايى هم كه تا صبح پشت ميز مونتاژ بود يك مشت كشمش همراهش بود. به قول بچه ها، اوضاع كشمشى بود. يك بار در مسير اهواز براى صرف نهار به يك رستوران رفتيم. سيد كه آمد ليست غذاها را داديم دستش. مدتى ليست را بالا و پايين كرد و دست آخر دستش را گذاشت كنار «ماست»!

عرفات

چند ماه بعد از اين كه از مكه برگشته بود تعريف مى كرد كه در عرفات گم شده. مى گفت «خيلى گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پيدا كنم، من كه گم بشوم ديگر چه توقعى از آن پيرمرد روستايى.» حديث داريم هر كس در عرفات گم بشود خدا او را پذيرفته است.

معراج

تا صبح بيدار بود و بالاى سر شهدايى كه تازه بچه هاى تفحص از قتلگاه آورده بودند قرآن خواند و گريست. دو گروه شديم، سه چهار تا سمت چپ، چهار پنج نفر سمت راست. تا چشم كار مى كرد رمل بود و ماسه. هر كس جاپاى نفر جلو مى گذاشت. حركت ماسه ها همه چيز را جابه جا كرده بود. نظم ميدان از بين رفته بود و شناسايى معبر مشكل شده بود. ساعت ۱۰-۹ صبح جمعه ۱۹ فروردين ۱۳۷۲ بود.

حدود ۵۰۰ متر را درون ميدان مين طى كرده بودند. بچه ها مى گفتند برگرديم ولى مرتضى براى فيلم بردارى از قتلگاه اصرار مى كرد. هيچ ردى از معبر نبود. با صداى انفجار همه جا خوردند. مين والمرى حدود نيم متر بالا پريد و همين شد كه هيچ كس از تركش بى نصيب نماند. همه بالاى سر مرتضى و سعيد (يزدان پرست) جمع شدند. پاى مرتضى از زير زانو قطع شده بود و تنها به پوستى آويزان بود. يك برانكارد دستى از اوركت بچه ها درست كردند و مرتضى را در آن گذاشتند. هرچه خواستند فيلم بگيرند نشد، دوربين كار نمى كرد.

مرتضى هنوز هست!

به من گفتند «مرتضى زخمى شده است» بچه ها را با آرامش بيدار كردم و به مدرسه فرستادم. فكر كردم: خب پايش قطع شده اما هنوز كه مى تواند فكر كند و بنويسد و حرف بزند. بچه ها كه رفتند پدر و مادرم آرام سر حرف را باز كردند و من فهميدم كه ديگر مرتضى را ندارم. مرتضى مى گويد: «شهدا از دست نمى روند، بلكه به دست مى آيند.» آن موقع حس كردم كه من بار ديگر مرتضى را به دست آورده ام. بچه ها كه برگشتند بهشان گفتم: «بچه ها، بابا هست ولى ما او را نمى بينيم.»

راضيه مكوندى

روزنامه جوان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده