شهید انقلاب
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۱
شهید احمد قربان زاده فرزند محمد در سال 1335 در تهران دیده به جهان گشود. او در تاریخ 21/11/57 جهت به دست آوردن اسلحه به پادگان نیروی هوایی مراجعه می کند تا آنکه در درگیری بین مزدوران رژیم پهلوی با نیروی هوایی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.

بشارت

من دوازده ساله بودم که یک شب مادرم پنچ تن آل عبا (ع) را در خواب می بیند. در خواب حضرت زهرا (س) مژده ازدواج یکی از دختران مادرم را به او می دهند و اظهار خوشحالی می کنند. ما دو خواهر بودیم که من از خواهرم کوچکتر بودم.فردای آن شب نزدیک غروب در حالی که مادرم در خانه نبود سه نفر از سادات برای خواستگاری به منزل ما آمدند. یکی از آنها مادر بزرگ شهید بود و دو تای دیگر از اقوام ایشان بودند. با اینکه من از خواهرم کوچکتر بودم اما نظر آنها روی من بود.

من به عقد پدر احمد درآمدم. گذشت تا اینکه خداوند احمد را به ما هدیه داد و او بزرگ شد و در راه اسلام شهید گشت.

یک روز که از طرف بنیاد شهید به سفر مشهد رفته بودیم هنگام بازگشت مقداری تاخیر خروج داشتیم که بنا بر این شد در سالن انتظار جمع شویم. در آنجا مسئول ما برای اینکه از آن وقت هم استفاده ای کرده باشیم گفتند: همه ی شما خانواده ی شهدا هستید هرکس خاطره ای دارد برای ما بیان کند. خانم بزرگواری خاطره ای از شهیدش را بازگو کرد.

من از بچگی کاملا این خاطره را فراموش کرده بودم ناخودآگاه به  یادم آمد که قبل از ازدواج من با پدر احمد این چه خوابی بود که مادرم دیده بود. با خودم گفتم: ما که چنین سعادتی نداشتیم که حضرت زهرا (س) مژده ازدواج ما را بدهد. کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من چنین

شخصیتی برای این مژده نداشتم. تعبیر خواب مادرم و بشارت آن به خاطر ثمره ی این ازدواج احمد بوده است.

 

جعبه جادویی

زمانی که احمد در کلاس پنجم ابتدایی درس می خواند ما در منطقه ی قیاسی تهران زندگی می کردیم. فردی بود به نام آقای تهرانی که بچه ها را هدایت و تربیت می کرد. فعالیت احمد هم از آنجا شکل گرفت. در آن موقع تلویزیون یک شی جدیدی بود که هر کسی آن را نداشت. در همسایگی

ما فردی بود به نام تیمورخان که فقط او تلویزیون داشت. ما در منزل او جمع می شدیم و تماشا می کردیم وقتی که ما به منزل ایشان می رفتیم احمد می آمد کنار خانه ی تیمورخان و پا به زمین می کوبید و فریاد می زد بیرون بیاید و خطاب به صاحب خانه می گفت: تیمور خان در قهوه خانه ات را ببند. برای خودش یک ضبط کوچک خریده بود که قرآن و نوارهای امام را گوش می کرد.

هر وقت از خانه بیرون می رفت، خدا را شاهد می گیرم که برادرانش به هیچ وجه نمی توانستند این را روشن کنند. حتی بعضی از مواقع برادرها و خواهرانش همگی دور او جمع می شدند که ببیند او چگونه این ضبط را استفاده می کند ولی بعد از او هر کاری می کردند نمی توانستند آن را روشن

کنند.

 

کلاس قرآن

احمد بیشتر شبها با دوستانش از خانه بیرون می رفت. نگران بودم که او کجا می رود. یک شب یکی از برادرانش را به تعقیب او فرستادم متوجه شدم احمد کلاس قرآنی بر پا کرده و به زبان آلمانی قرآن را به دوستانش یاد می دهد. احمد قبلا زبان آلمانی را در مدرسه ای فرا گرفته بود و استادش یک قرآن به زبان آلمانی به او هدیه داده بود.

     

حرام است

اول دبیرستان بود که گفت: می خواهم به مدرسه فنی بروم و تنها یک مدرسه فنی در میدان مولوی بود که بودجه ی آن از یارانه ملی تأمین می شد. به او گفتیم: خوب نیست تو به آنجا بروی ما آبرو داریم ولی او قبول نمی کرد. هر روز باید تا عصر در مدرسه می ماند. می گفت: از شب برای من مقداری غذا بگذار. از غذایی که در مدرسه به او می دادند نمی خورد. می گفت: حرام است. تا اینکه با مجتهدی به نام آقای بروجردی که از اقوام آقای بروجردی بزرگ بود صحبت کرد و او خوردن غذای آنجا را برایش حلال کرده بود که بعد از آن کمی از آن غذا استفاده می کرد.

 

نوع دوستی

بعد از گرفتن دیپلم برای خدمت سربازی به پیرانشهر رفت. به خاطر بدی آب و هوا و محیط آنجا خیلی سختی می کشید. گروهبان وظیفه بود وقتی با عده ای برای تمرین می رفتند آنها را پشت تپه ای می برد و به آنها استراحت می داد. هر 5 دقیقه یکی را نگهبان می کرد تا دیگران استراحت کنند و به آنها آرامش روحی می داد. وقتی خبر دار شده بود که شاه فرار کرده است او هم یک ملحفه ی سفیدی به خودش پیچیده بود و از زیر سیم خاردارها خودش را بیرون کشیده و

فرار کرده بود. در هنگام فرار خیلی برفها را چنگ زده بود که تا مدتها انگشتانش حس نداشت و سرما زده شده بود.

 

مادر از من راضی هستی

همیشه می گفت: باید کار کنم و اسلحه بخرم و ساواک را بکشم. در قم فردی بود که اسلحه می فروخت. با پسر خاله اش به قم آمده بودند اسلحه بخرند اما به علت شرایط نامساعد آن روزها فروشنده را پیدا نکرده بودند. وقتی به

تهران بازگشت به او اعتراض کردم که در این شرایط به قم رفته ای در حالی که در 19بهمن من با تمام مردم در نیروی هوایی راهپیمایی می کردیم. در آنجا اسلحه بی صاحب زیاد بود. به وجود تو بسیار احتیاج داشتیم.

من از تو راضی نیستم!

گفت: مادر من هرکاری که تو بگویی انجام می دهم تا از من راضی شوی الان می روم، یک جفت کفش بیاور تا بتوانم با آن راحت بدوم. یک نیم چکمه بود آوردم پوشید و گفت: دارم می روم مادر از من راضی هستی؟!

گفتم : این مملکت برای ما است. نباید دست روی دست بگذاریم برو از تو راضی هستم.

او رفت و من از تمام منازل اطراف شیشه های خالی را جمع می کردم و به خانم ها می رساندم و آنها کافت مولتف درست می کردند. و به افرادی که در بالای پشت بام ها مسئول تیربارها بودند تغذیه می رساندم. امروز که احمد رفت تا فردا عصر از او خبری نبود. یکی از اقوام اصرار

می کرد که به دنبال او برویم. گفتم: هر کجا که باشد مشغول است. همان فرد خودش به دنبال احمد به بیمارستانها رفته بود که به او گفته بودند احمد قربان زاده شهید شده است. یکی از خانواده اش را بیاورید تحویل بگیرد. وقتی شنیدم که احمد شهید شده است بدون هیچ ناراحتی گفتم: (( خودش دلش می خواست که شهید بشود))

با یکی از دخترانم به طرف پزشک قانونی به راه افتادیم همه ی راهها بسته بود. بالاخره با سختی تمام به پزشک قانونی رسیدم چون باید دائماً مسیر خود را تغییر می دادم و اوضاع آشفته تر بود. دخترم را به موتور سواری دادم و گفتم: او را به اتابک برسان. بدون اینکه بگویم: او یک غریبه است و من با چه اعتمادی این کار را می کنم؟ چون در آن موقع همه جان بر کف برای انقلاب تلاش می کردند و کسی در این فکرها نبود.

جنازه را تحویل گرفتم. فردای آن روز در بهشت زهرا (س) خواهرم به من گفت: امروز نمی توانی با این وضعیت کفن تهیه کنید. به خانه رفتم و پارچه ای را برای جهیزیه ی دخترم آماده کرده بودم برداشتم و برگشتم هنوز می خواستم این پارچه را به غسالخانه برسانم که دیدم شهدا را تشیع  کردند. سریعتر خودم را رساندم که همه ی شهدا را کفن پوش کرده اند.

وقتی احمد را آوردند دیدم کفن خیلی قشنگی که کناره های آن با ریشه های رنگی تزئین شده است به او پیچانده اند. من از وضعیت بحرانی آن روزها خیلی می ترسیدم و فقط می گفتم: هر چه سریعتر آنها را دفن کنید.

بعد از تدفین شهدا به هر کسی گفتم: شما این کفن را آورده بودید همه گفتند: کار ما نبوده است. از آنهایی که هنگام کفن کردن شهدا بالای سر احمد بودند پرسیدم کفن احمد را از کجا آوردید گفتند: یک آقایی آمد و گفت : (( این کفن احمد قربانزاده است ))

بعد از 28سال هنوز هم کسی از آن شخص اطلاع ندارد. روز بیستم بهمن 1357 احمد در نیروی هوایی با اصابت گلوله ای به شهادت رسید. و در روز بیست و یکم بهمن ماه تشیع و دفن شد و در روز بیست و دوم انقلاب پیروز شد.

                                  راوی: صغری صادق(مادر شهید)

 

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگان استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده