در سالروز شهادت «شهید رضا زنگنه» منتشر می شود:
راديو عراق مي‌گفت: از دست رضا زنگنه خسته شديم، شبها مي‌آيد شبيه‌خون مي‌زند و مي‌رود. ساعتي كه شهيد شد تو جبهه‌ در مبارزه با دموکراتها بود که مي‌گويند از 14 سالگي فرمانده بود...
روایت مادرانه از شهید «رضا زنگنه»؛ دشمن از کارهای رضا خسته شده بود

نویدشاهد البرز:

شهید« رضا زنگنه» فرزند «محمد و احترام» در هفتم تیرماه 1341، در شهر «آبادان» چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود ار تا مقطع اول دبیرستان ادامه داد و بعد از ان وارد فعالیتهای انقلابی و مبارزه شد و با جان و دل از میهن اسلامی خود با کسوت رزمندگی و فرماندهی پاسداری و حراست کرد. وی در درگیری با دموکراتها در بوشهر در تاریخ بیست و دو آذر ماه 1363، به سوی معبود ابدی و ازلی شتافت و پیکر پاکش در امامزاده حسن به خاک سپرده شد.

روایت مادرانه شهید « رضا زنگنه»:

من مادر شهيد «رضا زنگنه» هستم، تمام وجود اين شهيد و تمام روزهای زندگيش خاطره است، از بچگی‌اش بچه مؤمن و با تقوا بود و همیشه به مسجد مي‌رفت اگر سينه‌زني مي‌رفتم با من مي‌آمد. همه جا با من بود و بچه مهرباني بود. هميشه آرزو مي‌كرد كه در خط مقدم دفاع از دین و وطن خود باشد. مي‌گفت: مامان اگر دشمن به کشورم دست درازی کند من اسلحه به دست مي‌گيرم.

آن موقع ده سالش بود كه آقا «امام خميني(ره)» تشريف آوردند. از آن موقع به بعد در برنامه‌های امام بود. یکی ازكلانتری ‌های (روبروی بازار شام كلانتری بود) كه پاسدار خانه به آنجا مي‌گفتند: انقلابیون آنجا را گرفته بودند. اين بچه هشت تا اسلحه آورده بود. وقتي كه آقا تشريف آوردند از كسانی كه اسلحه در خانه‌اشان برده بودند خواسته شده كه پس بياورند. رضا هم گفت: مادر اينجوری گفتند. گفتم: خوب! مادر جان! ببر تو منتظر يك همچين روزی بودي.

يك نامه هم به او داده بودند كه اسلحه‌ها را آقای «رضا زنگنه » تحويل داده است. آشنایی رضا با «دكتر چمران» از آنجا شروع شد و این آشنایی رضا را به جبهه و مبارزه با دمکراتها کشاند.

به من گفت: مامان اگر دم در آمدند و سؤال كردند كه راضي هستي که من به جبهه بروم نگو نه چون آنجا از من سؤال كردند که والدینت راضی هستند.من گفتم: خانواده‌ام راضي هستند. گفتم: باشد به خاطر خدا عيب ندارد.

آمدند پرسيدند مي‌گويم راضي هستم كه تو خوشحال شوی؛ رضا جان! حتي به او گفته بودند شما خيلي كوچك هستيد چطور مي‌خواهي اسلحه بلند كني.

رضا در منطقه خیلی تلاش می کرد و از هیچ کاری فرو گذار نمی کرد که ریشه دمکراتها را از این آب و خاک بکند . همه او را شناخته بودند از دمکراتها تا رادیو عراق...

راديو عراق مي‌گفت: از دست رضا زنگنه خسته شديم، شبها مي‌آيد شبيه‌خون مي‌زند و مي‌رود. رضا خیلی فعال بود و هم در جبهه و هم در مساجد حضور مستمر داشت. دموکراتها و عراقی ها از رضای کوچک وحشت داشتند.

ساعتي كه شهيد شد تو جبهه‌ در مبارزه با دموکراتها بود که مي‌گويند از 14 سالگي فرمانده بود. آقای دكتر چمران گفته كه رضا بايد فرمانده شود. يعني مي‌گفت: من عاشق اين جور بچه‌ها هستم. نترس و دلير ولی خودش به ما هيچ چيزی نمي‌گفت.

هر موقع كه مي‌آمد مي‌گفتم: رضا جان! الان 5 سال است كه جبهه‌ای چكار مي‌كني؟ مي‌گفت: من يك بسيجي هستم كاره‌اي نيستم مادر چه حرفهايي مي‌زني. خدا را شاهد مي‌گيرم تا آخرين لحظه‌ها چند وقت يك بار كه مي‌آمد، لباسهای بسيجي‌اش را مي‌شستم مي‌انداختم روي شوفاژ خشك مي‌شد. وقتي كه برمي‌داشت چروك كه مي‌شدند. مي‌گفتم: بده برايت اتو بزنم. مي‌گفت: مامان ولش كن اتو مي‌خواهد چه كار... نمي‌خواست كسی بفهمند كه اين چه كار دارد مي‌كند ...

مي‌گفت: مامان اصلاً نگران نباش تو فقط دعا كن داريم كربلا را مي‌گيريم. مي‌برمت آنجا من مي‌گفتم: خدايا به تو پناه مي‌برم همه را به تو سپردم تا ببينم چي مي‌شود.

يك روز آخرين باري كه آمد 3 روز مانده بود كه خواهرش عروسي كند با همان لباس بسيجي آمد.

همان شب به او اصرار کردم برای عروسی خواهرش لباس رزمش را عوض کند و لباس دیگری بپوشد. یک توپ پارچه گوشه اتاق گذاشته بوديم براي خواهرش ملحفه درست كنيم كه ايشان گفت: مامان از اين چه لباس قشنگی برای من درست می‌شود.

گفتم: انشاءاله نوبت توست كه عروسي كني اين چه لباسي ميشه؟ گفت: كفن! گفتم واي خاك بر سرم... رضا آدم به مادرش اين حرفها را مي‌زند. گفت: آخر و عاقبت كه چي.

برای روز عروسی نماند و روز سه شنبه رفت . تمام وجود دخترم غم بود نگو برادرش شهيد شده روز سه‌شنبه رفته چهارشنبه رسيده آنجا با آقای «محسن رضايی» با هم بودند.«محسن رضایی» به او گفته رضا بنشين قيافه ات عين داماد ها شده! بگذار يك عكس از تو بگيرم.

دوستانش هم مي‌گويند باشد ما هم مي‌نشينيم با زنگنه عكس مي‌گيريم نگو يك عكس بوده براي هميشه... جمعه ما عروسي داشتیم. رضا چهارشنبه شهید می شود.

جمعه دم در آمدند همان روز كه عروس را بردند. گفتم: خدا را شكر دخترم سروسامان گرفت و رفت. داشتم جمع وجور مي‌كردم. ديدم زنگ در را زدند. هيچ كس هم نبود همه دنبال عروس رفته بودند. يك جوانی گفت: خانم زنگنه نگذاشتم آن حرف بزند. گفتم: رضا پنجشنبه مي‌آيد قرار است برويم يك دختر برايش ببينيم برنامه‌ريزي ما با رضااين بود.

جوان گفت: خانم «زنگنه» پس ببخشيد خداحافظ. نگو آمده بود ببيند ما چيزي مي‌دانيم يا نه .

مي‌خواهم بگويم كه كفنش را هم از من گرفت و رفت. وقتي آمدند، گفتند: تنها چيزی كه گفتم. گفتم: اي امام زمان! اول گفتند: مجروح شده، من آمدم پايين از دم در تا بالا دويدم گفتم: اي امام زمان رضا فداي سرت شد. عيب ندارد ولي طاقت جانبازی را ندارد من مي‌دانم كه بچه‌ام طاقت ندارد جانباز شود يك گوشه بنشيند.

ديدم همسايه‌ها كه همه فهميدند شهيد شده، همه بالا آمدند. گفتند: الهي من بميرم سادات خانم گفتم: نه براي من هيچ كس نميرد براي زينب بميرد كه 72 تن در يك روز داد اين خانم قربان دلش بروم.

نم نم يكي از همسايه‌ها دستم را گرفت و گفت:رضا شهيد شده گفتم :آخيش اي قربان شهداي كربلا بروم قربان آن عباس جوان بروم عيب ندارد. رضای من عاشق این بود كه شهيد بشود. هر دفعه كه مي‌آمد. مي‌گفت: مامان من بادمجان بم هستم، آفت ندارم. نترس من چيزيم نمي‌شود.

آقاي پاليزگیر تعريف مي‌كرد، مي‌گفت: ساعت 5 صبح رضا از هويزه آمد. تمام كارهايي كه از تهران قرار بود بياورد ، آنها را انجام داد. بعد ساعت 10 شب بود رضا آمد تو مسجد دستش را روي بخاري گرفت خيلي سرد بود. خيلي هم خسته بود. من و تمام دوستانش گفتيم: رضا جان! شما نرو الان جاده خطرناك است و دموكراتها آنجا ايستاده‌اند. گفت: نه من 3 روز نبودم كارهايم همه مانده بايد بروم. هر چه ما گفتيم: حريفش نشديم رفت 3 ـ 4 نفر دنبال او با يك ماشين رفتيم. گفتيم اين زنگنه براي ما زنگنه نمي‌شود برويم. ببينيم چي مي‌شود مي‌گفت: ساعت 5 صبح ما رسيديم ديديم كه هوا گرگ و ميش بود يك درخت كهنسالي انداختند وسط جاده با آرپيچي شروع كردند به زدن رضا ...صحنه ای را كه ما ديديم فقط ديديم رضا آن طرف ماشين دارد آتش مي‌گيرد.

رضا تمام زندگيش مانند يك فيلم بود، يك وجب بچه عاشق پيغمبر و خدا بود. سرايدار مسجد مي گفت: بگذار اينجا باشد كدخدام گفته بود؛ چقدر اين بچه آقاست. از اول ساعت مي‌آيد اينجا گوش مي‌دهد نه كه فقط بچه من تمام شهدا اينطور بودند. انشاءالله ما بتوانيم راهشان را ادامه دهيم از خدا مي‌خواهم كه مملكت ما را به دست صاحب اصلی‌ اش برساند از خدا مي‌خواهم و شب و نصفه شب نماز مي‌خوانم دوست دارم با ستاره‌ها حرف بزنم و از خدا مي‌خواهم كه جوانهای مملکت به راه راست هدايت كند و صاحب مملكتمان را برساند.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده