شهيد محسن اسحاقى؛
نويد شاهد مازندران، محسن اسحاقى، فرزند احمدعلى در سال 1339 در شهرستان بابل ديده به جهان گشود. خانواده اسحاقى در شهر فريدونكنار زندگى مى كردند. تحصيلات خود را تا پايان دوره راهنمايى ادامه داد. با آغاز جنگ عراق عليه ايران، با نخستين پيام امام خمينى به فكر رفتن به جبهه افتاد و در 15مرداد 1359 به مريوان اعزام گرديد.
فرمانده يگان دريايى لشكر 25 كربلاى مازندران
نويد شاهد مازندران، محسن اسحاقى، فرزند احمدعلى در سال 1339 در شهرستان بابل ديده به جهان گشود. خانواده اسحاقى در شهر فريدونكنار زندگى مى كردند. پدر او كشاورز بود و از اين راه امرار معاش مى كرد. مادر محسن خانم عذرا تندرست در كنار خان ه دارى با خياطى به بهبود وضع معيشتى خانواده كمك مى كرد.
پيش از تولد محسن، مادرش كه به گفته خود، هميشه رو به قبله مى خوابيد شبى در خواب ديد كه خانمى با پوشش سياه و روسرى سفيد به همراه آقايى بالاى سر او نشسته اند و او را به بجاى آوردن دو ركعت نماز شكر و همچنين خواندن چند سوره از قرآن نظير كوثر ترغيب مى كنند.
محسن، دوران كودكى را در داخل منزل و در كنار مادر خود سپرى كرد . او نسبت به كودكان هم سن و سال خود متواضع تر و آرام تر بود.  به تدريج با رسيدن به سنين بالاتر تحصيل در مكتبخانه و نزد ملاّ را تجربه كرد . سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايى را با موفقيت به پايان رساند . در اين سنين همبازيها و دوستان خود را از ميان افراد بزر گ تر انتخاب مى كرد و كم كم كه بزرگ تر شد با روحانيون، معلمان و اساتيد و بچه هاى درسخوان معاشرت داشت . هرگز زير بار حرف زور نمى رفت. دوره راهنمايى را در مدرسه اسدى فريدونكنار به پايان رساند و در همين سنين به پدرش در كار كشاورزى كمك مى كرد. به گفته مادرش از دوران كودكى هميشه با وضو بود و بر سر زمين زراعت نيز با وضو حاضر مى شد و به كار و تلاش مى پرداخت.
با آغاز نهضت اسلامى ايران در سال 1357 در عنفوان جوانى به عرصه فعاليتهاى سياسى پا نهاد و با حضور مستمر در جريان انقلاب از جمله حضور در راهپيماييها و پخش اعلاميه، تحصيل را نيمه تمام رها كرد . پس از پيروزى انقلاب اسلامى در درگيريهايى كه براى سركوبى احزاب سياسى و منافقان و مخالفان انقلاب صورت مى گرفت شركت فعال داشت.
با آغاز جنگ عراق عليه ايران، با نخستين پيام امام خمينى به فكر رفتن به جبهه افتاد و در 15مرداد 1359 به مريوان اعزام گرديد.
در همين سالها همسر مورد علاقه خود را برگزيد و با خانم اشرف السادات ميردرويش كه در بسيج مشغول به فعاليت بود، در مراسمى ساده و بى تكلّف در حالى كه شخصاً خطبه عقد را قرائت كرد، پيمان ازدواج بست.
خانم اشرف السادات ميردرويشى در اين باره مى گويد:
پانزده روز پس از ازدواج بار ديگر به فكر رفتن به جبهه افتاد از او درخواست كردم اندكى صبر كند تا چند ماه از ازدواج ما بگذرد، اما در جواب گفت: اين از واجبات دين ماست و در مقابل باطل و ناموس مملكت بايد از هر چيزى گذشت.
در سال 1361 دخترش به دنيا آمد كه نام او را معظمه نهادند . اين فرزند به شدت مورد علاقه و محبت پدر بود.
اما اين علاقه و محبت مانع از حضور ديگر باره وى در جبهه ها نشد . در مدت كوتا ه از حضور در پشت جبهه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و از بازاريان و كسبه تجهيزات و وسايل مورد نياز رزمندگان را جمع آورى و به جبهه ارسال مى كرد.
در سال 1363 فرزند دوم او محمدحسن به دنيا آمد . اسحاقى از همان دوران كودكى فرزندان خود را به معاشرت با علما و روحانيون مذهبى تشويق مى كرد تا ايمان و وارستگى را در فرزندان خود تقويت كند.
بر حفظ حجاب، متانت و قرائت نماز شب تأكيد بسيار داشت . با وجود حضور مستمر و پيگير در جبهه هاى جنگ تحميلى خطاب به همسر خويش مى گفت: «شما يك زن عادى نيستيد، و همسر يك پاسدار هستيد و بايد نمونه و اسوه باشيد».
او خطاب به پدران و مادران رزمندگان گفت:
اى پدران و مادران ! افتخار كنيد كه فرزندانتان در صف اسلام در راه خدا مى جنگند در اين دنيا هرگز نبايد به جاه و مقام اكتفا كرد زيرا اگر مقام و مسئوليتها ماندنى بود، به من و شما نمى رسيد پس دل به مال دنيا نبنديد كه نابود مى شويد.
محسن اسحاقى با تشكيل يگان دريايى لشكر 25 كربلا در سال 1363 به عنوان فرمانده يگان آبى  -خاكى محور برگزيده شد و در آبهاى هور، اروند و جزيره مجنون رشادتهاى فراوانى را از خود نشان داد.
اسحاقى با شركت در عملياتهاى گوناگون نظير فتح خرمشهر و كربلاى 4 و 5، والفجر)  8فتح فاو ( چندين بار مجروح شد، در جريان عمليات والفجر 8 در سال 1365 از ناحيه گوش، سينه و كمر در اثر گاز شيميايى و موج انفجار مجروح شد . در 23 دى 1365 نيز تركشى به صورت وى اصابت كرد . وى پيش از آغاز عمليات فاو و پيش از آخرين اعزام به جبهه به خانواد ه اش گفته بود در خواب ديدم چند روز ديگر مهمان شما هستم و در حالى كه مى خنديد به آنان گفت: «اين چند روز از من خوب محافظت كنيد».
يكى از برادران او در بيان خاطره اى مى گويد:
روزى من و او از اهواز به سوى هفت تپه مى آمديم. مقدارى از مسير را من رانندگى كردم و مقدارى او، در همين حين گفت : ما سه نفر يعنى حميدرضا نوبخت، حاج حسين بصير و خودم قول و قرار گذاشته ايم كه به شهادت برسيم.
در جريان حمله عراق به فاو در سال 1367 كه منجر به از دست رفتن اين شهر شد، اسحاقى براى آخرين بار به جبهه رفت و فرماندهى يگان دريايى لشكر 25 كربلاى مازندران را به عهده گرفت، دو روز از آخرين اعزام نگذشته بود كه خبر مفقود شدن وى به خانواد ه اش ابلاغ شد . او به همراه يكى از همرزمان خود آقاى اباذرى در كنار اروند نشسته بود كه نزديك شدن نيروهاى عراقى اباذرى با داشتن جليقه نجات موفق به عبور از اروند شد اما او به اسارت نيروهاى بعثى درآمد . محسن اسحاقى بعد از گذشت پنج روز الى ده روز از اسارت دوازده نفر از اسراى ايرانى را آماده فرار كرد. آنان شبانه نگهبان عراقى را به قتل رساندند و از بصره به مرز شلمچه رسيدند، اما در اين مكان بار ديگر به اسارت نيروهاى بعثى درآمدند . نيروهاى عراقى با ضربه تفنگ، سر، جمجمه و دندانهاى وى را شكستند و پاى راست او را بدون آن كه شلوارش پاره شود قطع كردند و پس ا ز شكنجه بسيار در تاريخ 28 فروردين 1367 گلوله خلاص را بر قلب او شليك كردند و او را به شهادت رساندند.
هفت ماه پس از شهادت محسن اسحاقى، گردان انصار پيكر او را در مرز شلمچه در تاريخ 23 آبان1367 كشف كرد در شرايطى كه قابل شناسايى نبود . چون جنازه قابل شناسايى نبود مى خواستند آن را جزء شهداى گمنام ثبت كنند كه ناگهان همسر او به خاطر آورد كه شلوار اسحاقى سه دكمه داشته و دكمه وسطى را به هنگام عزيمت او به فاو از پيراهن خود كنده و به شلوار شوهر دوخته است. به اين ترتيب همين دكمه منجر به شناسايى پيكر شهيد محسن اسحاقى گرديد.

جنازه سردار شهيد محسن اسحاقى پس از سى و پنج ماه و چهار روز حضور در جبهه در مزار شهيد بهشتى شهرستان فريدونكنار به خاك سپرده شد . از شهيد اسحاقى دو فرزند به نامهاى معظمه و
محمدحسن بر جاى مانده است.


فرهنگنامه جاودانه هاى تاريخ/
نويد شاهد مازندران/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده