با شهدای قیام ملی پانزدهم خرداد/ 3
شهید «محمدقلی نادری » از شهدای 15 خرداد 1342 در تهران است. در پنجاه و پنجمین سالروز واقعه خونین 15 خرداد با زندگینامه و نحوه شهادت این شهید آشنا می شویم.
پیکر «شیخ محمد» بعد از 12 روز شناسایی شد

زندگینامه: شهید محمدقلی نادری در سال 1325 بدنیا آمد. از همان دوران کودکی علاقه بسیاری به قرآن و نماز داشت و مردم محل او را «شیخ محمد» صدا می کردند.

در اسناد بنیاد شهید آمده است بعد از تظاهرات 15 خرداد 1342 خانواده از او خبر نداشتند تا این که پدر و مادر شهید از روی لباس هایی که هنگام خروج از منزل برتن داشت، او را در گورستان مسگرآباد شناختند شناسایی کردند. این شهید همراه با همرزمانش در قبرستان مسکرآباد با دیگر شهدای 15 خرداد به خاک سپرده شد.

روایت کبری نادری، خواهر شهید محمدقلی نادری از روزهای قبل و بعد از شهادت برادر:

«چند روز قبل از ماه محرم سال 1342 از طرف نیروهای شاهنشاهی، پوشیدن پیراهن مشکی در دهه عاشورا را ممنوع اعلام کردند و ذکر کرده بودند که هرشخصی پیراهن مشکی به تن داشته باشد او را یکی از پیروان راه امام خمینی (ره) خوانده و دستگیر می کنند. ولی در این اوضاع برادر من دو پیراهن مشکی برای ماه محرم تهیه کرده بود. من به برادرم گفتم برادرجان امسال پیراهن مشکی پوشیدن را ممنوع کرده اند. برادرم گفت خواهرم انسان در این دنیا یک بار به دنیا خواهد آمد و یک بار از دنیا خواهد رفت و من هم چیزی از عمرم باقی نمانده اما در حالی که عمر دست خداست ولی یک چیز مهم است آن هم تقوی ایمان به خدا و ادامه دادن راه رهبرمان است ...

شب عاشورا که آخرین ساعات عمرش بود به همراه دسته سینه زنی از مسجد محلمان به مسجد امام خمینی (ره) رفتند. آن ها همه پابرهنه و گریان به سمت مسجد امام حرکت کردند.

فردای آن روز، روز چهارشنبه که آن را روز خونین سال 1342 نامیدن به ما خبر دادند که امام خمینی (ره) را نیروی شاه دستگیر کردند و به تهران آوردند. بعد از شنیدن این خبر به همراه مادر و پدرم به بازار رفتیم. برادرم محمدقلی زودتر از ما رفته بود. وقتی که به آنجا رسیدیم، مادرم به من گفت دخترم تو نیا و اینجا بمان ولی من قبول نکردم و کمی جلوتر رفتم و جلوی شیرخورشیدی سابق ایستادم و به دیوار تکیه دادم و چند لحظه بعد ماشین های وانت تند و سریع به بیمارستان می رفتند. جنازه های شهیدان را پشت وانت بار ریخته بودند و از پشت ماشین ها خون بود که روی زمین می ریخت و پیکر شهیدان را در بیمارستان برزن سابق روی زمین می انداختند. در حال نگاه کردن به این صحنه ها بودم که پدر و مادرم آمدند و مرا همراه خود به خانه بردند.

در آن روز از ساعت 4 بعدازظهر حکومت نظامی اعلام شد و هیچ خبری از برادرم محمدقلی نشد تا این که فردای آن روز پدرم و مادرم در جستجوی برادرم رفتند ولی کسی از آن خبر نداشت تا این که 12 روز بعد از جستجوهای خانواده ام، خواهر بزرگترم به خانه مان آمد در حالی که سرش را پانسمان کرده بود. در آن لحظه مادر و پدرم در خانه نبودند. از او پرسیدم چه شده؟ چرا سرت را پانسمان کرده ای؟ خواهرم در حالی که گریه می کرد گفت می خواهم درباره اتفاقی که افتاده با تو حرف بزنم ولی در این باره با کسی حرف نزن.

امروز که به دنبال محمد رفته بودم، فهمیدم عکس کسانی که در آن واقعه شهید شده اند به دیوار دادسرا زده اند. وقتی که عکس محمد را در دادسرا دیدم، دیگر چیزی نفهمیدم و سرم گیج خورد و به زمین افتادم.

در حالی که هر دویمان گریه می کردیم، مادر و پدرم آمدند و پرسیدند چه شده. خواهرم همه چیز را می دانست و گفت. فردای آن روز مادرم و پدرم عکس و شناسنامه برادرم را به دادسرا بردند تا محل و شماره قبرش را به ما بدهند. محل دفن برادرم مسکر آباد سابق و وادی عشق کنونی است. ما به آنجا رفتیم و مادرم از شیخی که آنجا بود پرسید آیا پسرم را شسته اید؟ آن شیخ گفت: بله مادر من خودم او را کفن کردم.

بعد از شهادت برادرم خانه ما تحت نظر جزئی ماموران شاهنشاه بود. اجازه نداشتیم هرگز در آن روزها ختمی برای برادرمان بگیریم و کسی نمی توانست به پدر و مادرم دلشکسته ام تسلیت بگوید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده