با شهدای قیام ملی پانزدهم خرداد/4
شهید «عباس گلرو» از شهدای 15 خرداد 1342 در تهران است. در پنجاه و پنجمین سالروز واقعه خونین 15 خرداد با زندگینامه و نحوه شهادت این شهید آشنا می شویم.
مخفی کردن جنازه در مغازه/ «عباس گلرو»، شهید خیابان شکوفه

زندگینامه: شهید عباس گلرو سال 1306 در تهران دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا پایه ششم ابتدایی به پایان رساند و در جوانی به شغل پارچه فروشی اشتغال یافت. پس از چندی ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند (یک پسر و 4 دختر) شد. این شهید در پانزدهم خرداد 1342 در درگیری های خیابان شکوفه به شهادت رسید و پیکر پاکش در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.

روایت محسن گلرو، فرزند شهید، از شهادت پدر:

پدرم در مجالسی که آن زمان ماموران انتظامی دوره کرده بودند شرکت می کرد و گاهی اوقات که در دانشگاه اعتراض یا راهپیمایی بود، شرکت می کرد. بیشتر اوقات اعلامیه مراجع مخصوصا سخنان رهبر انقلاب را تکثیر می کرد و سعی در این داشت که جنایات شاه که کشتار شکنجه زندان یا برهم زدن مجالس سیاسی و مذهبی بود، مردم و همکاران خود را آگاه و آنها را علیه رژیم شاه بشوراند. او در تعطیلی بازار و اعتراض های آنها نقش بسزایی داشت.

روز 15 خرداد 1342 مطابق 12 محرم، پدرم طبق معمول صبح زود به هیئت بزازها رفت. به گفته خود

شهید حدود ساعت 9 صبح باخبر شدند که رهبر انقلاب، امام امت را گرفته و زندان برده اند. پدرم به اتفاق دسته ای از مسجد حرکت کردند و به خیابان بوزجمهری تا میدان ارک رفتند. مقابل کاخ، سربازها و گاردیها با تانک و نفربرها آماده بودند. موجی از مردم که می گفتند «یا مرگ یا خمینی»

تمام خیابان ناصرخسرو، بوزجمهری گلوبندک و میدان ارک پُر بود. ناگهان فرمانده فرمان آتش داد. بسیاری از مردم روی زمین ریختند. پدرم حدود ساعت یک بعدازظهر به منزل آمد و در درگیری از چند نقطه بدن احساس ناراحتی می کرد.

حدود ساعت 4 همان روز من به اتفاق پدرم برای آوردن خواهر پنجساله ام که در کودکستان بود، رفتیم. خانه ما اطراف سرای شکوفه بود. هنوز به سر خیابان شهباز نرسیده بودیم، مردم خیابان ها را بسته بودند و فرار می کردند. من و پدرم از هم جدا شده بودیم و به نزدیک سر خیابان شهباز رسیدم که ماشین گاردی ها رسید و من خود را پشت یک کیوسک آهنی مخفی کردم و آنها شروع به تیراندازی کردند و هرکس که در خیابان شکوفه بود را هدف قرار می دادند. چند نفری را دیدم که تیر خورده بودند.

پس از آن که تیراندازی تمام شد و گاردی ها رفتند، آمدم که پدر را پیدا کنم. دیدم که پدرم در خون خود غلطیده و تیر به گردن او از پشت خورده و از جلو بیرون آمده بود.

مردم بالافاصله او را به روی تخته ای گذاشتند و خواستند که به بیمارستان ببرند که همانجا روح پاکش بسوی خالق خود پرواز کرد و شهادت را نصیب خود کرد.

مغازه دایی من نزدیک آن محل بود. فوری جنازه را به کمک مردم در مغازه گذاشتم و در را بستیم. از محل دور شدیم، فردا صبح مغازه در محاصره با ماموران بود که با هزار زحمت جنازه را در مسگر آباد گرفته و او را در امامزاده عبدالله به خاک سپردیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده