در سالروز شهادت منتشر می شود:
من هر چند روز يك بار به انديمشك یا دزفول مي روم و گردشی در شهر مي كنم. كم كم دارند شروع مي كنند و همان طوري كه مي دانيد در مريوان حتي در خاك عراق رفته اند و در سوسنگرد در حدود بیست كيلومتري پيشروي كرده ايم و آن تپه معروف «الله اكبر» را كه از لحاظ نظامي خيلي مهم است گرفته ايم وچه قدر تلفات مالي و جاني به آنها زده ايم و آنها واقعاْ از روحيه پايين برخوردار هستند و بچه هاي پياده ما كه در حدود سیصد متري آنها هستند.
نوید فتح «تپه الله اکبر» در نامه به یادگار مانده شهید

نویدشاهد البرز؛ شهید «مصطفی محمدی گرمارودی» که فرزند «سیف اله» به تاریخ یازدهم دیماه 1340، در «تنکابن» از یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. وی دوران کودکی خویش را در آغوش گرم مادری مهربان و دلسوز و پدری زحمتکش و فداکار سپری نمود. تا اینکه در سن هفت سالگی جهت دین و دانش به مدرسه رفت و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و سرانجام موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ریاضی گردید.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با فراخوانده شدن به خدمت سربازی به جبهه حق علیه باطل اعزام گردید تا اینکه سرانجام در تاریخ سی و یکم خردادماه 1360، در منطقه «کرخه نور» بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت نائل گردید. تربت پاک شهید در جوار «امامزاده محمد» نمادی از ایستادگی و مقاومت در راه وطن است.

نامه از جبهه به نگارش شهید مذکور در دست است که در ادامه می آوریم:

رضا جان سلام پس از سلام اميدوارم كه حالت خوب باشد و هيچ نگراني و ناراحتي نداشته باشيد و اگر جوياي احوالات من باشيد به لطف خداوند بد نيستم و به ياد شما مي باشم. برادر جان نامه شما در مورخه چهارم خرداد ماه 1360، به دست من رسيد و اول ديدم كه پاكت خيلي سنگين است و سفارشي بود بعد كه باز كردم چهره زيبا و آن حالت طبيعي شما را در الموت و كارخانه ديدم و واقعاْ ازديدن عكس گل شاد شدم و خيلي خوشحال شدم و حال كه اين نامه را مي نويسم، شب است.

در حالي كه به اخبار هم گوش مي كنم و ناكامي كافران بعثي را مي شنويم و پيروزي و پيشروي نيروي اسلام را كه در تمام جبهه ها پيروزي تا حال با ما است و دو جبهه كه در نزديكي ما است. يك شوش است و ديگري كرخه كه هر شب درگيري است و توپخانه ما آتش مي كند و پيروزي ها به دست آورده ايم و آن طوري كه معلوم است مي خواهيم دست به يك حمله گسترده بزنيم و اين عكس را كه برايت فرستادم به تاريخ همين نامه است و از انديمشك گرفته ام.

من هر چند روز يك بار به انديمشك یا دزفول مي روم و گردشی در شهر مي كنم. كم كم دارند شروع مي كنند و همان طوري كه مي دانيد در مريوان حتي در خاك عراق رفته اند و در سوسنگرد در حدود بیست كيلومتري پيشروي كرده ايم و آن تپه معروف «الله اكبر» را كه از لحاظ نظامي خيلي مهم است گرفته ايم وچه قدر تلفات مالي و جاني به آنها زده ايم و آنها واقعاْ از روحيه پايين برخوردار هستند و بچه هاي پياده ما كه در حدود سیصد متري آنها هستند. هر وقت شب ها حمله كوچكي مي كنند و به قول نظامي «تكي» انجام مي دهند. مي گويند آنجا در چاله ها وگودال ها مخفي مي شوند و وقتي به بالاي سرشان مي رويم خود را تسليم مي كنند و واقعاْ بچه ها با آنها خوب رفتار مي كنند و آب وغذا و حتي سيگار به آنها مي دهند و همديگر را در آغوش مي گيرند چون مي دانند كه اين جنگ را چه كسي و با چه به راه انداخته اند. اما كمي از وضع خودم و كارم بگويم همان طور كه قبلاْ برايت گفتم: چند روز است كه از جبهه مقدم به عقب بر گشته ايم ومن كه قبلاْ در مخابرات گروهان سيم كش بودم. من فردا به انديمشك مي روم و انشاءالله برايت عكس مي فرستم و نمي دانم كه لوله كش كه كرده ام برايتان اشكال درست نكرده است در اين جا من نگهباني دارم و نه آماري و فقط روزها دو ساعت مي روم و با بچه ها زير چادر مي نشينيم و تا فردا برمي گرديم و هميشه در حال تحرك بودم و شب هميشه سيم ها به وسيله تركش توپ و خمپاره پاره مي شد و من به اتفاق يكي ديگر از دوستان براي درست كردن آن مي رفتيم و خدا مي داند كه چه قدر از كارم راضي بودم گلوله هاي عراقي مثل باران از بالاي سرمان رد مي شد و ما از توي علف ها و جاده اي كه اطرافش را خاك گرفته بود مي گذشتيم و واقعاْ در آن شب ها احساس مي كرديم دست خداوند را كه با ما بود و اين همه گلوله ها اگر يكي يكي پايين تر بود به ما اصابت مي كرد ولي خوشبختانه اين طور نشد و تا اين لحظه زنده مانده ايم ولي حالا من را معرفي كرده اند و براي گروهان ارگان در دسته اي به نام «سهند سه » كه اين سهند نام موشكي است كه وقتي شليك مي كند دنبال دود و حرارت هواپيما مي رود و داخل لوله اگزوز آن مي شود و بعد آن را يواش و آهسته به پايين مي آورد و به درك مي فرستد.

البته اين موشك در حدود سیصد هزار توي ارزش دارد و خيلي حساس ازاين كارت كه همراه نامه ها عكس مي فرستي خيلي خوشم آمد و خصوصاْ آن عكسي كه با مامان گرفته بودي هر وقت بيكار مي شوم و به ياد شما مي افتم سراغ آن عكس مي روم و كلي شاد مي شوم و امكان دارد مرا براي دوره اي به اصفهان ببرند. البته هنوز معلوم نيست از قول من به بابا و مادر سلام برسانيد و اميدوارم كه حالشان خوب بوده باشد از طرف من به مرضيه سلام برسانيد. از قول من به كليه داماد و خواهرها و بچه هايشان سلام برسانيد. ديروز يك نامه براي محمد آقا و زهرا نوشتم و اگر توانستم يك سري به محمد آقا مي زنم چون تا اهواز سه ساعت راه است اگر توانستم پيشش مي روم نمي دانم كه براي عروسي آبجي فاطمه را هم مي آوريد يا نه در جواب برايم بنويسيد ازاين كه ساختمان را تعمير و نقاشي مي كنيد خيلي خوشحال شدم.

رضا جان من در اين جا احتياج به پول ندارم و تازه حقوق گرفته ام اما راجع به عروسي و آمدن من فعلاْ تلگراف نزنيد چون به من مرخصي مي دهند باز اگر احتياج شد مي گويم تو چه كار بكني و خودم برايت تلگراف يا نامه مي دهم چون تقريباْ دهم خرداد به من مرخصي مي دهند يعني بچه هايي كه رفته اند برمي گردند و به من اين افسرمان كه وظيفه است و جواني است با محبت جريان را به او گفته ام و گفته ام كه حدود بیست خرداد ماه 1360، به فكر مرخصي باشد و ايشان قول داده اند از لحاظ آمدن مي آيم و مي خواهم سر موقع در آنجا باشم نه زودتر يعني ديرتر امكان ندارد. منظورم اين است كه مي خواهم سروقت باشم نه زودتر ولي باز برايت مي نويسم. پنجم خرداد ماه 1360، قربان شما برادرت



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده