گفت‌وگو با همسر شهيد مدافع حرم گیلان محمدحسين عطری:
شهید محمدحسین عطری ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ حین عملیات مستشاری در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) و به‌دلیل اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهدا واسطه ازدواج من و حسین شدند
به گزارش نویدشاهد گیلان من در جامعه‌الزهرای قم درس می‌خواندم. محمد‌حسین با همسر یكی از دوستان و همكلاسی‌های حوزوی من دوست و همكار بود. ایشان به دوستش گفته بود تمایل دارم با یك طلبه ازدواج كنم كه از لحاظ اخلاقی صبور باشد تا در نبودن‌های من بتواند در تربیت فرزندانم به نحو احسن  عمل كند. دوستم هم من را به ایشان معرفی كرد. من متولد 1356هستم و محمد‌حسین متولد 8 مرداد 1355. ایشان قبل از آمدن به جلسه خواستگاری به مزار شهدای محل ما كه زادگاه آیت‌الله امینیان بود، رفته و دو ركعت نماز خوانده و از شهدا كمك خواسته بود.

در واقع شهدا واسطه ازدواج من و حسین شدند. بعدها متوجه شدم كه نذری هم بر سر مزار مرحوم نخودكی‌اصفهانی كرده بود كه بعد از ازدواج با هم به آنجا رفتیم. در اولین جلسه خواستگاری من و محمدحسین نیم ساعت بیشتر با هم صحبت نكردیم، اذان مغرب شد و ایشان به مسجد محلمان رفت و نماز خواند. زمان آشنایی‌مان ایشان دانشجوی دانشگاه امام حسین(ع) سپاه بود و بعد از اتمام تحصیلات در سپاه مشغول خدمت شد. من و محمدحسین در 19 بهمن ۱۳۸۰مصادف با روز دحوالارض عقد و در آذر ماه سال 1381 زندگی ساده و بی‌آلایش‌مان را آغازكردیم. محمدحسین و من، اعتقادی به تجمل و خریدهای آنچنانی نداشتیم. همیشه دغدغه این را داشتیم طوری رفتار كنیم که خدا و امام زمان(عج )‌ راضی باشند.
 
شروط ایشان یا شما برای ازدواج چه بود؟

همان ابتدا محمدحسین از سختی زندگی با یك فرد نظامی و مأموریت‌ها و اتفاقاتی كه ممكن است رخ بدهد، از جانبازی، اسارت یا شهادتی كه امكان دارد برایش در این مسیر اتفاق بیفتد صحبت كرد و گفت اگر حاضر هستی با این شرایط زندگی كنی، بسم‌الله. خانواده ما خانواده‌ای پرجمعیت بود. من با خودم فكر كردم كه من طلبه هستم، چیزهایی را یاد گرفتم كه امروز باید به آن عمل كنم. فقط كه نباید حرف بزنیم. باید روزی در میدان امتحان  به تكلیف عمل كنیم.

من خیلی عاطفی بودم و فرزند آخر خانواده، دوری اطرافیانم برایم سخت بود و می‌دانستم با ازدواج از خانواده جدا می‌شوم و به شهری دیگر می‌روم، از طرفی وابستگی به همسر و مأموریت‌ها و نبودن‌هایش من را اذیت خواهد كرد. برای زندگی به تنهایی و مأموریت همسر آماده نبودم، اما خودم را متقاعد كردم این راهی است كه باید بروم و باید از بزرگان دین حضرت زینب و حضرت زهرا سلام‌الله علیهما الگو بگیرم. برای همین تصمیم خودم را گرفتم و همراهی‌اش كردم. وقتی شمال زندگی می‌كردم در حوزه علمیه فاطمیه رودسر كه حاج‌آقا جنیدی پدر چهار شهید تأسیس كرده بود، تحصیل می‌كردم. از پدر و مادر شهیدان جنیدی درس‌های زیادی آموختم؛ درس‌هایی كه بعدها در زندگی خیلی به كارم آمد.
 
بعد از ازدواجتان به دلیل شرایط شغل نظامی‌شان مجبور بودید به شهرهای مختلف بروید؟
بله، ابتدا به قم رفتیم و بعد از یكسال همسرم برای ادامه خدمتش به زیبا‌كنار منتقل شد. برای همین منزلی در رشت، كنار خانه مادر‌شان اجاره كردیم. كمی بعد محمدحسین به جنوب منتقل شد و من در كنار مادر ایشان ماندم. همسرم ماهی یكبار به شمال می‌آمد. مدتی بعد ایشان مجدداً به مریوان منتقل شدند و هر 20 روز یك بار به مرخصی می‌آمد. اما كمی بعد از رشت به تهران مهاجرت كردیم و محمدحسین هر روز به منزل می‌آمد. سه، چهار سالی در تهران بودیم اما ایشان از محیط تهران و وضعیت حجاب بسیار ناراحت بود.
 
توجه و تأكید زیادی روی امر به معروف و نهی از منكر داشت و نگران وضعیت بد حجاب بود. با اینكه شرایط كاری ایشان در تهران بهتر بود اما از من خواست كه به قم برویم. ایشان مى‌گفت قم شهر مذهبى است كنار بارگاه ملكوتى حضرت معصومه سلام‌الله علیها باشیم و كسب فیض كنیم. همسرم من را هم به ادامه تحصیل در جامعه‌الزهرا تشویق كرد من هم شروع كردم به درس خواندن در جامعه‌الزهرا. حدود پنج سال در قم بودیم. دخترم كلاس دوم ابتدایی بود. دخترم زهرا را هم به مهد كودك جامعه می‌بردم. همان ابتدا به محمدحسین انتقالی ندادند و ایشان در مسیر تهران-قم در تردد بود اما زمستان انتقالی‌شان هماهنگ شد و به قم آمد و فرزند دوممان در یكم آبان 1391به دنیا آمد.
 
به نظر شما چه شاخصه اخلاقی در وجود همسرتان، ایشان را تا مرز شهادت رساند؟

محمدحسین بسیار با شرم و حیا، محجوب، متین و مؤمن بود. صفا، سادگی و اخلاص زیادی داشت. در مراسم خواستگاری آنقدر آهسته سخن می‌گفت كه من صدایش را به سختی می‌شنیدم و گفتم صلواتی برای سلامتی امام زمان(عج) و تعجیل در فرجش بفرستیم تا بتوانیم با هم صحبت كنیم. بعد از آن كمی بهتر توانست حرف‌هایش را بزند. محمدحسین علاقه عجیبی به ائمه به طور خاص آقا اباعبدالله(ع) داشت. در منزل ما ساعتی بود كه در آن نوشته شده بود ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه. وقتی آن را دید، گفت این همان جایی است كه می‌خواهم وصلت كنم. بسیاركم‌صحبت بود و برای انجام امور خیر به دیگران كمك می‌كرد. مادرش می‌گفت وقتی به مدرسه می‌رفت پول تو جیبی خودش را به دوستان نیازمندش می‌داد.

بسیار به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت. مادرش درباره تولد محمدحسین برایم خاطره‌ای تعریف كرد و گفت به دلیل مشكلی قرار بود محمدحسین سقط شود، اما خواب دیدم كه در دسته عزاداری اباعبدالله (ع) هستم و محمدحسین را در آغوش دارم. به لطف خدا ایشان سالم به دنیا آمده   و به بركت این خواب اسمش را محمدحسین گذاشته بود. مادر شهید بارها از عنایات خاصی كه به شهید می‌شد، برایم صحبت كرد. دوران نوجوانی پربركتش كه همواره در مسیر فعالیت‌های مذهبی و مسجد و تحصیل گذشت. از ویژگی‌های اخلاقی ایشان مشخص بود مسیرش به شهادت ختم خواهد شد، غبطه برای شهادت برای او راهی برای رسیدن به كمال بود. همسرم بسیار ولایتمدار بود و توجه خاصی به بیت‌المال داشت تا هیچ‌گاه به نفع شخصی‌اش استفاده نشود. ایشان خانواده‌دوست بود و همه تلاشش این بود كه در راه رفاه من و فرزندانش تلاش کند.
 
همسرم فوق‌العاده باهوش بود. همزمان در دبیری ریاضی، بانك تجارت و سپاه پذیرفته شده بود اما به دلیل علاقه و خوابی كه دیده بود، راهی سپاه شد. در عالم خواب آقای بزرگواری لباس سبز سپاه را به ایشان نشان داده بود. همین خواب دلیلی شد تا محمدحسین با علاقه ویژه‌ای این شغل را انتخاب كند. با توجه به علاقه‌ای كه به حوزه داشت می‌خواست در حوزه هم مشغول به تحصیل شود كه با كار و شرایط كاری سپاه این فرصت برای ایشان مهیا نشد.
 شهدا واسطه ازدواج من و حسین شدند
چقدر رنگ و عطر شهدا در زندگی شما دیده می‌شد و سبك زندگی شما به راه و رسم شهدا نزدیك بود؟

همسرم خیلی وقت‌ها از شهدا برایم صحبت می‌كرد. از شهید املاكی و شهدای دوران دفاع مقدس زیاد یاد می‌كرد و همیشه غبطه نبودن‌هایش در آن دوران را می‌خورد. از شهدا و فرماندهانی صحبت می‌كرد كه با وجود سن كم توانسته بودند خدمتی به نظام و اسلام كنند. علاقه زیادی به دانشمند هسته‌ای شهیدمصطفی احمدی‌روشن داشت. همیشه به مادرش می‌گفت شما چهار پسر دارید، نمی‌خواهید یكی را هدیه كنید. وقتی من شهید شدم باید مثل مادر احمدی‌روشن محكم باشی و خوب صحبت كنی.
 
با حرف‌ها و كارهایش ما را برای شهادتش آماده می‌كرد. قبل از تولد زهرا دخترم یك CD  از دختر شهید محمد ناصر ناصری به خانه آورد. دختر شهید در آن برای پدرش می‌خواند: «بابا‌جان باز سلام، منم زهرایت، دختر كوچك تو.‌ ای امید من و‌ ای شادی تنهایی من. یاد دارم كه دم رفتن تو دامنت بگرفتم و به تو می‌گفتم پدر این بار نرو. پدر این بار نرو. من همان روز بله فهمیدم سفرت طولانی است....»

بعد رو به من كرد و گفت: اگر من صاحب فرزند دختر شدم، اسمش را زهرا می‌گذارم. تا زمانی كه شهید شدم زهرایم برایم اینگونه بخواند. دخترمان زهرا ۱۴ تیر ۱۳۸۴ به دنیا آمد. محمدحسین در دوره‌ای این صحبت‌ها را می‌كرد كه نه جنگی بود و نه شهادتی مطرح بود. اما شرایط اینگونه مهیا شد تا به آرزویش برسد و شهید مدافع حرم شود و دخترمان زهرا طبق خواسته پدر در مراسم پدر شهیدش از اشعاری كه خود شهید از امام زمان (عج) و حضرت زینب (س) سروده بود، خواند.
 
چطور شد برای اعزام به سوریه اقدام كردند؟

دلش با جبهه مقاومت اسلامی بود. وقتی تصمیمش را گرفت كه برود، به من خبر داد. من هم گفتم شرایط شما را قبول كردم و هدفتان را هم خوب می‌شناسم اما كمی نگران بچه‌ها هستم كه اذیت نشوند چون با هر بار مأموریت رفتن محمد‌حسین، بچه‌ها مریض می‌شدند. اما محمدحسین گفت بچه‌های من هم مانند طفلان شهدای كربلا هستند، اگر نروم گویی به ندای هل من معین امام حسین(ع) پشت كرده‌ام. هفتم اردیبهشت ماه سال 1392 بود كه از همه خانواده خداحافظی كرد و حلالیت گرفت و رفت. بعد از ۴۰ روز حضور در سوریه در 14 خرداد 1392 روز شهادت امام موسی كاظم (علیه‌السلام) با دهان روزه و لب تشنه به شهادت رسید.
 
با خبر شهادتش چطور روبه رو شدید؟

خبر شهادت را به شوهرخواهرم گفته بودند و خواهرم هم به من گفت بیا به شمال برویم. آن روز پسر هفت ماهه‌ام مریض شده بود و تب داشت و دخترم هم امتحان مهمی داشت. هر چه خواهرم اصرار كرد من قبول نكردم و گفتم باید از محمدحسین اجازه بگیرم. خواهرم گفت همسرت كه اجازه داده بود به شمال بروی. وقتی دید من راضی نمی‌شوم گفت برادرمان تصادف كرده و حالش خوب نیست باید برای دیدنش به شمال برویم. به هر نحوی بود من را به شمال بردند. من اهل لنگرود هستم و همسرم اهل رشت. خواهرم گفت باید به خانه مادرشوهرت برویم. نزدیك منزل مادر شهید خواهرم شروع كرد به گریه كردن و همسرش زیارت عاشورا زمزمه می‌كرد.

وقتی به خانه مادر شهید رسیدیم جمعیت زیادی در آنجا حضور داشتند. همه این اتفاقات و تصاویر در ذهنم نشان از شهادت محمد‌حسین داشت اما من نمی‌خواستم باور كنم كه برایش اتفاقی افتاده و شهید شده است. وقتی برادرم آمد و من را در آغوش گرفت، گفت تو همسر شهید شدی. آنجا بود كه دیگر متوجه حال خودم نشدم. محمدحسین 14 خرداد شهید شد و روز 16 خرداد به ما خبر شهادتش را دادند و شنبه 18 خرداد براى تشییع ابتدا به تهران كه محل كارشان بود و بعد به قم بردند و دور حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها طواف دادند و بعد به شمال بردند و به خاك سپردند.

مزارش در مسجد سلیمان داراب رشت كنار مزار میرزا كوچك‌خان جنگلی است. همان مسجدی كه دوران جوانی و نوجوانی‌اش را در آن سپری كرده و بزرگ شده بود. محمد‌حسین در ایام جوانی به مادرش گفته بود من را در زیر پله این مكان به خاك بسپارید تا مردم از روی من عبور كنند و به زیارت مزار شهدا بروند. چه سعادتی از این بالاتر كه امروز خودش در كنار شهدا آرام گرفته و مزارش تا ابد زیارتگاه اهل یقین خواهد بود ان‌شاءالله.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده