شهيد پاسدار يوسف باباپور فرزند محمدجعفر در چهاردهم آذر 1338 در روستاى بائيكلا بند پى غربى شهرستان بابل چشم به جهان گشود. وى به تهران رفته و عضو سپاه تهران و در پادگان ولى عصر تهران مشغول آموزش نظامى ميشود و پس از مدتى براى سركوبى ضد انقلابيون به كردستان و بانه ميرود و حدود سه ماه با حزب دمكرات و كومله مشغول نبرد ميشود.
گذرى بر زندگى پاسدار شهيد يوسف باباپور
نويد شاهد مازندران: شهيد پاسدار يوسف باباپور فرزند محمدجعفر در چهاردهم آذر 1338 در روستاى بائيكلا بند پى غربى شهرستان بابل چشم به جهان گشود. وى در سن هفت سالگى شروع به تحصيل نمود و تا سوم راهنمايى را در روستاى محل زندگى خود خواند و براى ادامه تحصيل به شهر بابل آمد.

گذرى بر زندگى پاسدار شهيد يوسف باباپور
شهيد هنگام تحصيل چون به كار علاقه داشت گاهى وقتها به كار هم مى پرداخت. تا اينكه انقلاب اسلامى به رهبرى امام بزرگوارمان شروع شد و شهيد در تظاهرات شركت ميكند و در پخش كردن اعلاميه و شعار بر در و ديوار شهر مشغول ميشود و هميشه در صف اول تظاهرات قرار ميگرفت. شهيد جوانى با ايمان و حامى مردم ستمديده بود تا اينكه انقلابمان به پيروزى رسيد و كميته ها بوجود آمد. شهيد باباپور در مسجد پنج شنبه بازار بابل به همراه روحانيون مبارز چون حاجى آقا روحانى امام جمعه بابل و حاجى آقا فاضل نماينده مردم بابل در مجلس شوراى اسلامى به فعاليتهايى همچون حفاظت از شهر و نگهبانى مشغول ميشود و با روحانيت بابل در اطراف روستاهاى بابل به فعاليت سياسى و مذهبى مشغول بود. يوسف آنقدر گرم فعاليت بود كه حتى دو ماه دو ماه هم به پدر و مادرش سر نمى زد.

در ضمن كميته اى در مسجد رانندگان آن موقع در بابل به وجود آمد كه شهيد در آن كميته فعاليت داشت و سپس در زندران شهربانى بابل مشغول حفاظت از زندان شهر ميشود و پس از مدتى به دادگاه انقلاب بابل ميرود و بعد از مدتى تصميم ميگيرد كه به عضويت سپاه پاسداران تهران در آيد، كه از پدرش اجازه ميخواهد و پدرش موافقت نمى كند و ميگويد شما به دَرسَت ادامه بدهيد.
شهيد در جواب پدرش مى گويد: شما پنج فرزند بزرگ كرديد، حاضر نيستيد كه يكى را در راه خدا قربانى كنيد؟ كه پدرش به او اجازه مى دهد و يوسف به تهران رفته و عضو سپاه تهران و در پادگان ولى عصر تهران مشغول آموزش نظامى ميشود و پس از مدتى براى سركوبى ضد انقلابيون به كردستان و بانه ميرود و حدود سه ماه با حزب دمكرات و كومله مشغول نبرد ميشود تا اينكه جنگ تحميلى صدام كافر شروع ميشود و شهيد از بانه به تهران مى آيد و حدود 10 روز به او مرخصى مى دهند تا با پدر و مادر و فاميلان خود ديدار كند.

شهيد ده روز مرخصى را دو روزه استفاده كرد و ميگويد حالا وقت استراحت نيست و من بايد به جبهه بروم چون امروز اسلام خون جوان ميخواهد. در تاريخ 18 آذر 59 عازم جبهه هاى حق عليه باطل ميشود و با دشمن كافر مشغول نبرد ميشود. در يك نبرد شبيخون به دشمن در جبهه سرپل ذهاب در شب 28 آذر 59 ساعت 4 صبح با مين برخورد ميكند و مثل همه شهداى اسلام در صف شهداى كربلا قرار مى گيرد.

مركزاسنادبنيادشهيدوامورايثارگران/
انتهاى پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده