نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با «غلامعلى ذكرياپور» پدر شهيد «رجبعلى ذكرياپور» كه در ادامه به آن مى پردازد. اين پدر بزرگوار در بخشى از صحبتهايش مى گويد: آن زمانى كه پسرم به جبهه رفت مطمئن بودم که شهید می شود.
پدر شهيد «رجبعلى ذكرياپور»؛ آن زمانى كه پسرم به جبهه رفت مطمئن بودم که شهید می شود
شهيد «رجبعلى ذكرياپور» فرزند غلامعلى در تاريخ پانزدهم دى ماه سال 1342 در روستاى فقى محله از توابع شهرستان جويبار به دنيا آمد. وى در 6 سالگى شروع به تحصيل نمود و تحصيلات خود را تا مقطع دبيرستان ادامه داد و در اين دوران همزمان شد با شكوفايى انقلاب اسلامى. ايشان چند بار جبهه هاى جنگ اعزام شد و سرانجام در تاريخ 28 مهرماه سال1362 همزمان با دهم محرم در كربلاى كردستان به درجه شهادت نائل گشت.

نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با غلامعلى ذكرياپور پدر شهيد «رجبعلى ذكرياپور» كه در ادامه به آن مى پردازد؛

پدر شهيد «رجبعلى ذكرياپور»؛ آن زمانى كه پسرم به جبهه رفت مطمئن بودم که شهید می شود

حاج آقا سلام علیکم
سلام.

لطفا خودتان را معرفی بفرمایید؟
بنده غلامعلی ذکریاپور هستم.

حاج آقا، شما اصالتا اهل کجا هستید؟
در روستای فقی محله جویبار به دنیا آمدم.

چند خواهر و برادر هستید؟
یک برادر و سه خواهر دارم.

در زمان گذشته ، پدر  و مادرتان چگونه زندگی خود را می گذراندند؟
شغلشان کشاورزی بود.

زندگی سختی داشتید؟
آن زمان امکانات خیلی کم بود. نه آب داشتیم و نه برق و گاز... زندگی به سختی گذرانده می شد.

حاج آقا، مدرسه رفته اید؟
نه.

آن زمان در روستای شما مدرسه نداشت یا شما نمی توانستید به مدرسه بروید؟
بخاطر مشکلات مالی و کمبود امکانات ، نتوانستم به مدرسه بروم.

مکتب خانه نرفتید و سواد قرآنی هم ندارید؟
از دوران بچگی بیشتر اوقات در مکتب خانه و مسجد بودم.

در چند سالگی ازدواج کرده اید؟
در سن بیست سالگی.

خودتان همسرتان را انتخاب کرده اید یا خانواده برایتان انتخاب کرده اند؟
من و حاج خانم در یک روستا با هم همسایه بودیم. براى خواستگار كسى را فرستادیم و آنها هم موافقت کردند و با هم ازدواج کردیم.

از مراسم عروسیتان بگویید که چگونه برگزار شد؟
عروسی خیلی ساده ای داشتیم. همانند این زمانه نبود.

خداوند چند فرزند به شما هدیه داد؟
هفت فرزند. سه پسر و چهار دختر.

نام فرزندانتان را برایمان بگویید؟
رجبعلی، عبدالعی، حسن، فاطمه، سکینه، طاهره و رقیه.

شهید بزرگوار فرزند چندم بود؟
فرزند اول.

شغل شما چه چیزی است؟
کشاورزم.
پس شما هم کشاورزهستید...
بله ، همانند پدر و مادرم کشاورز هستم.

شهید بزرگوار در کارهای کشاورزی به شما کمک می کرد؟
آن زمان شهیدم دانش آموز بود و درس می خواند. امکانات زیاد نبود تا در کشاورزی به ما کمک کند. ولی در منزل به ما کمک می کرد.

شهيدتان تا چه مقطعی درس خواند؟
دیپلمش را گرفت و در دانشگاه قبول شد.

در کدام دانشگاه درس می خواند؟
می خواست به دانشگاه برود که جنگ شروع شد. ما هم می خواستیم برایش همسری انتخاب کنیم تا ازدواج کند. اما او گفت الان ازدواج نمی کنم. چون کشورمان جنگ است و تا جنگ تمام نشود من ازدواج نمی کنم. اسم خودش را برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد.

شما با جبهه رفتنشان مخالفت نکرده اید؟
نه مخالفت نکردم. یک پسرم شهید شد و یک پسر دیگرم جانباز است و پسر سومیم پاسدار است.

پس به همه پسرانت اجازه رفتن به جبهه را داده اید...
بله. بعد از شهیدم، عبدالعلی به جبهه رفت و جانباز شد و پسر دیگرم هم سردار بازنشسته و در قم زندگی می کند.

پس همه پسرنتان در دفاع مقدس حضور داشتند و به عنوان رزمنده، خدمت کردند؟
بله. من و پسر آخرم در منزل بودیم و بقیه پسرانم پاسدار و سردار هستند.

خداوند شما را حفظ کند. شهید بزرگوار چقدر به مسائل دینی علاقمند بود؟
در دوران طاغوت می خواستیم برایش همسری بگیریم ، برایش تحقیق آمده بودند ولی اصلا او را در خانه پیدا نمی کردند . تحقیق کردند و متوجه شدند که او را فقط می شود در مسجد پیدا کرد.
پس کلا با مسجد انس داشت...
بله. همه ی فرزندانم ارتباط خوبی با مسجد دارند.

ارتباط شهید بزرگوار با مردم چگونه بود؟
خیلی به مردم کمک می کرد.
پس به دیگران هم به لحاظ مادی و هم معنوی به دیگران کمک می کرد.
بله خیلی زیاد به مردم کمک می کرد. من که پدرش هستم ولی به اندازه او در خدمت رسانی به مردم شرکت نمی کنم و به اندازه او عالم نبودم.

شهید بزرگوار با چه کسانی دوست بود؟
دوستانش هم مثل خودش خوب بودند. از قبل و بعد انقلاب ،همیشه با هم بودند. بعد از انقلاب، با هم جمع می شدند و دودهمی به نام نمونه پاسدار تشکیل دادند و همه جا بودند.

بسیجی بودند؟
بله. کسانی که به روحانیون اذیت و آزار می رساندند، به کمک  روحانیون می رفتند و با منافقین درگیر می شدند. به عنوان مثال در درگیری منافقین در قائمشهر پسرم حضور داشت و در همان درگیری دست رجبعلی ضربه خورده بود.

از زمانی که به جبهه رفت بیشتر برایمان بگویید؟
وقتی اعلام کردند که برای رفتن به جبهه ثبت نام بعمل می آید، اوهم اقدام کرد.

چند مرتبه به جبهه رفت؟
چهار الی پنج مرتبه به جبهه رفت.

در کدام مناطق عملیاتی حضور داشت؟
الان دقیقا يادم نمى آيد، اما کردستان، اهواز يادم هست. هر کجا جنگ بود، او می رفت.

سمتش در جبهه چه چیزی بود؟
آرپیجی زن و تک تیرانداز بود. به اهواز رفته بود و خط شکن بود. حدود 40 تا 50 روز در آنجا بود. من هم یک مرتبه به عنوان کمک به جبهه رفته بودم و چند روزی در آنجا بودم. در آن چند روز به پایگاه شهید بهشتی برای دیدن پسرم رفته بودم. در پایگاه از سربازان پرسیدم پسرم کجاست. گفتند به خط مقدم رفت. یکی از پسرانم در کردستان هم خدمت می کرد و خودش آنجا بود و خانواده اش در مازندران بودند. خلاصه با کمک یکی از بسیجی ها به خط مقدم رفتم. شب شده بود. بین راه نمازمان را خواندیم و زمانی که به آنجا رسیدیم به ما گفتند که نمی توانید او را ببینید. من به آنها گفتم از مازندران آمدم تا پسرم را ببینم. یکی از پسرانم در کردستان است و دیگری در اهواز. من اینجا را بلد نیستم. همینجا می مانم. آنها به من اجازه نداند و با من لج کردند. خلاصه تا صبح آنجا ماندم.

خبر شهادتش را چه کسی به شما داد؟ و شما چکار کرده اید؟
با موتور به قائمشهر رفتم. با تحقیقات زیاد جایی که شهیدم را آورده بودند رسیدم. از آنها پرسیدم که آیا نام شهیدم در لیست شما است؟ آنها نگاه کردند و گفتند خیر. به آنها گفتم من نگران نمیشوم، شما حقیقت را به من بگویید. زمانی که به جبهه رفت ، مطمئن بودم که شهید می شود. بعد به من گفتند شما به داخل ماشین بروید و ما به شما حقیقت را می گوییم. سپس با ماشین پیکر شهیدم را آوردند.

وقتی پیکر شهید بزرگوارتان را دیده اید، پسر بزرگتان و عصای روزهای پیری شما بود چه حسی داشته اید؟
از زمانی که به جبهه رفت در این فکر بودم که او شهید می شود. مرگ فرزند خیلی سخت است ولی باید تحمل می کردم.

تشییع جنازه شهید بزرگوار شلوغ بود؟
همین مردم در روزهای انقلاب فرزندان خود را برای رفتن به جلسه های انقلابی در مسجد روستا اجازه نمی دادند. مانع پسرم می شدند تا این جلسات را برگزار نکند. یک روز من با خانواده ها درگیر شدم و گفتم چرا فرزدتان خود را اجازه نمی دهید تا به مسجد بروند و در این جلسات حضور داشته باشند. به آنها گفتم روزی پشیمان خواهی شد. روزی که شهیدم را آوردند، روبروی این مردم ایستادم و فریاد زدم که ای اهالی روستا...
آن پسر همان پسری است که شما اجازه نمی دادید که به مسجد برود و جلسات انقلابی را برگزار کند. نیازی نیست که در تشییع جنازه اش حضور داشته باشید. مردم از کارشان پشیمان بودند. بعضی از بزرگان مانع من شدند که دیگر ادامه ندهم.

شما دینتان را به این انقلاب ادا کرده اید. از مسئولین این نظام چه انتظاری دارید؟
انتظار خاصی ندارم، کمترین کاری که می توانند بکنند این است که به وعده هایشان عمل کنند. وعده های دروغین ندهند. مشکلات جوانان را حل کنند. فقرا را کمک کنند. وقتی مردم به آنها رای می دهند به قولشان عمل کنند. به وعده ها و حرف هایی که به مردم می دهند باید عمل کنند. به مردم زخم زبان نزنند. وقتی مردم برای انقلاب جان فشانی می کنند، مسئولین وظیفه دارند نیازهای مردم را تامین کنند.

حاجى آقا ممنون از اينكه وقتتان را در اختيار ما گذاشته ايد.
خواهش ميكنم. منم ممنونم از اينكه زحمت كشيده ايد و آماده ايد.

انتهاى پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده