در سالروز شهادت «حمید محرابی » منتشر می شود؛
عمليات والفجر هشت تمام شده بود خيلي ار نيروهاي قديمي گردان چون حاج زمان شالباف ، يا مجيد غزيعلي ، خسرو تقوي ، رستم منيعاوي و تعدادي ديگر شهيد شده بودند. به شهيد حميد محرابي كه دوستي نزديكي با آنها داشت حال عجيبي دست داده بود. اكثر بچه هاي گردان اعتقاد داشتند حالت او از اين بابت است كه چرا شهيد نشده است.
چند پرده از خاطره ایثار فرمانده والفجر هشت

نوید شاهد البرز؛شهید«حمید محرابی» که نام پدرش «هیبت اله» است در اول دیماه 1341، در اهواز چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد و به عنوان پاسدار برای دفاع از میهن اسلامی پا به جبهه حق علیه باطل گذاشت. سرانجام در منطقه عملیاتی «فاو» در بیست و یکم اسفند ماه 1364، به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای اهواز نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

خاطره ای به قلم شهید «کریمی اهوازی» از فرمانده شهید « حمید محرابی» در دست است که در ادامه مطلب می خوانیم:

پرده اول:

من ساعت هفت صبح از خانه جهت اعزام به جبهه حق عليه باطل بیدار شدم در اعزام نيرو مارا گروه بندي كردند و به پادگان امام حسين(ع) فرستادند. شب را در پادگان امام حسين بوديم و فرداي آنروز مارا بوسيله قطار به پادگان دوكوهه اعزام كردند و در كرج مردم ما را بدرقه كردند تا اینکه سوار ماشين شديم. ما ساعت 11 به پادگان دو كوهه رسيديم دو روز طول كشيد كه مارا سازماندهي كردند. اول تخصص من بي سيم چي بود و بعد تغيير دادم و تير بارچي شدم.
 روز دوم به ما لباس و تجهيزات دادند. ما هر روز صبح به صبحگاه مي رويم و چقدر شور و هيجان دارم. در چند كيلومتري ما يك رودخانه وجود دارد. ما هرروز كه هوا خيلي گرم مي شود به آنجا ميرويم و بابرادران آب تني مي كنيم. عاقبت بعد از چند روز ما را به رزم شبانه بردند. ما ساعت 9 شب راه افتاديم و رفتيم در بين راه براي ما تله گذاشته بودند. از نيرو هاي خودي براي آماده شدن در خط یک مين صوتي منفجر كردند. آنقدر صدا داشت كه مي خواستيم كر بشويم. ما ساعت سه شب به تيپ رسيديم. بين راه ما، رود خانه اي بود كه ما با پوتين و لباس از ميان آن گذشتيم و بعد از چند روز مرا با چند تير بارچي ها به آموزش بردند. نفري 15 عدد، تير گرينوف به ما دادند چون ما تير بارچي گرينوف بوديم و ما را با آنها آزمايش كردند و در روز بعد به ما كوله پشتي و قمقمه دادند و فرداي آن روز ما را به رزم شبانه بردند. از ساعت دو شب تا دوازده  ظهر ما را پياده بردند نهار را هم در اردو گاهي كه براي ما درست كرده بودند، خورديم.

فرمانده ما، شهيد حميد محرابي به نيروهاي تحت امر خود خيلي توجه داشت. با آنها با خوشروئي برخورد مي كرد و چنان با آنها صميمي و صادق بود كه تمام نيروهايش به او عشق مي ورزيدند. درمأموريت پدافندي بعد از عمليات والفجر هشت وقتي براي بار دوم گردان در خط مقدم فاو مستقر شد، در يكي از شبها باران شديدي باريد و سنگرها كه مقداري از سطح زمين پائين تر بودند پر از آب شدند. ايشان تا زانو در گل و لاي فرو مي رفتند تا با بچه ها سنگرهاي آب گرفته را به شكلي ترميم و باز سازي كند .
پس از اتمام كار به يك يك سنگرها سر كشي كرد و از وضعيت آنها با خبر شد. بچه ها بدون شكايت درون همان سنگرهاي مرطوب و خيس جا گرفتند. شهيد محرابي روي پنجه هاي پايش جلوي در سنگرها مي نشست نگاهي به درون سنگر مي انداخت و با مشاهده اين وضعيت مي گفت: بچه ها شرمنده تونم .
راوي : شهيد كريمي اهوازي

پرده دوم:

«ادای دین»
يك روز به همراه شهيد محرابي و به اصرار يكي از دوستان به اغذيه فروشي محل رفتيم . دوستمان سفارش ساندويچ داد بعد از صرف آن وقتي خواستيم، حساب كنيم. صاحب مغازه كه حميد محرابي را مي شناخت، از گرفتن پول خوداري كرد. شهيد محرابي اصرار داشت كه پول غذا را حساب كنيم چون صاحب تازه كارش را شروع كرده بود اما او هم از گرفتن پول امتناع مي كرد. در همين مدتي كه جلوي مغازه چانه مي زديم متوجه شديم مغازه دار قصد دارد سردر اغذيه فروشي خود ، عنوان جديدي بنويسد ولي ظاهراٌ با خطاطي كه آمده بود سر مبلغ آن به توافق نرسيده بودند. شهيد محرابي كه ديد همه وسايل خطاطي از قبيل رنگ و برس آماده است به صاحب مغازه گفت: تابلوي سردر مغازه را خودم مي نويسم و خيلي زيبا هم آن را نوشت. او اينگونه مي خواست دين خود را ادا كرده باشد و بدهكار كسي نباشد.
راوي : سيد مجتبي احمدي
نبرد با پای شکسته
يكي دو هفته مانده به عمليات والفجر هشت در محوطه چادرهاي گردان جعفر طيار، شهيد محرابي در حين بازي واليبال با بچه هاي بسيجي به زمين خورد و از ناحيه مچ پاي چپ آسيب ديد. وقتي با اصرار بچه هاي گردان به بهداري لشكر رفت معلوم شد پايش شكسته و بايد آنرا گچ بگيرند ولي با مسئوليتي كه وي در گردان داشت به خود اجازه نمي داد كه مدتي دور از نيروهايش به استراحت در خانه بپردازد. وقتي مچ پاي او را گچ گرفتند به جاي رفتن به مرخصي استعلاجي به محل گردان آمد و با همان پاي آسيب ديده كارهاي خودش را انجام مي داد.
 تا اينكه دستور حركت گردان به منطقه عملياتي صادر شد و به حميد محرابي از طرف فرماندهي گردان گفته شد به علت اينكه پاي شما در گچ است، نمي توانيد در اين مأموريت گردان را همراهي كنيد. حميد خيلي اسرار كرد ولي فايده نداشت حتي دليل آورد كه من فرمانده گروهانم چطور نيروهايم بدون داشتن فرمانده در عمليات شركت كنند. او وقتي ديد حرف فرماندهي گردان تغيير پذير نيست و مدام مي گويد: بر بيمار جهاد واجب نيست و نمي تواني گردان را همراهي كني با يك چاقوي ميوه خوري كه نيمي از لبه آن اره مانند بود گچ پايش را بريد و به دور انداخت و با همان وضعيت بدون آنكه ناله و شكايتي داشته باشد، در عمليات والفجر هشت شركت كرد .
راوي :غلامعلي معلي

پرده سوم:

«حسرت شهادت»
عمليات والفجر هشت تمام شده بود خيلي ار نيروهاي قديمي گردان چون حاج زمان شالباف ، يا مجيد غزيعلي ، خسرو تقوي ، رستم منيعاوي و تعدادي ديگر شهيد شده بودند. به شهيد حميد محرابي كه دوستي نزديكي با آنها داشت حال عجيبي دست داده بود. اكثر بچه هاي گردان اعتقاد داشتند حالت او از اين بابت است كه چرا شهيد نشده است. خود او اين جمله را هرگز بر زبان نمي آورد چون فرد با اعتقادي بود و حاضر نبود حتي به اين اندازه به حكمت خداوندي معترض شود. با فاصله كمي از پايان عمليات از طرف لشكر مأموريت پدافندي به گردان داده شد و نيروها به خط برگشتند، براي خيلي ها مسجل شده بود كه اين مأموريت آخر حميد محرابي است.
 در شب هفتم ورود به خط او زخمي شد و هنگامي كه مي خواستند او را به عقب منتقل كنند، نپذيرفت و گفت : من به عقب نمي روم كسي بالاي سر بچه‌ها نيست من تا صبح صبر مي كنم بچه هاي بسيجي با شنيدن خبر زخمي شدن حميد محرابي به سراغ او آمدند. ايشان به هر كدام از آنها چيزي هديه داد انگشتر ، ساعت مچي كه يادگار يكي از شهدا بود و عكس هايي كه از دوستان شهيدش داشت و همان نگاه عميق ژرفناك هميشگي را كه اينبار با لبخندي كه حتي درد زخم هم نمي توانست، آن را آلوده به تلخي نمايد از رزمنده ها خواست او پس از ديدن همه بچه ها و گروهان از بي سيم چي هاي خود خواست بي سيم ها را در كنار او در سنگر بگذارند و خودشان به سنگرهاي ديگري بروند. لبه چفيه خود را تا كرد و لاي دندان هايش گذاشت و شب را به صبح مي رساند صبح هنگامي كه به عادت معمول لنگان لنگان از سنگر خارج شد تا به نيروهايش سركشي كند خمپاره اي در كنار او به زمين خورد و به آنجا كه دوستان شهيدش در انتظار او نشسته بودند پيوست.
راوي : شهيد كريم اهوازي


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده