شهيد «عباس کشاورز دوست» در دفترچه خاطرات خود می نویسد: «روز 7اردیبهشت 62 ساعت 4 بعد از ظهر ما براي اسلحه به خط شديم و اسلحه هائي که به ما مي دادند نو و در جبهه پر از گريس بود ما تا ساعت 6 اسلحه ها را شستيم . با گزايل بود رفتيم در مسجد منگوري ها و روز بعد يعني 8 اردیبهشت 62 به خط شديم و 20 نفر در بين 80 نفر جدا کردند...»
خاطره خود نوشت شهيد عباس شهيد کشاورز دوست (2)
 

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عباس کشاورز دوست» یکم دی ماه 1345 در يکي از محله هاي مذهبي شيراز و در يک خانواده بسيار متدين و مذهبي به دنيا آمد.

او از همان زمان کودکي علاقه زيادي به روزه گرفتن و مسجد رفتن و آداب دين اسلام داشت. وي بعد از طي دوران ابتدائي ترک تحصيل کرد و جهت کمک خرج خانواده به کمک پدر شتافت. پس از پیروزی انقلاب و  تشکيل سپاه پاسداران به خیل سبزپوشان سپاه پیوست .

 با آغاز جنگ تحميلي وظيفه خود دید که بايد از مرز و بوم خود دفاع کند و به جبهه رفت و سرانجام در 31 خرداد ماه 1363 در منطقه عملياتي کردستان مريوان بر اثر اصابت تير به چشم همچون مولاي خود حضرت ابوالفضل عباس ( ع ) به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
 
متن خاطره خودنوشت:
روز 7اردیبهشت 62 ساعت 4 بعد از ظهر ما براي اسلحه به خط شديم و اسلحه هائي که به ما مي دادند نو و در جبهه پر از گريس بود ما تا ساعت 6 اسلحه ها را شستيم . با گزايل بود رفتيم در مسجد منگوري ها و روز بعد يعني 8 اردیبهشت 62 به خط شديم و 20 نفر در بين 80 نفر جدا کردند و به 20 نفر فشنگ دادند هر نفر 120 فشنگ مي دادند ما در ساعت 8 سوار تويوتا شديم و از سپاه خارج و رفتيم در شهر مهاباد با دو در بين راه بچه ها شعار مرگ بر دمکرات کوموله فدائي سه جاش آمريکائي مي دادند. بعد از شهر خارج به يک روستا رفتيم که 5 کيلومتري مهاباد بود جلوي روستا يک رود خيلي کوچکي بود و يک پل روي رود بود.

ماشين ها روبه روي پل توقف کردند و بعضي از بچه ها پياده شدند چند دقيقه گذشت چند جيپ شهباز آمدند از يک جاده خاکي که آن طرف بود بگذرند و دو برادر سرباز آن جا بودند و جلوي ماشين ها را گرفتند و يکي از جيپ ها رفت داخل جاده خاکي بقيه ايستادند و برادران پاسدار و بسيج هم کمک به برادران سرباز کردند و جيپ ها را بازرسي کردند. معلوم شد مي خواستند بروند به عروسي و چند دقيقه بود جيپ ها رفتند و ما هم سوار تويوتا شديم و رفتيم در يک تپه خيلي بلند که مقر برادران ارتشي بود و بعد از چند دقيقه استراحت ما برگشتيم به مهاباد و در فرمانداري استراحت کرديم و در ساعت 4 من و 7 نفر ديگر بردند به مقر شهيد مافي.

 ما در 24 ساعت 5 ساعت نگهباني و 3 ساعت هم تامين بوديم من در چند روز اول خاطراتي نداشتم ولي در روز سه شنبه 14اردیبهشت62 ساعت 3:30 بعد از نصف شب من براي نگهباني رفتم و تا ساعت 6 صبح بودم. بعد از ساعت 6 صبحانه خوردم و ساعت 10 من يکي از برادران به نام نبي الله رفتيم براي اعلاميه چسباندن و چند دقيقه گذشت و چند تاي ديگر اعلاميه داشتيم که نگهبان صداي چند تير آمد. مردم همه فرار مي کردند ما هم فوري آمديم و اسلحه برداشتيم آماده باش در مقر نشستيم و ساعت 11 درگيري شروع شد و من رفتم طبقه دوم و از سوراخ ديدباني مي دادم که ديدم يک نفر سر يک کوچه کمين کرده و به طرف بچه ها تيراندازي مي کند و بچه ها آن را نمي ديدند. چون پائين بودند و من چند دفعه گذاشتم تير بيندازد .

بعد که مطمئن شدم که کسي او را نمي بيند آمدم بيرون تا تيراندازي کند و من آن را بستم به رگبار و ديگر تيراندازي نکرد و جسدش افتاده بود روي زمين و از پشت بام بچه ها با خمپاره و آرپي چي 7 و نارنجک تفنگي به سر دشمن مي کوبيدند در گيري شديد بود. تير مثل باران مي آمد و مي رفت و تگرگ هم شروع به باريدن کرد. تگرگ سختي بود و تير، خمپاره ، آر پي چي ، نارنجک  تفنگی، رعد برق و تگرگ باران هم مخلوط بودند.

بچه ها خيلي روحيه ما خيلي خوب بود يکي از بچه ها در يک سوراخ که تيراندازي مي کرد ناگهان يک آر پي چي نيم متري سرش پرتاب ولي هيچ صدمه اي نديد زد و خورد تا ساعت 7:30 شب ادامه داشت و از ساعت 7:30 به بعد ديگر آتش خاموش شد چون اگر در شب تيراندازي مي کردند ما با خمپاره جوابشان مي داديم و در ساعت اول درگيري يک بلند گو گذاشته بودند. بالاي يک پشت بامشان و شعارهای ضد انقلابی می دادند و ما يک نارنجک تفنگي زديم در همان خانه و خناه دود شد رفت به هوا در روز 15اردیبهشت 62 من ساعت 8 تا 10 نگهبان بودم و هيچ اتفاقي نيفتاد بعد از نگهباني آمدم صبحانه خوردم بعد از صبحانه ناگهان خلوت شد.

 ساعت 11 درگيري شروع شد درگيري شديدي نبود منافقين يکي يکي از يک پل که نزديک ما بود فرار مي کردند درگيري تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت 3:30 دقيقه درگيري تمام شد و مردم هم شروع به رفت و آمد کردند و چند نفر از مردم هم به دست مزدوران شوروي کشته شدند. در تاريخ 17اردیبهشت 62 روز دوشنبه ما رفتيم پشت بام ديديم در يک روستائي به نام لامين عمليات برادران هست در آن عمليات 30 تن کشته و 3 نفر اسير و در اين عمليات دو شهيد و يک مجروح داشتيم و 11 تا از جسدها به ستاد آوردند در روز 27 اردیبهشت 62 من و برادر اصغر قرباني رفتيم به يک حمام که نزديک مقر و حميد علي زاده بعد آمديم در مقر ساعت 9 شب بچه ها شربت آبليمو درست کردند و آوردند همه مي گفتيم و مي خنديديم و من به شوخي به بچه ها گفتم اين شربت شهادت است اگر شربت شهادت نمي خوريم شربت آبليمو مي خوريم و آن شب تا ساعت 1 بعد از نصف شب بيدار بوديم .

در روز 28اردیبهشت 62 من ساعت 11 رفت به نگهباني در مقر و حميد علی زاده مي خواست برود تعمين و به من گفت امروز يک نفر در ميدان حيوانات ترور کردند و خيابان هم خلوت شد مواظب باش و رفت و اصغر قرباني هم رفت. با چند نفر ديگر به نام هاي شاموزم و خسروي شامقدم و حميد رفتند سر يک کوچه روبه روي پمپ بنزين که نزديک مقر بود و خسرو اصغر قرباني هم رفتند سر دو کوچه توي همان خيابان نام خيابان زند بود بعد از نيم ساعت حميد با يک مرد دو کاره آمدند و تحويل ما داد و گفتم اين چي کار کرده گفت اول به رويم تف انداخت بعد يک کاغذ مچاله به طرفم پرتاب کرد و من چند قدم عقب گذاشتم تا آمد سر کوچه سرک بکشد من اسلحه را به طرفش گرفتم و حالا آوردم اين جا بعد مسئول مقر آمد در يک گوشه باهاش حرف مي زد و حميد هم رفت سر جايش چند دقيقه گذشته صداي يک رگبار کلاش آمد و مردم هم فرار مي کردند و نفر که حميد آورده بود فرار کرد.

 يکي از برادران به نام رزمجو آن را بست به رگبار و ساعت 12 به ما از پمپ بنزين تلفن کردند که يکي از بچه ها شما شهيد شد و يکي از اين جا پناهنده شد درگيري خيلي شديد شد و مسئول آمد خمپاره بزند بلد نبود و يک گلوله خمپاره با 4 حرج انداخت تو خمپاره دو تسمه خمپاره رفت و دشمن به ما داشت نزديک مي شد که من رفتم پيش مسئول گفتم بزار آر پي چي بزنيم گفت مهمات خراب مي شود و من گفتم دشمن دارد مي آيد جلو و گفت برو بزن و آر پي چي برداشتم و هر جا که دشمن بود مي زدم.

 برادران شليک مي کردند و من هم مي زدم و آن ها باز سه تير مي انداختند و من با آرپي چي بعد يکي از برادران آمد تيرانداز مي کند يک تير به سرش خورد و مجروح شد و من همين که ديدم آن برادر مجروح شد رفتم زير خمپاره را با کاشي و آجر بستم وشروع به خمپاره کرديم و نارنجک تفنگي هم آورديم و زديم در همان روز 3 برادر سرباز هم به ما پناهنده شدند و آن ها هم آمدند کمک ما و تيراندازي مي کردند آتش دشمن ساعت 2 بعد از ظهر کم و ما چند نفر آمديم در آسايشگاه استراحت بکنيم که صداي يک انفجار بلند شد و من رفتم پائين ديدم برادر اصغر قرباني افتاده روي زمين و يک پايش تا نصف زانو قطع شده منظره عجيبي بود و يکي ديگر از برادران به نام خسروي موج و يک ترکش کوچک خورده بود

 در ساعت 4 بعد از ظهر گروه ضربت مي خواست بيايد به کمک ما ولي منافقين جلوش بودند و فرمانده آن گروه شهيد شد و درگيري تا ساعت 7 شب تمام شد در روز 29اردیبهشت61 ساعت 2 گروه ضربت تمام کوچه ها را کمين کرده بود و رفتند جسد حميد را آوردند 15 تير زده بودند به ايشان آمبولانس آمد جسد حميد اصغر قرباني مجروح و نبي الله و خسروي که مجروح بودند . در روز 21اردیبهشت 62 ما را به تپه دکل مخابرات بردند و آن جا برادران ارتشي بودند تپه خيلي بلند بود و ما بايد 500 متر مي آمديم پائين و سر يک چشمه که خيلي با صفا بود آب بود برداشتيم و مي رفتيم و تا روز 19خرداد 62 ما درگيري نداشتيم .
 

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده