روایتی خواندنی از اسارت شهید «حسن هداوند میرزایی»:
حسن را از من جدا کردند و تا مدتی او را ندیدم. افسر ارتش بود و می دانستم به آسانی دست از سرش برنمیدارند. بعد از مدتها با دست باند پیچی شده به اردوگاه ما آمد و از آن به بعد روزهای تلخ و دردناک اسارت را با هم سپری کردیم. نه یک سال؛ نه دو سال که نه سال.
روایتی از 9 سال اسارت

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهيد حسن هداوند ميرزايی فرزند آقاگل در سال 1337، در روستاي قشلاق كريم آباد از توابع شهرستان پاكدشت ديده به جهان گشود در سال 1355، وارد دانشگاه افسری شد و پس از اتمام دوره به تيپ 23 نوهد اختصاص يافت و در گردان 154 مشغول به خدمت شد شهيد حسن هداوند ميرزايی ماموريتهای متعددی در مناطق عملياتی به انجام رساند.

تا اين كه در تاريخ دوم خرداد سال 1361 در منطقه شلمچه زخمي شد و به اسارت دشمن در آمد، ايشان به اردوگاه صلاح الدين واقع در شهر تكريت عراق منتقل شده در مهر ماه همان سال نامه او از طريق صليب سرخ به خانواده اش و براي همسر و دو فرزندش فرستاده شد وي در نامه اي كه به حضرت امام نوشته بود ند ايشان را پدربزرگ خطاب كرده و از جانب ايشان پاسخي هم دريافت نكردند اين شهيد در تاريخ پانزدهم تيرماه سال 1369 بر اثر شكنجه رژيم بعث به شهادت نائل آمده و در سال 81 به روستاي خلیف آباد تابعه شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

روایتی خواندنی از اسارت شهید «حسن هداوند میرزایی» را در ادامه می خوانید:

فکر همه چیز را کرده بودیم الا اسارت. در عملیات بیت المقدس به محاصره دشمن افتادیم و راه فراری نداشتیم. زخمی ها از همه طرف روی زمین افتاده بودند. کمی آن طرف تر از من یک افسر کلاه سبز زخمی افتاده بود بدجوری از ناحیه دست راست زخمی شده بود. خون مثل فواره از بدنش بیرون می زد. نیم خیز خودم را به او رساندم. چفیه ام را باز کردم و محکم دور دستش پیچیدم . اما در عرض چند ثانیه تمام چفیه پر از خون شد.

همان وقت سربازها و درجه دارهای عراقی دوان دوان از راه رسیدند. چند تایی شان مثل دیوانه ها اسیرهای زخمی بدحال را سینه کش خاکریز می گذاشتند و به رگبار می بستند. در همین وقت یکی از درجه دارهای عراقی جلو آمد و به زبان عربی چیزی به آنها گفت که دست از کشت و کشتار اسرا برداشتند. ما را به ستون کردند به سمت یک ماشین نظامی. پیر و جوان وبدحال و زخمی را با قنداق تفنگ می انداختند در ماشین.

افسر کلاه سبز زخمی را هم به طرف ماشین بردند. روی لباس نوشته شده بود «حسن هداوند میرزایی» سرهنگ دوم بود. داخل ماشین رفتیم. حسن خون زیادی از بدنش رفته بود. نیمه بیهوش به من تکیه داده بود. موقع پیاده شدن کمکش کردم تا پیاده شود. ناغافل به سوی مسلخ خودمان می رفتیم. حسن را از من جدا کردند و تا مدتی او را ندیدم. افسر ارتش بود و می دانستم به آسانی دست از سرش برنمیدارند. بعد از مدتها با دست باند پیچی شده به اردوگاه ما آمد و از آن به بعد روزهای تلخ و دردناک اسارت را با هم سپری کردیم. نه یک سال؛ نه دو سال که نه سال.

روایتی از 9 سال اسارت

موضوعی که بیش از هر چیز حسن را آزار می داد خیانت خودی هایی بود که چاپلوسانه برای دشمن خبرچینی می کردند و در خدمت عراقی ها بودند. جرات کوچکترین کاری که باب طبع عراقی ها نبود را نداشتیم. خبر چین ها به گوش عراقی ها می رساندند. همین باعث می شد که هر گاه ضابطه های عراقی به آسایشگاه می ریختند و عده ای را کتک می زدند و با خود به انفرادی می بردند.

بالاخره حسن تاب نیاورد. دلش می خواست حق یکی از این خبرچین ها را کف دستش بگذارد. یک تکه حلبی تیز پیدا کرد و گوشه ای پنهان کرد و در فرصتی مناسب حلبی را برداشت و گوش یکی از خبرچین ها را برید.

چیزی نگذشت که ضابطه های عراقی به آسایشگاه ریختند و حسن را کت بسته در حالی که کابل می زدند به انفرادی بردند. سه روز بعد خبر آوردند که حسن زیر شکنجه شهید شده است. جسد او را در عراق کرخه انداختند. پیکر او ده سال بعد به سرزمین مادری اش برگشت. در روز جمعه چهارم مرداد 1381 روستای قشلاق کریم آباد او را در آغوش خود جای داد.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده