آخرین یادداشت و آخرین مکالمه
دوشنبه, ۲۴ تير ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۱۱
عباس قبل از آغاز عملیات گفته بود: «اگر هواپیمایش را بزنند بیرون نخواهد پرید.» یکی از خلبانانی بود که صدام او را به نام می‌شناخت و آرزو داشت او را در اسارت ببیند اما داغ این آرزو به دلش ماند.
به گزارش نوید شاهد به نقل از مشرق، ناصر باقری کابین عقب جنگنده زنده‌یاد امیر سرتیپ «محمود اسکندری» در عملیات بغداد بود؛ همان عملیاتی که نام شهید عباس دوران را در تاریخ جاودان کرد و همرزم دیگرش منصور کاظمیان به اسارت درآمد. اما اسکندری هواپیمای زخمی را از دومین دیوار دفاعی غیرقابل عبور جهان به سلامت به پایگاه بازگرداند.

خلبان ناصر باقری درباره آن لحظات روایت می‌کند: «قرار بود تحت هر شرایطی سکوت رادیویی در طول عملیات حفظ شود اما بالاخره دوران و کاظمیان به ناچار سکوت رادیویی را شکستند. عباس روی رادیو گفت: «ما را زدند!» محمود اسکندری خلبان هواپیمای دوم همراه عباس دوران جواب داد: «عیبی ندارد، ما را هم زدند! پشت سر من ادامه مسیر بدهید.»

عباس هم رفت!


دوران جواب داد: «موتور شماره ۲ من آتش گرفته و دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم!»

اسکندری جواب داد: «نهایت تلاش‌تان را بکنید و اگر نتوانستید ادامه بدهید بپرید بیرون.»  اما بعد از این مکالمه دیگر هیچ پاسخی از جانب فانتوم دوران و کاظمیان دریافت نشد. این آخرین باری بود که صدای عباس دوران را شنیدیم، تا آخرین لحظه آرام و با خونسردی حرف می‌زد و هیچ ترسی در صدایش نبود». شدت آسیب برخورد موشک زمین به هوای عراقی به موتور فانتوم چنان بود که هواپیمای دوران و کاظمیان نتوانست پشت سر اسکندری ادامه مسیر بدهد.
عباس قبل از آغاز عملیات گفته بود: «اگر هواپیمایش را بزنند بیرون نخواهد پرید.» یکی از خلبانانی بود که صدام او را به نام می‌شناخت و آرزو داشت او را در اسارت ببیند اما داغ این آرزو به دلش ماند. اسکندری با وجود آسیب شدید هواپیما و در شرایطی که گلوله ضدهوایی با شکافتن کابین در شانه‌اش جاخوش کرده بود، مثل همیشه با مهارت توصیف نشدنی خود از جهنم بغداد خارج شد و به ایران بازگشت.

جراحت باقری شدیدتر از اسکندری بود، خونریزی شدیدی از ناحیه کتف و گردن داشت. وارد آسمان ایران که شدند اعلام تک فروندی بودن پرواز، پایگاه سوم شکاری را در سکوتی مرگبار فرو ‌برد. داغ عباس دوران چون گلوله‌ای آتشین انگار در پایگاه به زمین آمده و نفس کشیدن را برای همه سخت کرده بود. هواپیمای سوراخ سوراخ شده اسکندری روی باند پایگاه آرام گرفت. هر دو خلبان غرق در خون به کمک پرسنل پایگاه از کابین پیاده شدند.

عباس هم رفت!

اسکندری روی بغداد چنان کف زمین خوابیده پرواز کرده بود که اکثر گلوله‌های ضدهوایی و ترکش‌ها به‌جای شکم هواپیما به کناره و روی هواپیما خورده بود، اسکندری تا قبل از پرواز آشنایی و برخورد زیادی با عباس دوران نداشت ولی به گفته خودش در همان زمان کوتاه قبل از مأموریت جذب شخصیت و متانت عباس شده بود؛ گویی که محمود یک دوست صمیمی و یار قدیمی خود را از دست داده بود. اسکندری نخستین حرفی که پای پله هواپیما زد مثل آب سردی تنها روزنه‌های امید بچه‌ها را به غمی سنگین بدل کرد.

او گفت:«عباس هم رفت!» آن روز نخستین و آخرین مرتبه‌ای بود که پرسنل نیروی هوایی اشک را روی صورت جاویدنام امیر سرتیپ محمود اسکندری دیدند. دوران در دفتر خاطراتش نوشته بود: «ماموریت خطرناکی است. حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم. اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام که این ماموریت را انجام بدهم. تا ۲ماه دیگر از این جنگ ۲ سال می‌گذرد. من دوستان زیادی را در این مدت از دست داده‌ام؛ چه آنها که شهید شدند یا اسیر یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد».

پشت میزنشینی برای من مثل مردن است

نرگس خاتون (مهناز) دلیری همسر شهید عباس دوران روایت می‌کند: «مسؤولان نیروی هوایی به دلیل پروازهای زیاد عباس، تصمیم گرفتند او را به تهران منتقل کنند که او موافقت نکرد. گفت من به تهران نمی‌روم. پرواز را دوست دارم و می‌خواهم به مردم خدمت کنم. همیشه به من می‌گفت از پول این مردم من دوره دیده‌ام و خلبان شده‌ام. گاهی به من می‌گفت: آیا می‌دانید از پول این مردم و این کشور چقدر برای ما خرج کردند و ما را فرستادند آمریکا تا دوره ببینیم؟ من هرگز نمی‌توانم عقب‌نشینی کنم. یکی می‌گوید نمی‌خواهم پرواز کنم و نمی‌رود. من هم می‌گویم؛ پس چه کسی برود؟ چه کسی از کشور دفاع کند؟» 

عباس هم رفت!

شهید دوران در خاطرات هشتم تیر ۱۳۶۰ می‌نویسد: «دلم نمی‌خواهد از سختی‌ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می‌خواهد وقتی خانه می‌روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی‌حوصله و خواب‌آلود تا دل همسرم هم شاد شود. اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده‌ام. معده‌ام درد می‌کند. دکتر می‌گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می‌توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم‌های همسرم دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می‌کنند ما پرواز می‌کنیم و می‌جنگیم تا شجاعت‌های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟ باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است».

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده