خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان
شنبه, ۰۵ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
می گفت: پاشید، پاشید، می خواهم جارو کنم و با جارو میزد به پایمان. بلند شدیم و نشستیم. خنده ام گرفت و با خود گفتم که بنده خدا از کجا بداند آقایی را که با جارو دارد بیدار می کند، آقای شهردار است.

نوید شاهد همدان:

محمد شجاعی: برای انجام کاری اداری با اتوبوس به تهران رفتیم. ساعت سه و نیم صبح بود که رسیدیم. گفتم: حاج آقا! حالا خیلی زود است. اداره ها ساعت هشت باز می شوند. برویم توی هتل یا مسافرخانه ای استراحت کنیم. خستگیمان در می رود و ساعت هشت صبح می رویم و به کارمان می رسیم. نظر شما چیست؟

گفت: ایران الان ساعتی است که نه می شود مزاحم بستگان و فامیل های تهرانی شد و به خانه آنها رفت و نه ارزشش را دارد که به دنبال هتل و مسافر خانه بگردیم.

ایستاده بودیم دور فلکه توپخانه. رفت کارتنی را از روی زمین برداشت، پهن کرد و گفت: اصلا هتل می خواهیم چه کار؟ همین جا خیلی هم راحت است. کفش هایش را گذاشت زیر سرش و راحت دراز کشید و گفت: بیا تو هم بگیر بخواب.

وقتی دید که من همانطور ایستاده ام و نگاهش می کنم، گفت: من که خوابیدم تو هم هر کاری که دلت میخواهد بکن. صبح با صدای رفتگر بیدار شدیم.

می گفت: پاشید، پاشید، می خواهم جارو کنم.

و با جارو میزد به پایمان. بلند شدیم و نشستیم. خنده ام گرفت و با خود گفتم که بنده خدا از کجا بداند آقایی را که با جارو دارد بیدار می کند، آقای شهردار است.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده