نوید شاهد - «لحظه خداحافظی فرا می‌رسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمان‌ها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد می‌گوید که با عرض معذرت یکی از لنگه‌های کفش شما گم شده است ...» ادامه این خاطره از نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحی‌لوشانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
راز یک لنگه کفش گم شده!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس کامبیز فتحی‌لوشانی، متولد 1344 است که به مدت دو سال در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور داشته است. وی بلافاصله بعد از جنگ سال 68 وارد کار نویسندگی شده و بیش از 28 سال است که در ثبت و ضبط خاطرات شهدا قلم می‌زند.

ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتاب‌های مختلفی از جمله «گوهر معرفت»، «یاس حنفیه»، «من چهارده ساله نیستم»، «صدای سخن عشق»، «علمدار حسین»، «علی»، «پرواز عاشقانه»، «گلبرگ‌های جنگل»، «ستاره‌های خاکی»، «نگارستان»، «شادی»، «گوهر شاهوار شاهنامه»، «رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن» و «آیینه‌های بی‌غبار» را به چاپ رسانده است.

راز یک لنگه کفش گم شده!

رزمنده دفاع مقدس کامبیز فتحی‌لوشانی روایت می‌کند:
یک شب آقا احمد فنودی جانباز 65 درصد مهمان یکی از دوستان بود. خانم صاحب‌خانه بنا بر رسم دیرین و بسیار پسندیده زودتر از مهمان‌ها برای جفت کردن کفش‌ها به بیرون می‌رود. بعد از جفت کردن کفش‌ها یکی از کفش‌ها تک می‌ماند، هر چه می‌گردد لنگه دیگر آن کفش را پیدا نمی‌کند. شرمنده و مضطرب برمی‌گردد.

لحظه خداحافظی فرا می‌رسد. دل توی دل صاحبخانه نیست، چگونه به مهمان‌ها بگوید که یک لنگه کفش شما گم شده. با شرمندگی به خانم آقا احمد می‌گوید که با عرض معذرت یکی از لنگه‌های کفش شما گم شده و خانم آقا احمد که پی به موضوع برده بود با خنده خطاب به خانم صاحب‌خانه می‌گوید خودت را ناراحت نکن، آقا احمد یک پا بیشتر ندارد.

حمام صحرایی

در خوزستان از گرما نمی‌توانستیم حمام برویم. آب منبع‌ها آنقدر داغ می‌شد که می‌سوزاند و باید تا صبح صبر می‌کردیم که آب کمی ولرم می‌شد تا حمام می‌کردیم. در کردستان هم از سرما نمی‌شد حمام کرد. اگر چه بیشتر اوقات آب قیمت جان بود.

شهید جلوخانی از خواب سنگین سحرگاهی عراقی‌ها استفاده کرده و در یک حلب 17 کیلویی کمی آب گرم کرده بود. باد سوزناک سردی می‌ورزید، پیراهنش را درآورد و سرش را خم کرد که بشوید. بچه‌ها یکی یکی سر رسیدند و هر کدام سرشان را خم کردند.

شهید جلوخانی هم تا آخرین قطره آب را برای بچه‌ها مصرف کرد و باز سر خودش بی‌کلاه که چه عرض کنم پر از خاک‌های افتخارآمیز جبهه باقی ماند. یکی از بچه‌ها ناراحت شد و گفت: پس خودت چی؟. جواب داد: شما جوان‌ترید و شستن و نشستن سر ما پیرمردها به چه درد می‌خورد؟

منبع: کتاب نگارستان(برگرفته از دفترچه‌های خاطرات هشت سال دفاع مقدس)

مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده