پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۴۵
نوید شاهد - مادر شهید "حسین مجدی" نقل می‌کند: «وقتی حسین به دنیا آمد، روی صورتش یک پوسته سفید مانند نقاب کشیده شده‌بود و در هاله‌ای از نور غرق بود. قابله او که زن بسیار مومنی بود، به من گفت: اسم این فرزندت را حسین بگذار!» نوید شاهد سمنان در سالروز ولادت، در سه بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.
لحظه تولد در هاله‌ای از نور غرق بود

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهیدحسین مجدی بيست و يكم مرداد ۱۳۳۸ در شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش علي‌اكبر، كشاورز بود و مادرش فاطمه‌بيگم نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. سال ۱۳۶۲ ازدواج كرد. به عنوان پاسدار عازم جبهه شد. بيست و ششم مهر ۱۳۶۲ با سمت فرمانده گردان تخريب در سرپل‌ذهاب حین خنثی کردن مین ضد نفر به شهادت رسيد. مدفن او در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش واقع است.


لحظه تولد در هاله‌ای از نور غرق بود

وقتی حسین به دنیا آمد، روی صورتش یک پوسته سفید مانند نقاب کشیده شده‌بود و در هاله‌ای از نور غرق بود. قابله او که زن بسیار مومنی بود، به من گفت: «اسم این فرزندت را حسین بگذار!» و من به توصیه او اسمش را حسین گذاشتم.

حسین خیلی مادر دوست بود. بسیار هم مهربان و شجاع بود. یک بار وقتی مجروح شده‌بود، شش ماه در منزل بستری گردید. برای من از خاطره‌های جبهه‌اش تعریف می‌کرد. به من خیلی ارادت داشت. یک روز بهش گفتم: «مادر! اگر منو دوست داری دیگه جبهه نرو!»

گفت: «مادر! من تو را خیلی دوست دارم! تو هم اگر من را دوست داری هر چه می‌خواهی بخواه ولی این را از من نخواه!»

من دیگه هیچ وقت به او نگفتم که نرو. حسین بسیار شجاع بود و در عین حال بسیار متواضع و فروتن. گمنام بودن را خیلی دوست داشت. دنبال شهرت نبود. برای همین آن طور که مردم کرمانشاه حسین را می‌شناختند، در شهر خودش کسی او را آنچنان که باید و شاید نمی‌شناخت.

(به نقل از مادر شهید)


دلم را با خودش برد 

وقتی برای اولین بار توسط یکی از اقوام او را به من معرفی کردند، هیچ عکس‌العمل خاصی نداشتم. اصلاً او را ندیده‌بودم. یک روز در سر کلاس تاریخ، ناگهان صدای مارش عملیات را شنیدم. دلشوره عجیبی سراسر وجودم را فراگرفت. با این که نه او را دیده‌بودم و نه هنوز دل‌بستگی به او داشتم، نتوانستم سر کلاس آرام بگیرم. یه جوری که معلم تاریخ به من گفت: «کشاورزیان! تو امروز کجایی؟ چرا پریشان خاطری؟»

من هیچ جوابی نداشتم؛ اما در دلم غوغایی بود. احساس می‌کردم که باید یه خبری شده‌باشد. دو روز بعد خبر مجروح شدنش را از پدرم شنیدم.

بعد از بهبودی با خانواده‌اش به خانه ما آمد. اولین بار بود که او را می‌دیدم. همان موقع به دلم نشست؛ ولی احساسی در درونم بود که به من می‌گفت: «او مال این دنیا نیست و به جای دیگری تعلق دارد!»

بعد از صحبت‌های اولیه مراسم عقد برگزار شد. چند روزی که گذشت، برگشت به کرمانشاه؛ دلم را با خودش برد و همچنان هم ...!

پس از دو ماه از کرمانشاه آمد. با هم رفتیم مشهد. بعد از برگشتن یک مهمانی مختصر گرفتیم و با هم آمدیم کرمانشاه. زندگی مشترک ما این جوری شروع شد و چه شیرین بود و چقدر کوتاه!

در این مدت تقریباً دو ماهه، دو سه روز یک بار می‌آمد. چند ساعتی پیش هم بودیم. موقع رفتن، من هیچ وقت به او نمی‌گفتم که نرو؛ ولی آن روز گفتم: حسین نمی‌شه امروز نری و پیش من بمانی؟»

گفت: «نمی‌شود! باید بروم!»

من تا آن روز غربت را احساس نکردم؛ با این که در شهر غریب بودم ولی ناگهان توی دلم خالی شد. غم غربت بر سرم هوار شد. احساس تنهایی عجیبی کردم. با حسین خداحافظی کردم؛ اما دلم آرام نشد. تا دم در پشت سرش رفتم؛ باز هم آرام نشدم. دوباره برگشتم پشت پنجره داخل کوچه تا آنجا که در تیر رس نگاهم بود، هم چنان که داشت می‌رفت، نگاهش کردم و این آخرین باری بود که قد و بالایش را می‌دیدم.

من خواب حسین را زیاد می‌بینم. همیشه با لباس‌های سپاهی؛ ولی هیچ وقت این خواب‌ها را برای کسی تعریف نمی‌کنم.

(به نقل از همسر شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده