خاطره ای خواندنی از دوران اسارت جانباز "محمد علی بابایی ریزوندی"؛
نوید شاهد- آزاده و جانباز 70 درصدکرمانشاهی "محمد علی بابایی ریزوندی"در روایتی می گوید:« اسمش یوسف بود، اما به خاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما " جناب سرهنگ" صدایش می زدیم التماس می کرد به او جناب سرهنگ نگوییم تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله بعثی مسلح هجوم آوردند. فرمانده نعره زدسرهنگ یوسف بیا بیرون!...»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، بی شک تداعی خاطرات شهیدان، آزادگان و جانبازانی که جان، عمر خود و یا عضوی از پیکر خود را فدای آرمان های انقلاب شکوهمند اسلامی کردند، ما را برای ادامه دادن راهشان مصمم تر خواهد کرد.

سرهنگ یوسف، بیا بیرون!

 

در ادامه روایتی خواندنی از آزاده و جانباز  70 درصدکرمانشاهی "محمد علی بابایی ریزوندی" که در آغاز جنگ تحمیلی در منطقه قصر شیرین 10 سال به اسارت بعثیون درآمده است. تقدیم مخاطبان ارجمند می شود.

اسمش یوسف بود، اما به خاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما " جناب سرهنگ" صدایش می زدیم. دو سالی می شد که اسیر شده بود و در یک اردوگاه بودیم. بنده خدا چند بار التماس کرد که جان مادرتان این قدر به من جناب سرهنگ نگویید، کار دستم می دهد. قبول می کردیم اما زود فراموشمان می شد و دباره می شد جناب سرهنگ!

تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله بعثی مسلح هجوم آوردند. فرمانده نعره زد:" سرهنگ یوسف بیا بیرون!"

یوسف بیچاره انگار برق گرفتش. بلند شد و جلو رفت.

فرمانده گفت: چشمم روشن، تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم؟

یوسف با خنده ای که بوی گریه می داد گفت: " اشتباه شده، من..."

حرف زیادی نباشه ببریدش.

تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کَت بسته بردند. مدتی گذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم تا این که چند ماه بعد، یکی از بچه ها بیمار شد و او را به بیمارستان بردند.

وقتی برگشت گفت:" بچه ها من یوسف را دیدم!"

گفتم: مریض رفتی و دیوانه برگشتی!

باور نکردیم ولی ناخودآگاه و با عجله از احوالش پرسیدیم:" حتما بیچاره اش کردند جای سالم توی بدنش بود..."

دوستمان خندید و گفت:" به همه سلام رساند و تشکر کرد!"

همه با تعجب به او نگاه می کردیم! ادامه داد: آری، نانش توی روغن است. بردنش به اردوگاه افسران ارشد، خیلی بهش می رسن و الان داره زبان های خارجی یاد می گیره.

یکی از بچه ها گفت:" پس اینطور، راستش من تیمسارم!"

فرمانده ی اردوگاه در چاقی و بدقوارگی رو دست نداشت. با صورت سیاه و دماغ گنده و سیبل های پاچه گاوی و هیکل چند لایه و خیکی اش بین اسرای ایرانی به اِسی بشکه معروف بود.

آن روز بعد از آمار رو کرد به ما و گفت: ای آتش پرست ها! امروز، روز شادی، رقص و آواز است. امروز روز تولد سید الرییس صدام حسین است!

به زور جلوی خنده خود را گرفتم. لا مذهب ها نمی گذاشتند نماز بخوانیم و روزه بگیریم. اما خیلی تلاش می کردند که ما برقصیم و قِر بدهیم!

بچه های ما هم نه این کاره بودند و نه می خواستند حرف زور عراقی ها را بپذیرند. آن روز هم زیر بار نرفتیم. هر چه اسی بشکه تهدید کرد و فحش داد و التماس کرد، زیر بار نرفتم تا این که تهدید کرد که اسرای نوجوان را شکنجه خواهد کرد. سرانجام مجبور شدیم کف بزنیم و اِسی بشکه خودش زحمت رقصیدن را بکشد.

شروع کرد به نعره زدن، مثلا" ترانه می خواند. ناگهان زمزمه ای آرام، آرام اوج گرفت که:

خرس به رقص آوردیم    دُمِش به دست آوردیم!

اِسی بشکه شکم کپل می چرخاند و ما همان شعر را می خواندیم.

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده