نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - تخریب لشکر
رد پا برهنه ها
کتاب «رد پابرهنه‌ها» نوشته سردار حمید حسام به خاطرات مرتضی نادر‌ محمدی، معاون گردان تخریب، لشکر 32 انصارالحسین (ع) استان همدان یا به تعبیر همرزمانش، شکارچی گردن کج، فرمانده جلوتر از فرمانبر، معبرگشای پابرهنه، تخریب‌چی روضه‌خوان می‌پردازد.
کد خبر: ۳۹۵۰۳۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۱

رد پا برهنه ها
کتاب «رد پابرهنه‌ها» نوشته سردار حمید حسام به خاطرات مرتضی نادر‌ محمدی، معاون گردان تخریب، لشکر 32 انصارالحسین (ع) استان همدان یا به تعبیر همرزمانش، شکارچی گردن کج، فرمانده جلوتر از فرمانبر، معبرگشای پابرهنه، تخریب‌چی روضه‌خوان می‌پردازد.
کد خبر: ۳۹۴۷۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۸

عاقبت مرغ جانش در بیست و هفتم دیماه سال 66 در منطقه عملیاتی ماووت و در حین عملیات بیت المقدس 2 به پرواز درآمد و دلاور مرد 20 ساله جبهه اسلام با ذکر یا حسین (ع) به ملکوت اعلاء پیوست.
کد خبر: ۳۹۴۵۹۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۲

وصیتنامه شهید حميد خوش نيت معاون گردان تخریب لشگر 32 انصار
ولى اى مردم عزيز بدانيد كه هر كس و يا هر رژيمى و يا هر ابر قدرتى در مقابل اين امام پيامبر گونه بايستد بزودى از بين خواهد رفت چون كه در مقابل اسلام ايستاده است و اين عمل در قعر جهنم جاى خواهد گرفت و شما مردم عزيز آگاه باشيد كه اين انقلاب كه به قيمت جان صدها هزار معلول و شهيد بپا شده است و آن را نگهبان باشيد.
کد خبر: ۳۹۴۵۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۲

زندگینامه شهید حمید خوش نیت معاون گردان تخریب لشکر 32 انصار
سال های سخت مبارزه با ارتش تا دندان مسلح بعث عراق در زمستان های سرد و کوهستانی غرب و روزها و شب های داغ منطقه عملیاتی جنوب از او فرمانده ای دلاور و رزمنده ای کار کشته ساخته بود و چهره حمید یا به قول دوستانش امیر خوشن نیت، با وجود اینکه 20 ساله بیشتر نداشت گویی ده ها بهار را پشت سر گذاشته است. روزهای جوانی را چشت خاکریزها گذراند و معبری از نوجوانی به کهنسالی زد.
کد خبر: ۳۹۴۵۸۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۲

رسیدیم پشت خاکریز دیگه خیلی وضع خراب شده بود. شهید و مجروح بود که افتاده بودند روی زمین. ما فرصت نمی کردیم حداقل اینارو از جاده بکشیم کنار که ماشین یا تانک میاد از روشون رد نشن. وضع خیلی ناجور بود. یه دفعه آقای گنجی آمد و داد زد: تخریبچی تخریبچی. جواب دادم بله؟. گفت: دوتا تون بیایید با این بچه ها برید اونور خاکریز. گفتم باقر تو با حسین برید. وقتی من این حرفو زدم حسین انگار داشت پرواز میکرد انگار به یه مهمونی بزرگ میرفت خیلی خوشحال شد.
کد خبر: ۳۸۹۶۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۲۵