قسمت نخست خاطرات شهید «عطاءالله ریاضی»
فرزند شهید «عطاءالله ریاضی» نقل میکند: «توی کهنآباد حضورش را حس میکنم. هنوز صدای خندههایش را میشنوم. هنوز او را میبینم که از پشت پنجره رد میشود. چند روز مرخصی را وقف ما میکرد. انگار آمده بود خستگی جنگ را از تن و جانش بزداید.»
کد خبر: ۵۷۰۶۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۹
قسمت دوم خاطرات شهید «یدالله عبدالشاهی»
همرزم شهید «یدالله عبدالشاهی» نقل میکند: «نمازم را تمام کردم، یدالله هنوز توی قنوت بود. اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود. با تضرع و التماس پشت سر هم میگفت: اللّهُمَّ ارْزُقْنا توُفیقَ الشَّهادَهِ فی سَبیلِکْ. همیشه دعای دستش این بود؛ هنوز لذت مناجاتش را از یاد نبردهام.»
کد خبر: ۵۷۰۵۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۷
قسمت نخست خاطرات شهید «یدالله عبدالشاهی»
خواهر شهید «یدالله عبدالشاهی» نقل میکند: «گفت: دکتر میخواست دستم را قطع کنه. مادر گفت: کاش قطع میشد تا دیگه جبهه نمیرفتی! یدالله گفت: بدونین اگه دو تا دستهام هم قطع میشد، باز هم میرفتم. مادر گفت: پس باید دعا کنم جنگ تموم بشه! یدالله بدون معطلی جواب داد: اون وقت میرم فلسطین!»
کد خبر: ۵۷۰۴۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۶
دوست شهید «محمدعلی قدس» نقل میکند: «نزدیک مسجد محل که رسیدم، حجلهای توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم: این دفعه این آدم خوششانس کیه که شهادت نصیبش شد؟ جلوتر رفتم. عکس محمدعلی بود.»
کد خبر: ۵۷۰۲۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۲
پدر شهید «عبدالرضا مرامی» نقل میکند: «از دوستانش پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفتند: امروز نوبت چند نفر دیگه از خانواده شهداست؛ باید به اونها سر بزنیم. خندیدم و گفتم: کمی هم به فکر ما باشین! کی به ما سر میزنه؟ عبدالرضا گفت: قربونتون برم! هر چیزی به وقتش!»
کد خبر: ۵۷۰۲۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۲
قسمت دوم خاطرات شهید «علیاکبر مقدسی»
پدر شهید «علیاکبر مقدسی» نقل میکند: «آقا به هریک دفترچهای میداد. نوبت من شد. جلو رفتم. دست آقا را بوسیدم و یک دفترچه گرفتم. خواستم برگردم که کسی گفت: بایست! دوباره رفتم پیشانی آقا را بوسیدم. آقا یک شی قیمتی به من داد. تعبیری که بلافاصله به ذهنم رسید این بود: علیاکبر شهید میشود!»
کد خبر: ۵۷۰۱۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۱
قسمت نخست خاطرات شهید «علیاکبر مقدسی»
همرزم شهید «علیاکبر مقدسی» نقل میکند: «گفتم: اکبر! چرا برای خانم و بچههات نامه نمیدی؟ گفت: من عاشق شهادتم! میترسم اگه به خانوادهام نامه بنویسم، صحبت اونها باعث بشه در رفتنم سست بشم و برگردم سر خونه و زندگیام.»
کد خبر: ۵۷۰۰۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۰
قسمت دوم خاطرات شهید «رمضان نجار»
خواهر شهید «رمضان نجار» نقل میکند: «رمضان، کمیل را دوست داشت و دعای کمیل را دوستتر. از جبهه و شبهای آن، فقط از شبهای جمعه و دعای کمیلش میگفت. دلش با علی(ع) و یارانش، چون کمیل الفت دیرینه داشت.»
کد خبر: ۵۷۰۰۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۰
قسمت نخست خاطرات شهید «رمضان نجار»
مادر شهید «رمضان نجار» نقل میکند: «با خود میگفتم: اگه رمضان بیاد، بهترین غذاها رو برایش میپزم! قشنگترین لباسهاشو براش اتو میکشم! رختخوابش رو در آرامترین اتاق خانه پهن میکنم تا استراحت کنه! آخه نُه ماهه که پسرم خوب نخوابیده!»
کد خبر: ۵۶۹۹۵۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۱۹
مادر شهید «فتحالله نوروزی» نقل میکند: «زمانی که باردار بودم، دوست داشتم فرزندم پسر باشد. نذر کردم خداوند پسری به من عطا کند تا در راه او قدم بردارد و سرباز امام زمان(عج) شود.»
کد خبر: ۵۶۹۹۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۱۹
قسمت دوم خاطرات شهید «ابوالفضل هاشمی»
مادر شهید «ابوالفضل هاشمی» نقل میکند: «گفت: مامان! چرا گریه میکنی؟ من دارم از خوشحالی پر درمیارم. تا حالا هیچکس رو ندیدم که اینقدر نورانی باشه. توی راه دوباره شروع کرد به گفتن احساسش: تا زندهام مرید او خواهم بود، امام که اینطوره، پس پیغمبر چطور بود؟ ایشون هم از همون نسله.»
کد خبر: ۵۶۹۸۰۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۱۶
خاطرات|روایت شهروند بوشهری از شهید جمهور؛
رفته بودیم تهران،گفتند: آقای رئیسی هم می خواهد بیاید وقتی این طرف و آن طرفم را نگاه کردم دیدم همه دارند نامه می نویسند. من هم پیش خودم گفتم کاش من هم نامه بنویسم. اما توی دلم گفتم این همه آدم دارند نامه می نویسند ،کی نامه ی تو را می خواند. اصلا نامه های این ها را هم کسی نمی خواند...»در ادامه خبر بخوانید.
کد خبر: ۵۶۹۳۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
پدر شهید «محمد رحیمزاده» نقل میکند: «برادرم را دیدم که گفت: خواستم بهت بگم که محمدجواد زخمی شده. همه چیز را فهمیدم. دو روز بعد جنازهاش را آوردند. بالای سرش رفتم. دستها را به طرف آسمان بردم و گفتم: خدایا! شکر به درگاهت که یک شهید دادم.»
کد خبر: ۵۶۹۳۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
خواهر شهید «محمدحسین بنیاسدی» نقل میکند: «گفتم: داداش که شهید شد، بابا دست تنها شد، اگه میشه برای یک مدتی نرو تا به بابا سخت نگذره. گفت: او یک وظیفهای داشته و ما هم وظیفهای داریم. خدای بابا هم بزرگه.»
کد خبر: ۵۶۹۲۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
مادر شهید «غلامعلی صالحینژاد» نقل میکند: «رو به قبله ایستادم و گفتم: یا امام زمان! بچههام همه سرباز تواَند، هر کدومشون رو که میخوای قبول کن. همه فدای اسلام و قرآن!»
کد خبر: ۵۶۸۵۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۳۰
قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا شهروی»
همسر شهید «غلامرضا شهروی» نقل میکند: «راننده در حالی که سرعت ماشین را کم میکرد، گفت: حالا هم دیر نشده بفرمایین، تا آخرش پیاده گز میکنی تا مِن بعد اول کرایه رو طی کنی، بعد سوار شی. غلامرضا از جیبش مقداری پول درآورد و پایین صندلی انداخت. غلامرضا گفت: آقا! مثل این که این پول از کیف شما افتاده. مسافر با هیجان جلوی پایش را نگاه کرد...»
کد خبر: ۵۶۸۴۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۳۰
خواهر شهید «حسین زیاری» نقل میکند: «از جبهه آمده بود. درِ ساکش را باز کرد و چند تا شکلات درآورد. خیلی خوشمزه بود. گفت: با شکلاتهای معمولی فرق میکنه، این اسمش جیره جنگیه. هر وقت شرایط جنگ و منطقه سخت باشه، از اینا میدن که سبکه و جاگیر نیست.»
کد خبر: ۵۶۸۴۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۹
خانواده شهید نقل میکنند: «از خصوصیات محمدرضا صداقت و راستگوییاش بود. آقای رشیدی از همکاران محمدرضا به ما گفت: محمدرضا به مسجد میآید و خالصانه نماز میخواند و گریه میکند.»
کد خبر: ۵۶۸۲۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۶
قسمت دوم خاطرات شهید «علیاکبر برهانی»
مادر شهید «علیاکبر برهانی» نقل میکند: «دیدار آخر را از من دریغ نکرد. از پیشانی به بالا، سرش متلاشی شده بود. آخرین بوسه را بر گونههایش زدم و گفتم: دیدارمون به قیامت.»
کد خبر: ۵۶۸۲۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۶
مادر شهید «کوروش نظافتی» میگوید: ««همه زندگیاش خلاصه شده بود در جبهه. 5-6 ماه جبهه میماند و فقط چند روز مرخصی میآمد. اما همان چند روز هم مدام به فکر بچههای جبهه بود. نمیگذاشت برایش رختخواب پهن کنم! روی زمین میخوابید. وقتی بالش زیر سرش میگذاشتم، گریه میکرد. میگفت چرا من باید سرم را روی بالش بگذارم در حالی که بچهها در جبهه سرشان را روی خاک میگذراند؟ دائم میگفت دلم پیش بچههاست.»
کد خبر: ۵۶۸۱۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۵