نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطره اى از
یادها و خاطره ها
حمیدرضا دستگیر در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه، در حالی که سرگرم خنثی کردن مین در منطقه ی قلاويزان بود، بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. شدت انفجار به حدی بود که پیکر مبارکش متلاشی شده بود...
کد خبر: ۴۵۴۱۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۵

یادها و خاطره ها
روزی از روزها، وقتی که از خواب بیدار شدم، کسی در سنگر نبود. از سنگر بیرون رفتم شهید خیری را دیدم که نگران بود. گفتم: چه خبره؟ گفت: نورمحمد قربانی همراه چند نفر از دیگر از برادران برای شناسایی رفته اند، ولی هنوز از آنها خبری نشده است...
کد خبر: ۴۵۴۱۲۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۴

زندگینامه اميرعباس جعفرزاده
پدرشهيد: وقتی سوار کامیون شدم عباس 3 الی 4 مرتبه به بالای کامیون آمد و مرا بوسید انگار می‌دانست که دیگر مرا نمی‌بیند و بعد از آن اوبه عملیات رفت و به فیض شهادت نائل آمد
کد خبر: ۴۵۴۱۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۴

خاطراتی از شهید ابوالفضل حیدری
به همديگر گفتند كه نياز به فال نيست ابوالفضل نوراني شده و فردا از جمع ما عروج خواهد كرد در همان شب بعد از پايان جمع دوستانه به او گفتيم بيا تا وصيت نامه را بنويسيم فردا شايد ديگر اين مهماني كوچك را ترك بگوئيم و به مهماني بزرگ نائل شويم و او با لبخندي مليح گويي كه از عروجش خبر داشت پاسخ مرا داد
کد خبر: ۴۵۴۰۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۶

معلم شهيد عباس ليمونالچي هفته‌اي نبود كه به بهشت زهراي تهران نرود. در آن جا مادر شهيدي بود كه به طور مرتب در كنار مزار فرزند شهيدش حضور داشت عباس هم خيلي به آن جا مي‌رفت و در كنار مادر شهيد مي‌نشست و به او مي‌گفت من هم روزي در اين جا دفن خواهم شد.
کد خبر: ۴۵۴۰۳۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۳

خاطره ای به‌قلم شهید «محمدتقی ابراهیمی»؛
نوبت قرعه کشی ما که شد، یک نفر جلو آمد و گفت: من سید هستم. بگذارید من قرعه را بردارم. کمی هم پوستش تیره و موهایش فرفری بود. بالاخره سید آمد و قرعه را برداشت. نام «عجب‌شیر» درآمد. ما افتادیم عجب‌شیر. بچه ها از ناراحتی نزدیک بود گریه کنند.
کد خبر: ۴۵۳۹۵۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۱

یادها و خاطره ها
چند ساعت ما را آزاد گذاشتند و به طرف سیلوها رفتیم و جا برای خودمان تهیه می کردیم آنقدر جارو زدیم که اندازه صد سال آینده هم کافی بود خلاصه سیلو ها را پاک کردیم و جایمان مشخص شد شب گذراندیم و صبح شد...
کد خبر: ۴۵۳۹۵۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۳

خاطراتی از شهید ابوالفضل حیدری
فردا صبح براي زيارت به حرم امام رضا رفتيم و زيارت كرده نماز ظهر را خوانديم و به منزل عمو برگشتيم بعد از 2 روز با هم به دامغان برگشتيم كه اين خاطره به عنوان ماه عسل براي من و شهيد به حساب آمد و هميشه از آن سفر به خوشي ياد مي كرد.
کد خبر: ۴۵۳۹۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۳

شهید محسن ملک
خاطره کوتاهی از حاج مجتبی ملک پدر شهید محسن ملک که پیکر مطهرش در گلزار شهدای حسین رضای ورامین آرامیده است
کد خبر: ۴۵۳۹۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۱

حرکات و رفتارهایش برای همه دوست داشتنی بود، بوی بهشت می داد، لبخندهایش تبسمی معصومانه بود. همه ی رزمندگان به پاسخ های او فکر می کردند. اگر کسی حرف ها و برخوردهایش را با سنش مقایسه می کرد، به هیچ تطابقی نمی رسید. سرزنده و با نشاط بود. انگار برای یک مهمانی دلپذیر دعوت شده بود...
کد خبر: ۴۵۳۸۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۱۱

خاطره ی از شهید محمد کرمی فرمانده گروهان - راوی خاطره سردار نوراللهی همرزم شهید
من و شهید کرمی در یک سنگر سر باز و کوچک نشسته بودیم زمانی که گلوله ها پایین می آمد محمد با دستانش سرم را به زیر می گرفت در آنجا وقتی که سرم را به زیر می آورد مرتب تکرار می کرد که :«نوراللهی سرت را به زیر بیاور» و محکم دستش دور گردنم حلقه زده بود که نکند یکدفعه سرم را بالا بگیرم ...
کد خبر: ۴۵۳۷۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۹

خاطراتی از شهید حسین جندالله
خطر های مسیر را گاهاً حسین جند الله با طنز بیان می کرد و از فرو رفتن به فکر های مأیوس کننده منحرفان می کرد. مثلاً در حوالی گردنه کوخان و مسیر جاده جنگل های اطراف جاده را قطع کرده بودند و زمین های آن را آتش زده بودند تا نیرو های تأمین جاده راحت تر به منطقه اشراف داشته باشند که ایشان در تأیید این کار ضرب المثلی را که هست بیان می کرد « برق فلانی ها را گرفت » یعنی برق هیبت ما، دشمن را گرفته و منطقه را سوزانده است و یا اینکه نگهبانان دشمن را دیده اند و برق از آنها پریده و جنگل را به آتش کشیده است. خلاصه این حرفها دلهره مسیر را از ما می گرفت زیرا بعضی از ماها بار اولمان بود که به کردستان می آمدیم. خلاصه با خوشی به سردشت رسیدیم.
کد خبر: ۴۵۳۷۳۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۹

خواهر شهید ولی اله علی بابایی می گوید: خبر شهادت ولی اله علی بابایی به حدی سخت بود که پدر نیز در همان روز دعوت حق را لبیک گفت.
کد خبر: ۴۵۳۴۸۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۷

خواهر شهید حسین باقری می‌گوید: زنجان بمباران شده بود. مردم همه در هراس بودند. طولی نکشید که حسین به خانۀ ما آمد؛فاطمه آماده شو باهم بریم جایی.
کد خبر: ۴۵۳۴۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۷

روز شمار تولد شهدا (چهارم اردیبهشت ماه)
چهارم اردیبهشت ماه مصادف است با سالروز ولادت شهید بسیجی عباس رییسی چاهستانی به همن مناسبت زندگینامه و خاطره ای از این شهید که به روایت فرزندش منتشر می گردد
کد خبر: ۴۵۳۴۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۴

خاطراتي از شهيد حسین جریان
خواب دیدم حسین در منطقه است و من هم آنجا هستم و حسین از من طلب آب کرد و گفت پدر تشنه‌ام آب میخواهم و آن موقع پدرم از خواب پریده است پدر این خواب را تعریف میکرد و اقوام با صدای بلند گریه میکردند حسین همانطور که تشنه لب شهید شد بعد از دوازده سال به خواب پدر آمده بود که طلب آب از پدر میکرده است
کد خبر: ۴۵۳۴۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۴

شهيد محمدرضا جديدي
شهيد محمدرضا جديدي در روز پانزدهم آبان سال 1367 در بيمارستان فرح و در شهر تهران پا به عرصه وجود گذاشت قبل تولد وي سه فرزند به دنيا آمده و مرده بودند لذا با تولد رضا مادر وي همان موقع ولادت نوزاد نذر كرد كه اي امام رضا اين پسر را برايم نگه دار نامش را رضا مي‌گذارم و هفت سال هم گدايش مي‌كنم و همين طور هم شد نيز موهاي وي را نذر امام رضا كرده بودند و برابرش پول به حرم مقدس حضرت رضا (ع) تقديم نمودند. از دوره ابتدايي در دبستان فرزانه برجندي تحصيل كرد و يك سال هم مردود شد و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي كمال وجودي به تحصيل پرداخت و سال سوم را مي‌خواند كه عازم جبهه نبرد حق عليه باطل شد. قبل از اينكه به جبهه برود به شهرستان ازنا و اليگودرز رفت و به كليه دوستان و اقوام فاميل سر مي‌زد و طلب حلاليت نمود همين طور بر در و ديوار مي‌نوشت شهيد قلب تاريخ است پشت قاب عكسش نوشته است شهيد اين شهيد بزرگوار بر دلش وحي شده بود كه روزي به فيض شهادت نائل مي‌شود كه اين چنين يادگارهاي آتشين بر جاي گذاشت.
کد خبر: ۴۵۳۳۷۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۰۴

در کوههای منطقه کردستان با سه نفر از همرزمان مشغول گشت زنی بودیم که دشمن شبی خون زد و یک نفر از ما را اسیر کرد...
کد خبر: ۴۵۳۱۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۳۱

یک روز من به سپاه رفتم و می خواستم وارد آن جا شوم که دیدم «کرامت» درب موتوری سپاه نگهبانی می دهد. خندیدم و گفتم:"آقای نگهبان ،اجازه هست؟!" او جلو آمد و زنجیر را انداخت و من داخل شدم.
کد خبر: ۴۵۳۰۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۹

خواهر شهید همت می‌‌گوید: چند روزی بود نتوانسته بودم از خانه بیرون بروم. اصغر بی تابی می کرد. به همت سپرده بودم هر وقت سرش خلوت شد بیاید دنبالم.
کد خبر: ۴۵۳۰۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۹