نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
یک روز مجید با سر شکسته به خانه آمد. مادر تا پیشانی خونی مجید را دید، مثل نبند روی آتش بالا و پائین می پرید. هرچی مجید گفت چیزی نیست، مادر کوتاه نیامد، مجید را برد خانه آن پسری که سر مجید را شکسته بود.
کد خبر: ۴۳۱۱۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

انتشار همزمان با سالروز شهادت
دهم فروردین 1341، در روستای موچنان از توابع شهرستان چناران به دنیا آمد. پدرش رحیم و مادرش لیلی نام داشت
کد خبر: ۴۳۱۱۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

انتشار همزمان با سالروز شهادت
بیست‌ویکم مهر 1347، در شهرستان مشهد دیده به جهان گشود. پدرش مراد، گرمابه‌دار بود و مادرش ماه‌بیگم نام داشت
کد خبر: ۴۳۱۱۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

انتشار همزمان با سالروز شهادت
دوم آبان 1336، در روستای زروند از توابع شهرستان نیشابور به دنیا آمد. پدرش عباسعلی و مادرش خیرالنسا نام داشت
کد خبر: ۴۳۱۱۱۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

انتشار همزمان با سالروز شهادت
سوم خرداد 1343، در روستاي جشن‌آباد از توابع شهرستان درگز چشم به جهان گشود. پدرش حسينقلي، کشاورز بود
کد خبر: ۴۳۱۱۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

خاطره ای از شهید مجید سپاسی؛
عملیات کربلای ۴ بود. همراه با غواص های خط شکن، در کانال ماهی زیر پای دشمن بودیم. هنوز رمز عملیات گفته نشده بود. یک نگهبان عراقی کنار آب ایستاده بود و بی هدف به سمت شلیک می کرد.
کد خبر: ۴۳۱۱۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۱

شهید قدرت الله فرزانه پور
می‌دانستم که هر وقت می‌رود بیرون یا در مسجد است و یا حسینیه. سیزده چهارده سالش بود. می‌رفت آجر جا به جا می‌کرد و کمک می‌کرد.
کد خبر: ۴۳۱۰۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

خاطره ای از طلبه ی شهید محمد جواد روزیطلب؛
محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد گفت:"حیف است،این پرچم باید با قرمز خونی رنگ بشه!" هنوز جمله اش تمام نشده صدای سوت خمپاره پیچید.خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود،عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما...
کد خبر: ۴۳۱۰۴۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۱

نویسنده کتاب خاطرات سردار سلیمانی از آماده‌سازی سه جلد دیگر از این مجموعه ۱۶ جلدی شامل خاطرات او از عملیات‌های والفجر ۸، کربلای ۵ و پایان جنگ خبر داد.
کد خبر: ۴۳۱۰۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

خاطرات «مرتضی زارع» رزمنده دفاع مقدس استان کرمانشاه؛
قرار شد برای تسخیر یک پاسگاه دشمن عملیات کنیم. شب راه افتادیم؛ پایگاه روی ارتفاعات شیندروی، مشرف بر حلبچه بود. در کنار سیم‌های خاردار دشمن، کار بچه‌ها گره خورده بود. قبل از اینکه بچه‌های تخریب معابر را باز کنند، عراقی‌ها از حضور ما باخبر شدند و شروع به تیراندازی کردند. حرکت ما هم پشت سیم‌خاردار متوقف شد.
کد خبر: ۴۳۱۰۱۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

زندگی نامه سردار شهید محمد رضا یوسفیان
بعدازظهر بیست‌ و هشتم‌ خرداد ماه‌ بود که‌ تنها به‌ خانه‌ی‌ ما در کامیاران‌آمد. خانواده‌اش‌ به‌ فیض‌آباد رفته‌ بودند. نورانیت‌ عجیبی‌ در چهره‌اش‌ پیدابود در لباس‌ پلنگی‌ که‌ پوشیده‌ بود بسیار زیبا و جذاب‌ به‌ نظر می‌رسید.
کد خبر: ۴۳۰۹۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
چهارم فروردین 1350، در روستای صفی‌آباد از توابع شهرستان تربت‌حیدریه به دنیا آمد
کد خبر: ۴۳۰۹۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
پنجم خرداد 1348، در روستای بزد از توابع شهرستان تربت‌جام به دنیا آمد. پدرش محمد، کشاورز بود
کد خبر: ۴۳۰۹۷۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
دوازدهم شهریور 1341، در شهرستان نیشابور به دنیا آمد. پدرش اکبر، کشاورز بود
کد خبر: ۴۳۰۹۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
بیست و هفتم فروردین 1343، در شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، خواربار فروش بود
کد خبر: ۴۳۰۹۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
منبع: پرونده فرهنگی شهداء اداره هنری اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امورایثارگران خراسان رضوی
کد خبر: ۴۳۰۹۷۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
یکم مرداد1343، در شهرستان مشهد دیده به جهان گشود. پدرش علی‌محمد، تریکوباف بود و مادرش زهرا نام داشت
کد خبر: ۴۳۰۹۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انتشار همزمان با سالروز شهادت
یازدهم مرداد 1340، در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش رجبعلی، تریکو فروشی داشت
کد خبر: ۴۳۰۹۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۳۰

انیمیشن«72 قسمتی چند قدم مانده به تو»سری پنجم از مجموعه چند ستاره تا بهشت می باشد که با رویکردی متفاوت به خاطرات ایثارگران در هشت سال دفاع مقدس می پردازد.
کد خبر: ۴۳۰۹۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۹

گردآورندگان: سرکار خانم ها هاجر رهایی، زری خطیبی فر، ربابه خطیبی فر، زهرا خالصی
در حالی که ؛ به شدت می خندید ، گفت : تو با آب انار وضوگرفتی . از تعجب ، چشمهایم گرد شده بود . گفتم رمضانعلی ! من با آب وضو گرفتم . با آب . در حالی که ؛ بر شدت خنده اش افزوده شده بود ، گفت : حجت ! توا سم این روستا را می دانی چیست ؟ گفتم : خوب آره روستای انار . گفت: مگه تو با آب این روستا وضو نگرفتی ؟ گفتم : بله دو بار گفت : خوب ، حالا دیدی تو با آب انار وضو گرفتی . من تازه متوجه منظورش شده بودم با او شروع به خندیدن کردم
کد خبر: ۴۳۰۹۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۹