برگی از خاطرات اسارت شهید«لشگری»؛
«به سالنی هدایت شدیم که قبلاً در آنجا شکنجه شده بودم. همه با چشم و دست بسته دور هم بودیم. به هر نفری یک پتوی کهنه و مندرس دادند. آنقدر ما را به این طرف و آن طرف برده بودند که از خستگی و گرسنگی جانی برایمان نمانده بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۹۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۳
برگی از خاطرات شهید رئیسجمهور «رجایی»؛
«یکی از محافظان سریعتر از ماشین پیاده شد و در ماشین را برای ایشان باز کرد تا عمو پیاده شود. اما ایشان پیاده نشد و در ماشین را بست ...» ادامه این خاطره از شهید رئیسجمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۹۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۰۱
«هیچوقت ندیدم پدرم جلوی من گریه کند. خانه عمهام نزدیک مسجدی بود که پدر میرفت آنجا برای نماز خواندن. عمه میگفت بعضی وقتها نماز که تمام میشه و مسجد خلوته، پرده رو کنار میزنم میبینم داداش سر به سجده گذاشته و هایهای گریه میکنه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء (منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۸۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۲
«میخواستیم برویم منزل مادر فرح. آن روز بدترین و سختترین روز زندگیام بود. مردم همه ساک به دست آواره، سواره و پیاده سرگردان جادهها بودند. دود و خاک و غبار همه جا را برداشته بود تا رسیدیم منزل مادر فرح، زندگی آن بیچارهها هم زیر خاک بود و گریهزاری میکردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء (منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۷۸۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۱
برگی از خاطرات شهید «بهتویی»؛
«زمانی که ما میخواستیم به شناسایی برویم. آقای بهتویی تأکید میکرد که حتماً با وضو برای شناسایی بیایید و ما نیز پس از وضو گرفتن با ذکر بسماللهالرحمنالرحیم و با دعای «امَن یُجیب» به شناسایی میرفتیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۷۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۳۱
برگی از خاطرات شهید «میوهچین»؛
«وقتی وقت نماز و صدای اذان بلند میشد. علی اولین نفری بود که آستینهایش را بالا میزد و به سمت محل برگزاری نماز میرفت چه در جبههها و چه در پادگان آموزشی ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی شهید «علی میوهچین» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۷۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۹
«نیروی بعثی میزد و میگفت بگو چند سال داری و علی با آه و ناله میگفت به خدا به قرآن به جان مادرم بیست و یک سال تا اینکه نیروی بعثی علی را همچون پر کاهی به قد بلند کرد و کوبید بر زمین ...» ادامه این خاطره از آزاده سرافراز و جانباز «یوسف ترابی» در آستانه سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۷۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۵
«در اکثر اردوگاههای خارجی اسرا به مرور زمان روانی شده و بسیاری از آنها هم دست به خودکشی میزنند چرا که همه خواستههایشان مادی است اما در اردوگاههای بعث عراق اینطور نیست و ما از هر اسیری که سوال میکنیم چه میخواهید بحث کتاب دعا و قرآن را مطرح میکنند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد»، به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۷۱۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۴
«در هول و ولای رفتن بودیم که یکدفعه صداهایی بلند شد که در عمرم نشنیده بودم مثل رعدوبرق شدید بود. علی روی زمین خوابیده بود. همه جا شروع کرد به لرزیدن. اول فکر کردم زلزله آمده. محمود، شوهر خواهرم، دوید علی را بغل کرد و داد کشید: همه بیایید بیرون! هواپیماهای عراقی حمله کردهاند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء (منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۶۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۰
خطاب شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به همسرش:
شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» در وصیتنامهاش خطاب به همسرش مینویسد: «خوب میدانم که برای دفاع از حرم سه ساله امام حسین (ع) باید سه ساله خودم را تنها بگذارم. پس همچون زینب کبری(س) صبوری کن ...»
کد خبر: ۵۷۳۶۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۸
در قسمتی از کتاب «کاش برگردی» که زندگینامه شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» به روایت مادر است، میخوانید: «خندهام گرفت گفتم الان چندمین باره که داری کابینتا رو باز و بسته میکنی. مشخصه یه حرفی توی گلوت گیر کرده پول میخوای؟ ذکریا بشقابها را جابهجا کرد و خودش روی اوپن نشست و گفت نه بابا پول میخوام چه کار؟ یه حرفی میخوام بزنم، ولی سختمه ...»
کد خبر: ۵۷۳۵۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۸
برگی از خاطرات شهید مدافع حرم «سیاهکالیمرادی»:
«همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد هقهق گریههایش امان نمیداد حرف بزند. کمی که آرام شد. گفت عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید. حق نیستید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالیمرادی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۳۵۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۸
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«ای اشک ببار برای کسی که از بزرگترین سرمایه زندگی خویش یعنی جان خود گذشت، ما هنوز هم با سربلندی در یک کشور اسلامی زندگی میکنیم و این سربلندی به برکت خون تکتک شماهاست ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۳۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«رشادتهایی که شما انجام دادهاید، همچون پریدنها بر روی سیم خاردار، پریدن بر روی مین و پریدن به زیر تانک با نارنجکها، به خدا چه رشادتهایی که از شما برای من وصف شده که من حتی نمیتوانم تصور آنها را بکنم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۳۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۸
«یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت به ما نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی مژههام داره میریزه! ...» ادامه این خاطره از همسر شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالیمرادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۲۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۵
«فردای آن روز شهید بابایی به همراه چند نفر دیگر برای پیدا کردن خانه من به اصفهان رفته بودند. پس از تحقیق و بررسی، متوجه میشوند که آنچه به ایشان گزارش شده است واقعیت ندارد. کسانی که با ایشان بودند تعریف کردند که پس از بررسی موضوع، شهید بابایی به شدت ناراحت شد و در حالی که بر پشت دست خود میزد گفت: خوب شد بدون تحقیق تصمیمی نگرفتم خدایا تو را شکر ...» ادامه این خاطره از زبان تیمسار خلبان عباس حزین همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۱۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۳
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بیپیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم ...» ادامه این خاطره از زبان تیمسار خلبان عباس حزین همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۳۰۱۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛
«من با حالت عصبانیت دست دخترانم را گرفتم و خواستم تا نزد مادرشان بفرستم؛ سرهنگ بابایی به من گفتند: آقاجان! اینها نعمتهای خداوند هستند و قلب و روح دارند. ممکن است برخورد تند ما در آینده برای آنان خاطره بدی باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۲۹۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛
«عباس از پدرم خواست تا لحظهای خوشه انگور را از ساقهاش جدا نکند در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم، بیدرنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۲۸۹۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸
« حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که مرا در آن وضعیت ببیند با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرت بشود میگفت تا سه بشماری تمامه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالیمرادی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۲۶۷۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۲