زندگینامه شهید قربان پورصفری
شهید قربان پورصفری وقتي که از مرخصي مي آمدند مادرم مثل يک پروانه دور او مي گشتند.
نویدشاهدگیلان: شهيد قربان همين طور که از نامشان برمي آيد ايشان قرباني اسلام و حقيقت شدند. او در روز عيد قربان در روستاي اباتر به دنيا آمد. مادرم به خاطر اين روز مبارک اسمش را قربان نهاد مادرم علاقهخ زيادي به ايشان داشتند.

او بچه پنجم خانواده ما بود. به علت کار کشاورزي و نبودن جاده تا مدرسه تا سطح ابتدايي را ادامه دادند و ديگر خودشان نخواستند که به مدرسه بروند ولي با همين حال هميشه به ما توصيه مي کردند که شما حتماً درس خود را ادامه دهيد. شهيد قربان در زندگي هميشه ساکت و بي آلايش بودند و کاري به کار ديگران نداشتند و به همه کس از کوچم تا بزرگ احترام مي گذاشتند. بچه ها را خيلي دوست داشتند و به برادرزاده ها و خواهرزاده ها خيلي محبت داشتند و آنها را دوست داشتند و بچه ها نيز علاقه زيادي به او داشتند. با اينکه ايشان عمر کوتاهي داشتند ولي با اين حال يک زندگي به تمام معنا همراه با عشق و محبت به خداوند را گذراندند.

شهيد قربان برادر آخري ما بود و ما خيلي به او علاقه داشتيم. شهيد قربان 18 سال سن داشت که به سربازي رفت. تا زماني که در اينجا بود هميشه در مراسم محرم و مسجد شرکت خيلي خوبي داشتند و نماز و عبادت ايشان کم نبود و خيلي علاقه به جبهه و جنگ داشتند. قبل از اينکه به سربازي بروند خيلي اصرار داشتند که به جبهه بروند اما پدرم او را نمي گذاشت که برود. چطور بگويم، مادرم علاقه ي خيلي عجيبي به ايشان داشتند يعني وقتي که از مرخصي مي آمدند مادرم مثل يک پروانه دور او مي گشتند. شهيد قربان شهيد آخري روستاي ما مي باشند. ايشان از اولين شهيد تا آخرين شهيد در تشييع جنازه شرکت فعالي داشتند.
يک ماه قبل از شهادت ايشان که به مرخصي آمده بودند يکي از دوستان ايشان به شهادت رسيده بود. ايشان در آن مراسم شرکت خيلي خيلي فعالي داشتند و هميشه مي گفت جاي شهدا در بهشت مي باشد و مي گفت جاي او حالا در بهشت مي باشد، او راحت شد، خوشا به حال او که زود رفتو بهشت را جايگزين خود کرد. شهيد قربان هميشه مي گفت که خيلي دوست دارم شهيد شوم.مي گفتيم چرا؟ مي گفت اگر شهيد شوم اسم من هميشه جاودان خواهد ماند و گفته ي خودش به درجه ي رفيع شهادت رسيد.
شهيد قربان در مرخصي آخري که آمده بودند رفتار ايشان عوض شده بود. هميشه توي فکر بودند و وقتي داشت مي رفت تمام خانه و محوطه خانه را نگاه مي کردند انگار که مي خواست براي هميشه از اينجا دل بکند و برود. دلش را بغض گرفته بود و مادرم به او گفت که پسرم ديگر داري سربازي را تمام مي کني ديگر چرا ناراحتي و داري گريه مي کني؟ مي گفت نه مادر، چيزي نيست. انگار که ملائک به او خبر داده بودند که ديگر باز نمي گردي. تا اينکه ايشان بعد از خدمت سربازي 15 ماه و 5 روز خدمت در روز 67/11/5 در بانه به شهادت رسيدند که پيکر پاک ايشان در 67/11/15 در روستاي اباتر با احترام خاصي به خاک سپرده شد.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده