سردار شهيد حسن خجسته؛
در مـدّت بيش از سه سال كه به عنوان شهردارى به مردم پلور و ريـنه لاريجان خدمت مى كرد ، لحظه اى از ياد جبهه و عزيزان رزمنده غافل نبود و به قول مولانا « کو دور ماند از مطلوب خويش».

«نويد شاهد مازندران» براى اولين بار زندگى نامه «سردار شهيد حسن خجسته» را منتشر كرد كه در ادامه به آن مى پردازد؛ 

شهردارى كه لحظه اى از ياد جبهه و عزيزان رزمنده غافل نبود
حسن خجسته آخرين فرزند ابراهيم و نـرجس شعبانى، در روستاى تنكابن در سال 1340 به دنيا آمد. به نـقل از پدرشان حسن هديـه اى از طرف امامزاده شاه زيد(ع) بود كه در خواب مژده ى تولد او داده شـد. دوره ى ابتدايى را طى سال هاى 51 - 1346 در زادگاهش گذراند و در آن زمان با توجّه به شغل پدر كه چوپان بود، ايّام تابستان گوسفنـدها را به منطقه ييلاقى هلى چال از توابع منطقه لاريجان شهرستان آمل كوچ مى دادند.

دوران راهنمايى را طى سال هاى 54 - 1351 در شهرستان آمل در مدرسه ى (شهيد سقّا على زاده) سپرى نمود و دوره تحصيلى دبيرستان ايشان با موج انقلاب همراه گرديد و در همين دوره به فعاليـت هاى انقلابى مانند نوشتن شعار بر روى ديوار و شركت در راهپيمايى مى پرداخت. حسن در سال سوّم دبيرستان مشغـول به تحصيل بود كه جنگ تحميلى عليه ايران از سوى عراق آغاز گرديد، در همان زمان با عنوان بسيجى در تاريخ 28 دى 1359 تا 3 تير 1360 به جبهه سوسنگرد اعزام شد، مشاهده مى گردد كه حسن جزو اولين گروه هايى بود كه در قالب بسيج عازم جبهه هاى نبرد شدند.
 
پس از سپرى كردن دوره ى سه ماهه ى آموزشى عمومى پاسدارى، در سال 1360 به عضويت رسمى سپاه پاسداران درآمد و در واحد عمليّات فعاليتش را آغاز نمود. در تاريخ 22 شهريور 1360 با فرماندهى يك دسته از تـيپ مالـك اشتر براى دوّمين مرتبه به جبهه اعزام گرديد، پس از پايان ماموريتش به آمل بازگشت  و در قسمت امور مالى سپاه آمل مشغول فعاليت گرديد. در تاريخ 26 فروردين 61 با خانم فاطمـه محمّدى كه در همان مقطع در سپاه آمل فعاليت مى نمود، ازدواج نمود. براى ازدواج ، او سرمايه اى نداشت؛ بنابراين تقاضاى مبلغ ده هزار تومان وام از قرض الحسنه نمود و با آن مبلغ خريد مختصرى نمود. مراسم عقد بسيار سـاده برگزار گرديد و حسن با لباس مقدّس سپاه بر سر سفره عقـد حاضر گرديد و خطبه ى عقد نيز توسط مرحوم حجت الاسلام يوسفيـان امام جمعه آن شهر قرائت گرديد و براى عروسى نيز به اتّفاق هـمسرشان بـه مدّت يك هفته به شهر قم مسافرت مى كند.

در تاريخ 3 آبان 61 قرار شد عدّه اى از نـيروهاى سپاه آمل به جبهه اعزام گردند كه حسن خجسته براى اعزام انتخاب نشده بود، فرداى آن روز او با اصرار فراوان از فرماندهى خواست كه با اعزام او موافقت شود و چنين نيز شد. اين مرتبه او با عنوان فرماندهى گروهان در جبهه ى جنوب حاضر گرديد كه پس از مدتى در عمليات محرم همان سال با اصابت تركش خمپاره از سر و گردن و صورت به شدّت مجـروح شد و به بيمارستان اهواز منتقل گرديد و پس از بيمارستان اهواز به بــيـمارستان 17 شهريور آمل انتقال يافت تا اين كه بهبودى نسبى حاصل گرديد. در تاريخ 19 اسفند 61 اوّلين فـرزندش متولّد شد و نام حسين را برايش انتخاب نمود.

در تاريخ 3 ارديبهشت 63 عازم جبهه شد و مسؤوليت فرماندهى گروهان را به عهده داشت. اين بار شدّت مجروحيت بر اثر تركش خمپاره آنقدر زياد بود كه بعد از انتقال حسن به بيمارستان تهران، پزشكان معالج از ادامه درمان وى و بيرون آوردن تركش ها، بويژه تركشى كه در فاصله ى كمتر از 1 سانتيمترى عصب گردن او قرار گرفته بود، عاجز شده بودند و ادامه درمان او را به انتقالش به آلمان حواله مى دادند، در همين هنگام پزشكان حسن را از انجام فعاليت هاى جسمانى نسبتاً شـديد منع نمودند كه در نتيجه تصميم به استعفا نمود.

حسن در حدود يك سال بيكار بود، همسرش مى گويد:
در اين زمان وضع مالى نامساعدى داشتيم؛ زيرا او شغل و درآمدى نداشت؛ امّا در عين حال او دست حاجت به سوى كسى دراز نمى كرد و در ايمانش نيز خللى وارد نشد و بـه شدّت اميد و توكل به خدا داشت. در همين زمان مرحوم حجت الاسلام يوسفيان امام جمعه شهرستان آمل با توجه به شناختى كه از حسن خجستــه داشتند و حسن در گذشته براى مدتى از طرف سپاه پاسداران به عنوان محافظ در كنار آقاى يوسفيان بودند، در اين زمان حسن را به اداره كل استاندارى مازندران معرفى كرده و با عنوان شهردار منطقه لاريجان به خدمتگزارى به نظام جمهورى اسلامى در موقعيّتى ديگر پرداخت.

به نقل از همسر ايشان حسن در مـدّت بيش از سه سال كه به عنوان شهردارى به مردم پلور و ريـنه لاريجان خدمت مى كرد ، لحظه اى از ياد جبهه و عزيزان رزمنده غافل نبود و به قول مولانا « کو دور ماند از مطلوب خويش».

همسرش درباره ى دعاى هنگام نماز ظهرش نقل مى كند كه معمولاً تـوسّط او قرائت مى شد:

خدايا، تو را شاهد مى گيرم كه در مقابل فرمان تو و در مقابل عدل تو عاجز و ناتوانم؛ چون تو رحمان و رحيم هستى.

خدايا! ايمانم ده كه بيت المال را بيهوده مصرف نكنم.

خدايا! در فقر و تنگدستى از تو جدا نشوم ؛ اما ايمانى به من ده كه اين مقام ، مرا از تو دور نكند.

خدايا! سرانجام عمر مرا به شهادت در راهت ختم بگردان.

خدايا! نمى دانم كه چــگونه با تو صحبت كنم و از تو تشكر كنم.

در فروردين سـال 1366 حسن مطّلع شد كه مسؤولين استاندارى مازندران جهت بازديـد به جبهه هاى جنوب عازم اند او به عنوان راهنما حدود 10 روز را در مناطق جنگى سپرى كرد و وقتى برگشت ، حال و هواى خاصى به او دست داده بود، انگار كه مسكن قوى به او تزريق شده بود.

در تاريخ 26 فروردين 1366 دوّمين فرزند او محسن متولّد گرديد، تصميم گرفت كه مدتى را به زيارت امام رضا (ع) برود. در فروردين سال 1367 بعد از آن كه منطقه فاو به اشغال نيروهاى حزب بعث درآمد ، حسن بسيار محزون گرديد و به همراه برادر خانمش شهيـد على رضا محمّدى براى رفتن به جبهه و پاسدارى از دين به گفتگو پرداخت ، در اين زمان مصرّانه درخواست مى كرد تا موافقت مسؤولين استاندارى را براى حضورش در جبهه جلب نمايد و حتّى عنوان مى كرد كه اگر با تقاضايم موافقت نشود، از كارم استعفا خواهم داد . بنابراين نامه اى را تنظيم نموده و به نزد استاندار وقت (آقاى حاجى ) برد، استاندار تلاش كرد تا به حسن اين مطلب را تفهيم نمايد كه حضورش در محل كار مهم تر از جبهه مى باشد و با توجه به نكته كه فعلاً انتخابات رياست جمهورى را در پيش رو داريم ، مدّتى را صبر كنيد و همچنين بايد مسؤوليت خود را به فرد مطمئن بسپاريد تا تكليفتان معلوم گردد . بدين ترتيب حسن از بخشدارى لاريجان ( آقاى حمزوى) با اصرار زياد خواستند كه به ايشان مساعدت دهند؛ اما بخشـدار كه در عين حال از دوستان صميمى او بود، تلاش كرد تا مانع رفتنش به جبهه گردد. بالاخره حسن رضايت بخشدار را جلب مى كند و فرداى آن روز حسن به سارى مى رود تا موافقت قطعى استاندار را به دست آورد.

حسن در تاريخ 30 فروردين 1367 به سپاه آمل مراجعه كرد ، به او گفتند دو روزديگر كاروان حركت مى كند . او آن چنان خطر جنگ را احساس كرده بود كه در نظر او دو روز زمان زيادى بود.
همسرش مى گويد:
حسن آن شب آلبوم عكس هايش را مشاهده مى كرد و تعداد يارانى كه شهيد شدند را مى شمرد. عدد آنها 24 بود و كاغذى برداشت و نام همـه دوستان شهيدش را نوشتن و يك به يك آنها را مى خواند و با خود مى گفت نفر 25 چه كسى مى تواند باشد ، از خدا خواست كه اين توفيق عظيم نصيب او شود. من به او نـــگاه كردم و با لبخندى گفتم: اين چه حرفى است كه مى زنى ، مى خواهى كه مانعت شوم. گفت : سنّم به 25 سال رسيد، پيش خود گفتم اگر از اين كاروان عقب بمانم چه مى شود؟ اگر روزى جنگ تمام شود و من هيچ كوله بارى در روز قيامت به همراه نداشته باشم ، چه مى شود؟ آن شب همانند معلّمى به من درس مى داد و من هم گوش مى كردم . آن شب تا به صبح بيدار بوديم و بعد از اذان ، نماز را خوانديم و خوابيديم. و سرانجام در تاريخ 13 ارديبهشت 1367 در شلمچه شربت شهادت را نوشيد و به لقاء الله پيوست.

منبع:لوح چندرسانه اى سردار شهيد حسن خجسته/
نشر الكترونيكى شاهد/

انتهاى پيام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده