نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با «هاشم اصغرى» پدر شهيد «كاظم اصغرى» كه در ادامه به آن مى پردازد. اين پدر بزرگوار در بخشى از صحبتهايش مى گويد: من به او گفتم تو الان دانشگاه قبول شدی تا الان جبهه بودی و چند بار هم رفتی، الان باید درست رو ادامه بدی، او در جواب به من گفت که الان جنگ واجبتر است.
پدر شهيد «كاظم اصغرى»؛
شهید «کاظم اصغری سروکلایی» فرزند هاشم در چهارم شهريور ماه سال 1346 در روستاى سروكلا از توابع شهرستان جویبار متولد شد. وى تحصیلات خود را به مدت يكسال در دانشگاه تهران در مقطع فوق دیپلم در رشته مکانیک ادامه داد، و سرانجام در تاریخ 21 دى 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به درجه شهادت نائل آمد و پيكر مطهرش در 10 اسفند 72 توسط گروه تفحص در شلمچه شناسايى شد و در زادگاهش به خاك سپرده شد.

نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با هاشم اصغرى پدر شهيد «كاظم اصغرى» كه در ادامه به آن مى پردازد؛
پدر شهيد «كاظم اصغرى»؛
حاج آقا سلام، لطفا خودتان را معرفى بفرماييد؟
سلام علیکم خیلی خوش آمدین. من هاشم اصغرى سروکلایی پدر شهيد كاظم اصغرى هستم از روستاى سروكلا شهرستان جويبار.

از قديم اهل همين محل بوديد؟
بله. از قدیم در همين محل بوديم و پدرهاى ما هم در اين محل زندگى مى كردند.

شغل پدر و مادرت چی بود؟
کارشون کشاورزی بود و بالاخره مشکلات کشاورزی هم داشتن، اون ها کشاورزی رو ادامه دادن ما هم پشت سرشون داریم این کار رو ادامه میدیم.

شغل پدر و مادرت چى بود؟
كار آنها كشاورزى بود و كشاورزى مى كردند، ما هم كشاورز شديم.

روزى شما چطورى تامين مى شود؟
روزى را خدا مى رساند. شغل ما كشاورزى بود الان هم همان كشاورزى مى كنيم و زندگى خود را پيش مى بريم. مجرد كه بودم چيزى نداشتم، وقتى ازدواج كردم توانستم با كارگرى بچه ها رو بزرگ كنم. آن فرزندى هم كه به درد من مى خورد شهيد شد با اينكه پسرى ديگه اى دارم و كار هاى من را انجام ميده ولى ازدواج كرد و همسر و فرزند دارد. الان من و همسرم زندگى ميكنيم و سه تا دختر دارم که ازدواج كردند و رفتند.

الحمدوالله. برگردیم به سال های پیش. چی شد که ازدواج كرديد؟ شما حاج خانوم رو دیده بودی؟ یا کسی دید و به شما معرفی کرد؟
نه اون موقع کسی می خواست ازدواج بكنه، پدر مادر می رفتن خواستگاری، خودشون همه کار را انجام می دادن، کسی هم حرف نميزد. مثل الان نبود.

الان راضی هستید؟
صد در صد. پدر و مادرم تجربه زيادى داشتند و در زندگى به من كمك كردند.

پس از ازدواج صاحب چند فرزند شده ايد؟
پنج تا بچه. به نام هاى معصومه، صغری، لیلا، محمد و کاظم اصغری.

کاظم چندمین بچه شما بود؟
کاظم دومین بچه ما بود.

کاظم موقع شهادت چند ساله بود؟
تقریبا شانزده یا هفده سال بود.

یعنی محصل بود؟
بله، چند كلاس در همين روستا درس خوانده بود و چون اينجا ديگر درس نمى دادند او را به جويبار فرستادم و تا كلاس ده در جويبار درس خواند و بعد از آن به قائمشهر رفت و آنجا ديپلمش را گرفت. پيش دانشگاهى هم قبول شده بود كه آن موقع جبهه بود.

یعنی اون موقع که جواب دانشگاه اومد كاظم در جبهه بود؟
بله، کاظم در جبهه بود و بعد ما براى او پیغام فرستادیم و نامه دادیم که دانشگاه قبول شدی بیا برگرد و بریم ثبت نام کنیم، اما او راضی نبود. بعد من دوباره روزنامه رو دادم براش بردن روزنامه رو هم خوند و بعد که دید قبول شده خلاصه بعد از مدتى از جبهه برگشت. من به او گفتم تو الان دانشگاه قبول شدی تا الان جبهه بودی و چند بار هم رفتی، الان باید درست رو ادامه بدی، او در جواب به من گفت که الان جنگ واجبتره...
بلاخره بعد چند روز هر جورى بود ما او را راضی کردیم و رفتيم تهران و او را در دانشگاه ثبت نام كرديم. گفت من خجالت می کشم، خب اون موقع وضع مالى خیلی خوبى نداشتم. گفتم بچه خجالت نكش ما انقدر را داريم كه بهت کمک کنیم که تو درس بخوانى. یک سال دانشگاه بود. خلاصه می رفت جبهه و میومد و باز می رفت دانشگاه ، یک سال در دانشگاه درس خوند.

شهيد كاظم  چند بار به جبهه رفت؟
هشت بار جبهه رفت. هر موقع از دانشگاه مى آمد خونه می رفت جبهه، من اصلا نمی تونستم ببینمش که داره میره یعنی دل نداشتم. اون روز آخری که از محل اعزام شد می خواست با من خداحافظی کنه می دونستم که بره دیگه نمیاد. او هم می دونست كه ديگه نمیاد. من رفتم صحرا برای کشاورزی وقتی امدم خونه، مادرش به من گفت: كاظم با من خداحافظی کرد و گفت می خواستم با آقاجون خداحافظی کنم. خداحافظیه خوب بکنم باهاش، کاظم رفت بار آخری بود که رفت و شهید شد.

موقعی که داشتید صحبت می کردید گفتید که من می دونستم این آخرین باره كه به جبهه ميره و بر نمياد، شما از کجا می دونستید؟
بله. از کار او متوجه شدم. یک شب ساعت یک نصفه شب اومد توى اتاق. ما توی حال خوابیده بودیم، دیدیم که یه صدایی میاد و ديدم کاظم داره نماز می خونه و قرآن می خونه و داره با خدا گفت و گو می کنه. دیگه به خودم گفتم: که كاظم اين بار بره جبهه ديگه برنميگرده. بعد متوجه شدم چه جلوشو بگیرم چه نگیرم این دیگه رفتنی هست.

حاج آقا شما گفتی که این هفت هشت بار رفت جبهه میدونید کدوم عملیات بود چه منطقه هایی رفته بود؟
 وقتی که بار اول به جبهه رفته بود بعد اينكه آمد خونه دو نفر از بچه محل ها آمدن دنبالش كه بيا بريم جبهه كه با هم رفتن چالوس. اونجا فرمانده هاشون گفتن که هر کى کردستان میره دستشو بلند کنه، اون خیلی نترس بود، او به تنهایی دستشو بلند کرد گفت: من میرم کردستان. بعد کاظم رو بردن کردستان، تو قله ها بود. نامه براى ما مى فرستاد بدون آدرس، ما هم می خواستیم براش نامه بفرستیم اما آدرسى نداشتیم، دوستانش خودشون رفتن اونجا و آمدن و ما بهشون خبر دادیم که شما با هم رفتین، پس شما چرا آمدین و كاظم نيامد. گفتن که ما رو نمی خواستن، بعد معلوم شد که چون کردستان می بردن اینا نرفتن.
کاظم پنج شیش ماه کردستان موند، توی قله ها و بعدا آمد. سوال کردیم گفت ما تو قله جایی بودیم که اگه نامه ای چیزی میومد توی پست شاید مارو دستگیر می کردن یا شهید می شدیم، این بود که ما آدرس نداشتیم.
توی همه ی عملیات ها بود، فاو هم بود. کاظم خط شکن بود. در آمل دو سال پیش خبرمون کردن، من اصلا نمی دونستم که کاظم خط شکن بود یا چند جا پست داشت. ما تازه فهمیدیم. بعد از چند بار که جبهه رفتن بالاخره شهید شد. شب عملیات هفت تپه بودن، یه برادر زاده ی من هم پیش او بود، که زن و بچه داشت، کاظم پوتین خودش که نو بود با بلوزش که نو بود همه رو داد به اونا و به بچه های رزمنده و گفت من کهنه می پوشم، آخه من دیگه بر نميگردم نیستم. کاظم رفت.
برادر زاده ی من آمد و با من صحبت می کرد. گفت شب عملیات رفتن، شلمچه. حالا چه ساعتی اینا رسیدن نمی دونم، کجا بود و کی شهید شدن نمی دونم. کاظم با پسرعموی من شیخ شعبان با هم بودن، با هم یک جا و هر دو شهید شدن، البته بعد از جنگ که تموم شد ما رو بردن شلمچه.
یه روز غروب بردن منطقه رو دیدیم، اما گفتیم بچه های ما این جا شهید شدن باید ما رو یه روز ببرین ببینیم بچمون کجا شهید شده، اینا هم قبول کردن ما رو روز بردن. صبح که بودن از اونایی که بودن پرسیدیم گفتن که کاظم اینا رفتن تو خاک عراق اون پل رو می خواستن بزنن که عراقی نیايند، آنها ما رو بردن داخل کانالی که زده بودن. خیلی ما را راه دبردن، بعد گفتن که بچه شما همین جا شهید شد، البته شهید شد و بعد از هشت سال جنازه اش آمد.

يعنى هشت سال در همان منطقه ی شلمچه که شهید شده بود پیکر مطهرش همون جا بود؟
آره همون جا بود.

خب بعد از هشت سال بالاخره چطوری به شما خبر دادن؟ اون موقعی که به شما خبر دادن بهتون چی گفتن چطوری شما شنیدین که جنازش پسرتان آمده؟
والا وقتی كاظم شهید شد، خب بالاخره آدم متوجه می شه، من یه حال دیگه ای داشتم، مثلا دست و پاهام بى حس شده بود و نمی توانستم كار بکنم. داشتیم می رفتیم سر زمین نصفه کاری (شریکی) کار شالی انجام بدهم. همون صبح که رفتیم زیر چهار تا قلم رو کندم دیدم که نه من اصلا دست و پام سست شد و نمی تونم کار کنم. به رفیقم گفتم که من الان قدرت ندارم، دست و پام سست شد، رفیقم گفت که تو باش من کار می کنم، یکم با هم صحبت کردیم سر منو گرم کرد، خلاصه بودیم تا اينكه ساعت يك بعدازظهر شد و نماز خوندیم و غذا خورديم، اشتها براى غذا خوردن نداشتم، دیدم که بعدازظهر خونه ی صاحب خونمون در میزنن، من رفتم گفتم کیه؟ در رو باز کردم گفتم با کی کار دارید، دیدم یکی برادر زنمه یکی دامادم که الان هم بابلسر هستند و استاد دانشگاه هستند. به آنها گفتم شما الان اینجا چه کار می کنید؟ برای چی آمدید؟ گفتن هیچی ما آمدیم این جا تورو ببینیم، گفتم منو ببینید خب من دیدن نداشتم مى آمديد خونه دیگه، شماآمديد این جا یه دلیلی داره. خلاصه دیدم که اینا میگن کاظم مجروح شده و بیمارستانه، گفتم به من دروغ نگید كاظم شهید شده. منو سوار ماشين كردند، تو راه که مى آمدیم همین جوری مشغول صحبت با من و امر به معروف و دلداری دادن شدند، گفتن حاج هاشم حقیقتش دروغ بهتون نگیم کاظم شهید شد و الان هم موقع کار شما هست فردا هم عید میاد...

حاج آقا به شما خبر شهادت رو دادن و بالاخره شما رفتید که جنازه ها رو ببینید بعد از هشت سال بشناسید؟
جنازه که نبود فقط همین لباساش بود، لباساش رو آوردن و گرفتن تشییع جنازه کردن و مردم هم بالاخره به خاطر این که شهید بود آمدند، از تهران دوستا و رفیق هایی که دانشگاه با هم بودن با اتوبوس آمدن با معلم ها و استادهاش همه آمدن. الان چند سال هست که بعداز ظهر مراسم می گیریم.
آن زمان استادهاى كاظم آمدن توى اتاق و با من خیلی صحبت کردن، دیدم میگن کاظم هر 3-4 ماه در ميان می رفت جبهه و باز مى آمد دانشگاه، ما از درس از او سوال مى كرديم و او مغزش مثل کامپیوتر بود.
از کلاس اول هم تا به دانشگاه برسه اصلا تجدید نیاورد. همه ی نمره هاش نوزده يا بیست بود. در قائمشهر که برده بودمش مدیرش گفت: آقا تو هر پانزده روز شانزده روز باید بیای اینجا سر بزنی ببینی پسرت درس میخونه یا نمیخونه، گفتم من الان آمدم براش اینجا ثبت نام کنم و ديگر نمیام، چون من به بچه ام اطمینان دارم و فقط کارش درس خواندن بود.
كاظم اهل تقوا و نماز و روزه بود و مارو هم امر به معروف می کرد، برای همین جبهه رفتن من بهش خیلی فشار آورده بودم، كاظم به من می گفت که: تو میگی من مسلمانم؟ اگه مسلمان هستی به تو واجبه كه بری جنگ، من که دارم برای خودم میرم، تو باید برای خودت بری، الان مثل دوره ی امام حسین هست، الان نیرو احتیاج دارن تو به من میگی نرو، بعضیا میگن که پدر بزرگا، فامیل های ما همه مردن، اما آدم در راه خدا شهید بشه یه چیز دیگه هست. کاظم منو این جوری امر به معروف کرد، بعد ما هم حرفشو قبول کردیم. آنقدر جبهه موند که تا بعد از هشت سال جنازشو آوردن، مگه چی بود؟ به اندازه همین قد استخون و حلب تیکه ای که میگن پلاک آوردن و دوباره همون جوری مردم جمع شدن و تشییع جنازه کردیم و باز از تهران همون دوستاش آمدن.

حاج آقا دلتنگش میشی؟ چه جوری خودتو آروم می کنی؟
صد درصد. امام حسین هم بالاخره جوون از دست داده، ما تحمل می کنیم دیگه، درد سنگینى است. من هر چقدرم خودمو بکشم هر کاری هم بکنم مادرشم هر کاری کنه، بالاخره ما باید زندگی کنیم چی کار کنیم چاره ای نداریم.

خوابش رو هم دیدی تا حالا؟
والا من تاحالا خوابشو ندیدم.

اگه یه وقتی خوابشو ببینی دوست داری بهش چی بگی؟
اگه خوابشو ببینم بهش می گم که تو روز قیامت بچه جان دست ما رو بگیر ما رو نجات بده ما گنه کاریم.

الان از مسئولین چه توقعی داری؟
از مسئولین هیچی نمی خواهم، سلامتی رهبر و خدا حفظش کنه. انشاالله خون شهید را از بین نبرن و پرستاری و نگهداری کنن و تا الان هیچی ازشون درخواست نکردیم، این چند صباح هم معلوم نیست ما می خواهيم چقدر عمر کنیم که خداوند خودش پیش میبره، خداوند به هر کسی سر داد (هرکی رو آفرید) بهش روزی هم میدهد.
همان موقع هم حرف کاظم اين بود كه می گفت: آقا جان تو میگی من زن و بچه دارم، زمین دارم، زندگی دارم اینا هیچی، خدا به هر که سر داد بهش روزی هم می دهد وظیفه تو هم هست شرکت کنی بالاخره امروز بحران هست، جنگ هست و بالاخره مملکت هست بعد هم رفت به جبهه.

حاج آقا شما به عنوان یه پدر شهید وظیفه خودت رو در قبال اسلام و مملکت انجام دادین، از مردمی و از نسلی که این جنگ رو ندیدن، شهید و شهادت رو درک نکردن از اینا چه انتظاری دارید؟
ما از اینا انتظار داریم که اهل تقوا و نماز و قرآن باشند. مسجد بروند و راه شهیدها را ادامه بدهند و قیامت را به یاد داشته باشند. بالاخره کار شهید ها رو ببینند که چه کار کرده بودن و كارهايشان را درك و انجام بدهند.

دست شما درد نکنه حاج آقا از این که وقتتان رو به ما داده اید، انشالله که خدا به شما سلامتی بدهد.
دست شما هم درد نکنه و محبت داشتید كه آمدین.

انتهاى پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده