پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۳۰
نوید شاهد - خواهر شهید "محمدرضا علیزاده" نقل می‌کند: «با چفیه دور گردنش خیلی جذاب تر شده بود. گفتم: یکی از این چفیه‌ها را برای معصومه دخترم می‌آری؟ گفت: باشه! ولی معلوم نیست دیگه برگردم! اخم‌هایم را به هم کشیدم و گفتم: دیگه از این حرف‌ها نزن! چفیه‌اش را از دور گردنش باز کرد و به دخترم داد و گفت...» نوید شاهد سمنان به مناسبت سالروز تولد، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقمندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.
چفیه‌ای که به یادگار ماند

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدرضا علی‏زاده بیست و نهم خرداد ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش علی‏‌محمد و مادرش کلثوم نام داشت. دانش‏‌آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهاردهم آبان ۱۳۶۱ در عین‏خوش توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش واقع است. 

.این خاطرات به نقل از خواهر شهید محمدرضا علیزاده است که تقدیم حضورتان می‌شود

 دوستان محمدرضا مثل خود او به شهادت رسیدند
تازه شوهرم را از دست داده بودم. لحظه‌ها سخت و سنگین می‌گذشت. در آن بحران محمدرضا همه توان خود را به کار گرفت تا باری را از دوشم بردارد و تحمل مصیبت از دست دادن همسر را برایم راحت‌تر کند. یک روز که در تنهایی به خاطرات همسرم فکر می‌کردم، صدای زنگِ در بلند شد. اشک‌هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم. پشت در سر و صدای بچه‌ها شنیده می‌شد.
در را باز کردم. با تعجب دیدم محمدرضا با چند نفر از همکلاسی‌هایش پشت در ایستاده‌اند. همه سلام کردند. جوابشان را دادم. محمدرضا گفت: «آبجی! یه وقت غصه نخوری! ما اومدیم کمکت؛ هر کاری داری بگو انجام بدیم!»
بدون اینکه حرفی بزنم هر یک برای انجام کاری رفتند. خود محمدرضا پشت ماشین بافتنی نشست. با دیدن نشاط و دلسوزی آنها جان تازه‌ای گرفتم. محمدرضا و دوستانش خیلی از اوقات به خانه ما می‌آمدند و برایم نان، نفت و چیزهای دیگر می‌گرفتند. کمک‌های آنها التیام زخم‌هایم بود. دوستان محمدرضا مثل خود او به شهادت رسیدند و یاد و خاطرشان در جای‌جای خانه ما باقی مانده است.

چفیه‌ای که به یادگار ماند
با چفیه دور گردنش خیلی جذاب تر شده بود. گفتم: «یکی از این چفیه‌ها را برای معصومه دخترم می‌آری؟»
گفت: «باشه! ولی معلوم نیست دیگه برگردم!»
اخم‌هایم را به هم کشیدم و گفتم: «دیگه از این حرف‌ها نزن!»
گفت: «باور کن راست می‌گم!»
غم تو دلم نشست. خداحافظی برایم سخت‌تر شد. جلوی سپاه دوستش حسین شفیع‌زاده را دیدم؛ او هم برای اعزام آمده‌بود. به قدوقامت‌شان نگاه کردم خیلی بچه بودن!
به حسین گفتم: «هوای همدیگه رو داشته باشین! تنهایی جایی نرین!»
برادرم با لحنی پر از غرور گفت: «اتفاقاً ما رو می‌خوان ببرن خط اول جبهه تا چشم تو چشم دشمن بجنگیم!»
چفیه‌اش را از دور گردنش باز کرد و به دخترم داد و گفت: «دایی‌جان! این چفیه را از من یادگاری داشته باش!» خداحافظی کردیم. رفت و آن آخرین دیدار ما شد.


منبع: کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده