دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۴۷
روایتی که می‌خوانید بسیار آشناست؛ گاه تو را یاد برادر و خواهر صحرای عطشان کربلا می‌اندازد و گاه یاد ام‌البینی (س) که پسرش در کنار علقمه جا ماند.

به گزارش نوید شاهد همدان و به نقل از ایسنا، شنیده بودم در شهر مریانج زنی هست بسیار قوی و صبور، هم خواهر شهید، هم مادر شهید و جانباز و هم مادر همسر جانباز، زنی که گذر زمان تنها چهره مهربان و دوست داشتنی‌اش را شکسته‌تر کرده، اما همچنان در کنار چشمان غمگینش، تو را به مصاحبتی صمیمی دعوت می‌کند.
سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) را فرصتی مغتنم شمردم تا به بهانه روز تجلیل از مادران و همسران شهدا گفت‌وگویی با ایشان داشته باشم و این شیرزن را از نزدیک زیارت کنم. به خانه‌اش که رفتیم پسر بزرگش حاج علیرضا در را برایمان باز کرده و سپس در ورودی در مادری که او را این روز‌ها "حاج خانوم" صدا می‌کردند با لبخندی که در همان لحظه اول جذبش می‌شوی ایستاده و ما را به داخل اتاق دعوت کرد.
پای حرفایش که نشستم منتظر بودم از فراق فرزندش یا برادرش بگوید یا دردلی کند از روز‌های سختی که گذشته بود، ولی مادر هیچ نمی‌گفت چندین بار سعی کردم با سوالاتی حسش را بدانم، ولی آنقدر قاطع از ادای دِینش -که آن را کافی نمی‌دانست- به انقلاب گفت که جای سخنی دیگر نمی‌ماند آخر او کسی بود که فرزندانش را خودش راهی جبهه‌های جنگ کرده و پیش از آن نیز آن‌ها را در کنار برادرش حاج اسماعیل به مبارزات علیه شاه یا به قول خودش «مرگ بر شاه» فرستاده بود از چنین مادری که در اوج غم نیز، حضرت زینب (س) را الگوی خود می‌دانست نمی‌توان گله و غم آنچنانی شنید.
مادری که وصف حال او را شنیدید «سکینه شکری‌موحد»؛ مادر شهید «محمدرضا پورسبزی»، جانباز «علیرضا پورسبزی» و خواهر شهید «اسماعیل شکری‌موحد» است که در ادامه گزارش روایت زندگی‌اش را از زبان خود و فرزندنش می‌خوانید.
سکینه شکری‌موحد در گفتگو با ایسنا، عنوان کرد: محمدرضا در دوم مهر ماه ۱۳۴۵ به دنیا آمد و فرزند دوم من بود، پسری بسیار خوش اخلاق، شوخ طبع، مظلوم و غم‌خوار بود زمانی که برادرم حاج اسماعیل به شهادت رسید زمان‌هایی که دلتنگ او می‌شدم سرش را روی پاهایم می‌گذاشت و می‌گفت «غصه نخور، دایی به جای خیلی بهتری رفت» در واقع محمدرضا با حرف‌هایش مرا برای شهادت خودش نیز آماده می‌کرد. پسرم بسیار مهربان بود و با سن کمی که داشت به مناطق محروم اطراف شهرمان می‌رفت و به هرشکلی که می‌توانست به آن‌ها کمک می‌کرد در کنار این ویژگی‌ها محمدرضا درسخوان نیز بود قبل از شهادتش کنکور داده بود که جواب قبولی‌اش چند وقت پس از شهادتش به دستمان رسید که رتبه خوبی هم کسب کرده بود.
مادر شهید پورسبزی با اشاره به اینکه محمدرضا در عملیات کربلای ۵، از ناحیه پاهایش به شدت مجروح شده بود که نیاز به جراحی داشت، اما از من آن را پنهان کرده بود، ابراز کرد: در زمان شهادت، پسرم تنها ۲۰ سال داشت قبل از اعزام به آخرین عملیاتش، پدرش از او خواست که نرود، ملتمسانه نزد من آمد که اجازه رفتن را بگیرد، به او گفتم برو به امیدخدا. همان وقت به من وعده داد که ۲۰ روزه برمی گردد و بعد از ۲۰ روز پیکرش برگشت.
وی ادامه داد: هنگام اعزام از زمانی که محمدرضا سوار اتوبوس شد نگاهش به من بود تا زمانی که دیگر ماشین دور شده بود همانجا به دلم گواه آمد محمدرضا دیگر برنمی‌گردد و به شهادت می‌رسد چند روز بعد از اعزام یکی از دوستان پسرم خبر آورد که محمدرضا مجروح و گم شده است مطمئن بودم محمدرضا شهید شده و به من نمی‌گویند هرچقدر اصرار کردم که واقعیت را بگویند باز می‌گفتند نه زنده است، ولی گم شده احتمالا در بیمارستان یکی از استان هاست و نمی‌تواند خبری از حالش بدهد.
علیرضا پورسبزی، رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس و برادر شهید در توضیح این اتفاق اظهار کرد: بعد از این خبر من و گروهی از دوستانمان شروع به جستجوی محمدرضا در کرمانشاه کردیم گفته بودند ماشینی که محمدرضا در آن بوده مورد هدف خمپاره دشمن قرار گرفته بود که نه تنها محمدرضا بلکه تعداد دیگری از همرزمانش نیز مفقود شده‌اند، این جستجو‌ها ادامه داشت، ولی خبری از او نبود تا اینکه سیدخلیل، از رزمندگان دفاع مقدس و همشهریان مریانجی خبر داد که او در سردخانه یکی از شهرستان‌های کردستان است.
وی ادامه می‌دهد: در سردخانه از آن گروهی که همراه هم مفقود شده بودند محمدرضا آخرین کسی بود که پیدا کردیم بسیار برای من تعجب‌آور بود که محمدرضا اصلا شبیه یک میت نبود صورتش هنوز روشن و گرم بود مانند یک فرد زنده به حدی که اگر او را می‌آوردیم در خانه می‌خواباندیم و می‌گفتیم محمدرضا خوابیده است همه باور می‌کردند.
مادر شهید گفتگو را ادامه داد: هنگامی که پیکر محمدرضا را دیدم بسیار متعجب شدم پسرم صورتش مانند یک فرد زنده بود خبری از سردی و سفتی یک فرد بدون روح نبود من پیکر برادرم حاج اسماعیل را هم دیده بودم او سرد و بی روح آرام گرفته بود، اما محمدرضا صورتش نرم و گونه‌هایش گل افتاده بود هنگامی که محمدرضا را بوسیدم حس کردم پسرم پلک زد و لبهایش را تکان داد، اما بقیه می‌گویند اشتباه کرده‌ام؛ هنوز بعد گذشت سال‌ها همچنان چهره محمدرضا جلوی چشمانم است تا زمانی که بخواب بروم.
از صبرش پرسیدم که چطور انقدر آرام و قوی مانده، لبخند سنگین و غمگینی زد و گفت: برادرم حاج اسماعیل که شهید شد بی‌طاقت بودم خیلی به او وابسته بودم او هم به من؛ یک روز توسل کردم به حضرت زینب (س) و از ایشان خواستم در این داغ قلبم را صبور کنند، زیرا اگر همینطور می‌ماندم دیوانه می‌شدم، این صبر آنقدر در قلب من ریشه کرد که هنگامی که خبر بازگشت محمدرضا را آوردند مادرم از شدت ناراحتی از حال رفت، ولی من از درون می‌سوختم، اما تحمل می‌کردم تا حدی که اطرافیان به مادرم گفته بودند «سکینه اصلا در بند نیست» و طعنه می‌زدند که انگار از شهادت پسرم غمگین نیستم، ولی من صبرم را از حضرت زینب (س) گرفته بودم.
یکبار بعد از شهادت محمدرضا خوابش را دیدم در خانه قدیمیان کنار حوض نشسته بود و با خنده به صورتم آب می‌پاشید و مثل همیشه با من شوخی می‌کرد، اما حاج اسماعیل تا مدت‌ها هر شب به خوابم می‌آمد از همه احوالتمان خبر داشت و به من راه چاره می‌داد حتی حواسش به خرج مراسمش هم بود، زیرا در یکی از مراسم‌هایش چند شیشه نوشابه گم شده بود سفارش کرده بود پول آن را به صاحبش برگردانیم.
از جای خالی محمدرضا و حاج اسماعیل پرسیدم چشمانش دوباره به گل‌های فرش خیره شد و ادامه داد: همیشه وقتی بچه‌ها دور هم جمع می‌شوند جای خالیشان به چشم می‌آید همین دیشب همه بچه‌ها و نوه‌هایم بودند با خودم گفتم اگر جنگ نمی‌شد الان محمدرضا و حاج اسماعیل هم با زن و بچه‌هایشان کنارم بودند.
رشته حرف به سردار شهید حاج اسماعیل شکری موحد رسید یکی از شهدای شاخص استان همدان، اسم حاج اسماعیل که می‌آید گل از گلش می‌شکفد شیفته برادر بوده، برادر نیز علاقه شدیدی به خواهرش داشته، با همان اشتیاق خاصش می‌گوید: حاج اسماعیل بسیار قدرشناس، شوخ طبع و مهربان بود جاذبه عجیبی داشت، به نیازمندان بسیار کمک می‌کرد، ولی به خانواده‌اش نیز توجه خاصی داشت، زمانی دست من به دلیل حادثه‌ای کاملا عصب‌هایش از کار افتاده بود اطرافیانش می‌گفتند شب تا صبح برای شفای دست من دعا می‌کرده البته من شفا دستم را با دعا‌های او و از مکان مقدسی که آن را جایگاه خضر می‌دانند گرفتم، بعد از اینکه به مرخصی آمد با دیدن اینکه من می‌توانم از دستم استفاده کنم بسیار خوشحال شده بود و خدا را شکر می‌کرد.
با دست به دو لوستر در وسط خانه اشاره کرد لوستر‌هایی در سایز متوسط که مشخص بود قدیمی هستند، ولی طراحی زیبا و چشم‌نوازی داشتند؛ گفت: با اولین حقوقش برای من این دو لوستر را خرید و گفت "هروقت به این‌ها نگاه می‌کنی به یاد من باش"، بچه هایم می‌گویند که آن‌ها را لوستر‌های جدیدی عوض کنم، ولی نمی‌توان، چون یادگاری برادرم است. بعد از آن تمام حقوقش را صرف کمک به فقرا و نیازمندان می‌کرد. بعد از شروع جنگ، دیگر توان دوری از جبهه‌ها را نداشت وقتی به خانه می‌آمد به پهنای صورت اشک می‌ریخت و وقتی من یا همسرش به او اعتراض می‌کردیم می‌گفت خواهرم، من وقتی میام اینجا از خدا دورم، جبهه چیز دیگری است.
علیرضا پورسبزی با اشاره به اینکه دایی‌ام علاوه بر خود جنگ در قسمت بهداری سپاه مشغول به کار بود، اظهار کرد: در زمان جنگ آوردن قشر پزشک به جبهه هنر خاصی می‌طلبید، چون پزشکان از خانواده‌های خاصی و بسیار ثروتمند بودند و به راحتی نمی‌توانستیم آن‌ها را راضی کنیم، اما اینکه شهید شکری‌موحد چطور توانسته بود با آن همه پزشک رفیق شود هنر ایشان بود، که همه به اتفاق می‌گفتند "شیفته اخلاق شهید شده بودیم".
از رابطه‌اش با مادر پرسیدم گفت: مادر صبور و مهربان و مردم‌دار است در زمان‌های قدیم به دلایلی کاملا بدون منطق، بچه‌ها مادران خود را به نام مادر یا مامان صدا نمی‌کردند من و محمدرضا مادرم را عینه صدا می‌کردیم که به معنای فارسی یعنی "چشم" است این تعبیر را دوست داشتم، چون مادر را چشم‌های خودمان می‌دانستیم البته بعد از اینکه مادر مشرف به حج واجب شدند او را حاج خانوم صدا می‌زنیم.
گفت‌وگوی شیرین، اما کوتاه ما به صرف چایی و میوه‌ای که حاج‌خانوم آورده بود به پایان رسید، اما در واقع بزرگی قلب این زن، در تمام طول مصاحبه باعث حیرت ما شده بود البته نه تنها حاجیه سکینه شکری موحد بلکه تمام مادران شهدا این قلب بزرگ و صبور را دارا هستند.
گفتنی است سردار شهید اسماعیل شکری موحد در سال ۱۳۶۳ در عملیات حفظ خط احد در محور سومار و بسیجی شهید محمدرضا پورسبزی در ۲۶ مهر ماه سال ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۴ در منطقه عمومی مامووت عراق به درجه شهادت نائل آمدند.
زهرا قاسمی نیما

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده