روایتی از زندگی دو شهید
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۰۰
زندگی شهید علی‌اکبر نوری و دامادش شهید حجت‌الاسلام قربانعلی رضائی آموزه‌های زیبایی دارد که روایت آن را از زبان دختر شهید نوری که همسر شهید رضائی هم هست می‌خوانیم.

روزهای انقلاب و پس از آن دفاع مقدس، یادآور دلاوری و جانفشانی مردانی است که عاشقانه از دین و ناموس و خاکشان دفاع کردند. خوشا به سعادت آنان که در کنار این این دلاور مردان ایستادند و سعادت فرزند و یا همسر شهید بودن را پیدا کردند. خانم «فاطمه نوری» یکی از این شیرزنان است که افتخار این سعادت را دارد. به بهانه روزهای پیروزی انقلاب اسلامی با ایشان که فرزند شهید «حاج علی‌اکبر نوری» و همسر شهید «حجت الاسلام قربانعلی رضائی» هستند در نوید شاهد به گفتگو نشسته‌ایم که ماحصل آن را می‌خوانیم.

شهید علی اکبر نوری، شهید قربانعلی رضائی

پدرم مادربزرگ را به آرزوی کربلا رفتن رساند

فرزند شهید علی‌اکبر نوری درباره پدرش می‌گوید: آنطور که از پدر و مادرم و بزرگترها شنیده‌ام، پدرم «حاج علی‌اکبر نوری» که ما به ایشان «حاج آقا» می‌گفتیم 2 آذر 1303 در یکی از روستاهای خراسان رضوی به دنیا آمد. 2 ساله بود‌ که پدرش «کربلایی محمد» از دنیا رفت. پدر کمی که بزرگ شد، روی زمین‌های کشاورزی کار می‌کرد. اوقات فراغت در مکتب، قرآن یاد می‌گرفت و در خانه با خواهرانش تمرین می‌کرد. به سن جوانی که رسید، ازدواج کرد و وقتی وضع مالیشان خوب شد به تهران آمدند و در شهریار ساکن شدند.

مادر بزرگم آرزوی رفتن به کربلا داشت. پدرم که تنها پسر خانواده بود با زحمت بسیار مادرش را به آرزویش رساند و مادر بزرگ همانجا ماند و دیگر برنگشت. از کربلا برای پدرم نامه می‌فرستاد که در آن نامه‌ها نوشته بود: «دلتنگ هستم، به کربلا بیایید تا شما را ببینم.» پدرم با وجود داشتن چند فرزند، نداشتن وضع مالی مناسب و سختی‌های سفری که حدود 8 ماه طول می‌کشید، چند بار مخفیانه به دیدن مادرش رفت. آخرین‌باری که پدر به کربلا رفت؛ وقتی رسیده بود، با خبر شد که چند ماه پیش مادربزرگ از دنیا رفته است. به مزار ایشان رفته بود و با غم و اندوه از دست دادن مادر از کربلا برگشت؛ اما دعای خیر مادربزرگ بدرقه راهش بود و زندگی‌اش سر و سامان گرفت. بعد از مهاجرت به شهریار در مرغداری مشغول به کار شد و خانه خریدیم و زندگی خوبی داشتیم.

سومین بار که پدر(حاج آقا) را به جبهه بدرقه کردیم به شهادت رسید

با اندوهی دخترانه ادامه داد: با شروع جنگ تحمیلی، پدرم با وجود اینکه سِنی از ایشان گذشته به جبهه رفت. سومین بار که پدر(حاج آقا) را بدرقه کردیم دیگر برنگشت.

1 آبان 1363 پدر همراه 28 نفر دیگر از همرزمانش در بوکانِ کردستان مورد حمله کومله قرار گرفتند، 25 نفر تسلیم شدند و آنها را به عراق برند و 4 نفر دیگر  را که پدرم هم یکی از آنها بود تسلیم نشده بودند، با شکنجه‌های وحشتناکی مانند شکستن دست و پا و بریدن زبان با موزاییک تیز به شهادت رساندند. همان موقع رادیو اسم پدرم را به عنوان مُسن‌ترین رزمنده که به شهادت رسیده بود را اعلام کرد.

تا روزی که پدرم(حاج آقا) بود زندگی رنگ و بوی دیگری داشت. اما با شهادت پدر، همسرم جای خالیش را برایم پر می‌کرد. حاج آقا روحانیان را خیلی دوست داشت و 4 داماد روحانی هم نصیبش شد. علاقه زیادی به دامادهایش داشت و می‌گفت: «اگر شوهرتان از شما راضی نباشد من هم از شما راضی نیستم.»

پدر دلش می‌خواست که مهریه ما سفر حج باشد و به این سفر مقدس برویم اما قسمت نبود و وقتی خودش به شهادت رسید با سهم ارثی که به ما ارث رسید همگی به مکه رفتیم و اینطور آرزوی مکه رفتن فرزندانش برآورده شد.

شهید علی اکبر نوری

همسرم یک روحانی مبارز دوران انقلاب بود

فرزند شهیدی که حالا دیگر همسر شهید هم هست، از همسرش با شوق اینگونه می‌گوید: همسرم«حاج آقا رضائی» پسر خاله‌ام بود. وقتی به خواستگاریم آمدند پدرم با من صحبت کرد و از متدین و باخدا بودنش گفت، من هم قبول کردم. 16 ساله بودم که عروس شدم و به خانه بخت رفتم. بعد از ازدواج به قم رفتیم. آقا رضائی مبارز بود. خیلی او را نمی‌دیدم و همیشه نمازش را شکسته می‌خواند. دوران انقلاب به مازندران می‌رفت و به تبلیغ انقلاب و به سخنرانی علیه رژیم پهلوی می‌پرداخت. وقتی هم که قم بود با هم به راهپیمایی می‌رفتیم. دوران انقلاب همیشه تحت تعقیب بود و بعد از پیروزی انقلاب هم منافقین تهدیدش می‌کردند اما با همه این سختی‌ها درسش را خواند. 4 سال به سمنان رفتیم تا در مدرسه عالی قضایی درسش را تمام کند، البته آنجا هم آرام و قرار نداشت و برای تبلیغ اسلام تلاش می‌کرد. در طول 13 سالی که با هم زندگی می‌کردیم من و بچه‌ها هیچ‌وقت درست و حسابی نمی‌دیدیمش ولی وقتی به خانه می‌آمد با وجود خستگی زیاد در کارهای خانه و نگهداری بچه‌ها به من کمک می‌کرد. همیشه با رویِ باز به رویمان لبخند می‌زد. اخلاق خاصی داشت، وقتی برای تبلیغ به جایی می‌رفت و ما را هم همراهش می‌برد، اگر اهالی آنجا برایمان نان یا چیزی می‌آوردند با اینکه اهالی آنجا ناراحت می‌شدند، قبول نمی‌کرد.

نصف عمر می‌شدم تا از تبلیغ برگردد

با اندوهی که نشان از دلتنگی عمیق دارد ادامه می‌دهد: زندگی با این روال می‌گذشت و با شروع جنگ تحمیلی دیگر در خانه بند نمی‌شد. 14 بار به جبهه رفت. وقتی برای تبلیغ می‌رفت تا برگردد من نصف عمر می‌شدم و انگار وقتی به جبهه می‌رفت خیالم راحت‌تر بود.

با اینکه خیلی به همسرم وابسته بودم و وقتی به جبهه اعزام می‌شد باید یکی از اقوام و نزدیکان کنارم می‌ماند، باز هم با رفتنش مخالفت نمی‌کردم. با اینکه خیلی سخت بود اما به خاطر خدا بودنش لذت‌بخش است.

قبل از شهادت وصیت کرده بود تا آخر ماه رمضان به خانواده‌ام خبر ندهید

با بغض از آخرین دیدار همسرش «شهید رضائی» می‌گوید: آخرین باری که به جبهه رفت پسرم علی‌اکبر 10 روزش بود. همه اصرار داشتند به بهانه نوزادم نگذارند برود. به من گفت با اینکه دوست دارم بروم اما اگر شما راضی نباشی نمی‌روم، من هم به شوخی گفتم می‌خواهی فرار کردنت را گردن من بیندازی؟ خندید و خوشحال از اینکه راضی شده‌ام. به مادرم گفت حاج خانم بیا پیش فاطمه که تنها نباشد، ثواب جبهه رفتنم برای شما باشد. وقتی داشت می‌رفت دفتری برداشت و به من گفت وصیت‌نامه‌ام را اینجا نوشتم، دفتر را در کشو گذاشت و رفت. با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. وقتی همسرم در خانه بود دلم می‌لرزید و حس می‌کردم که یک انسان عادی نیست.

21 رمضان 1365 بود. عصر به من زنگ زد و سفارش بچه‌ها را کرد و گفت مواظب خودتان باشید. همان شب هم به شهادت رسیده بود. قبل از شهادت وصیت کرده بود که چون اقوام راهشان دور است و روزه‌شان شکسته می‌شود تا آخر ماه رمضان خبر شهادتش را به ما ندهند. آن روزها هم خیلی تلفن در دسترس نبود که از حالش با خبر شویم.

شهید قربانعلی رضائی

مادر دیدی گفتم آقای رضایی شهید شده است!

همسر شهید قربانعلی رضائی با صدایی بغض‌آلود ادامه می‌دهد: روز آخر ماه رمضان مشغول انجام کارهایم بودم که برای عید فطر و آمدن همسرم خانه را آماده کنم که برادرم همراه همسرِ خواهرم به منزل ما آمدند. چهره‌شان عادی نبود و دلشوره گرفتم، به دلم افتاد که باید خبری باشد. دامادمان را صدا زدم و گفتم چرا به قم آمده‌اید؟ گفت: نمی‌دانم، حاج حسین(برادرم) می‌خواستند بیایند و به من هم گفتند همراهشان بیایم. مادرم به حرم حضرت معصومه(س) رفته بود، وقتی برگشت گفتم مادر داداش حسین آمده، فکر کنم آقا رضایی شهید شده است. مادرم همسرم را خیلی دوست داشت، به اتاق رفت و صدای گریه‌اش بلند شد. دلم می‌خواست زودتر بروند تا من خیالم راحت شود که همسرم زنده است. موقع افطار سفره پهن کردم. برادرم چیزی نمی‌خورد.
مادرم اصرار کرد و گفت: «حسین جان، چیزی بخور مامان.» برادرم که ناراحتی در صورتش موج می‌زد گفت: «میل ندارم شما افطارتان را بخورید.» بعداً فهمیدم که پیکر همسرم را دیده بود. دلشوره داشتم و نمی‌دانستم چکار کنم. برادرم همانطور که صحبت می‌کردند به من گفت: «این همه شوهرت را به جبهه می‌فرستی اگر شهید شود چکار می‌کنی؟» گفتم: «اینجا هم منافقین تهدیدش می‌کنند، وقتی به جبهه می‌روم خیالم راحت‌تر است.» وقتی یکی دیگر از اقوام را دیدم با دلهره به مادرم گفتم: «مادر دیدی گفتم آقای رضایی شهید شده است.» و بالاخره شب فهمیدم که همسرم شهید شده، همه جز من از شهادتش خبر داشتند. تا سه سال باورم نمی‌شد که همسرم شهید شده است. اگر در خواب هم می‌دیدم پیر می‌شدم و منتظر بودم برگردد. پیکر همسرم را هم دیدم اما باورش سخت بود.

فاطمه نوری در آخر گفت: به گفته سردار سلیمانی باید شهید باشی تا شهید شوی. پدر و همسرم به فاصله 2 سال به شهادت رسیدند. 35 سال از شهادت همسرم می‌گذرد. خیلی تنها شده‌ام و با خاطراتش زندگی می‌کنم؛ اما خدا را شکر می‌کنم که فرزند و همسرم شهید هستم. امیدوارم که پیرو راهشان باشیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده