خاطره‌ای از شهید «عباس دوران»
امیر خلبان «صمد ابراهیمی» در خاطره‌ای از شهید عباس دوران روایت می‌کند: «من خلبان هواپیمای اف 5 بودم و در پایگاه هوایی دزفول خدمت می‌کردم. من و عباس چون هر دو شیرازی بودیم، دوستی و رفاقت نزدیکی با هم داشتیم و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

نبرد در آسمان

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «عباس دوران» 20 مهر ماه 1329 در شيراز دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان صدرا گذراند و دوان متوسطه را در دبيرستان سلطانی پشت سر گذاشت و موفق به اخذ دیپلم شد. سال 1348 در دانشکده افسری خلبانی نيروی هوايی پذیرفته شد.

با آغاز جنگ تحميلی با ساير خلبانان شايسته نيروی هوايی وارد عرصه نبرد در آسمان عليه دشمن متجاوز شد. صبح روز سی‌ام تيرماه، آخرین روز ماه مبارک رمضان بود عباس با یک چای، سحری خورد و در ساعت 5:30 دقيقه مأموريت بزرگ با حفظ كليه تاكتيك‌های حفاظتی را آغاز کرد. او فانتومِ خود را به ساختمان خبرگزاری در بغداد كوبيد و تمام نقشه‌های شيطانی صدام حسين تكريتی را بر آب نمود و خود نیز به فيض شهادت نائل آمد.

متن خاطره:

امیر خلبان صمد ابراهیمی در خاطره‌ای از شهید عباس دوران روایت می‌کند: من خلبان هواپیمای اف 5 بودم و در پایگاه هوایی دزفول خدمت می‌کردم. من و عباس چون هر دو شیرازی بودیم، دوستی و رفاقت نزدیکی با هم داشتیم. عباس رکورددار مأموریت برون‌مرزی با هواپیمای اف 4 بود و من رکورددار هواپیمای اف 5، همین باعث شده بود با هم کل‌کل داشته باشیم و خیلی شوخی کنیم.

هواپیمای اف 5، هواپیمای کوچکی است و بیشتر در پروازهای کوتاه‌برد روی مناطق عملیاتی از آن استفاده می‌شد؛ برعکس هواپیمای اف 4 که جثه بزرگ‌تر و قدرت بیشتری داشت و بیشتر برای مأموریت‌های برون‌مرزی و دوربرد کاربرد داشت.

در یکی از عملیات‌ها قرار شد جبهه دشمن را با چند هواپیمای اف 5 بمباران کنیم. عباس هم در پایگاه دزفول بود، قرار شد با هواپیمایش همراه ما بیاید. برای بریف رفتیم. من لیدر دسته بودم. مأموریت را شرح دادم.
در مأموریت‌های برون‌مرزی، هدف مشخص در نقطه‌ای مشخص داشتیم که پدافند آن هم در منطقه‌ای محدود اطراف آن چیده شده بود. معمولاً پس از زدن هدف، در صورت نبودن مشکل، هواپیما در فاصله اندکی می‌تواند بچرخد و برگردد اما در منطقه عملیات در جبهه، اهداف در منطقه وسیعی، مثلاً 15 کیلومتر پراکنده بود؛ بنابراین پدافند آن هم به همین نسبت پراکندگی داشت.

ما برای اینکه از دید پدافند موشکی در امان باشیم، در ارتفاع بسیار پایین در سطح زمین پرواز می‌کردیم. هواپیما برای چرخش به دو سمت، کمی پهلو می‌گیرد و در این حالت بال موافق هواپیما به زمین نزدیک می‌شود. یکی از اشکال‌های پرواز در ارتفاع پایین این بود که شاید در هنگام چرخش، بال به زمین برخورد کند؛ برای همین خلبان اوج می‌گرفت و در ارتفاع، چرخش خود را انجام می‌داد.

با توجه ‌به این موضوع به دسته پروازی گفتم، پس از بمباران هدف، هیچ‌کس حق گردش ندارد، با همان ارتفاع پایین، حدود 20 کیلومتر از منطقه عملیات خارج می‌شویم و بعد با هماهنگی من اوج گرفته و به‌ سمت پایگاه می‌چرخیم.
همه دسته باهم پرواز کردیم و به‌سمت منطقه عملیات رفتیم. بمباران اهداف در جبهه دشمن به‌خوبی انجام شد و همه بدون مشکل، طبق برنامه شروع به خروج کردیم؛ ناگهان سمت چپ خودمان جاده‌ای آسفالت دیدم که تعداد زیادی نفربر و ماشین زرهی در حال حرکت به‌سمت منطقه عملیات بود.

ناگهان دیدم عباس، برخلاف برنامه پروازی، بلافاصله اوج گرفت. فهمیدم می‌خواهد به‌سمت جاده برگردد، هرچه گفتم، عباس گوش نداد. با بی‌سیم به بچه‌های دسته گفتم طبق برنامه بروید، من می‌روم دنبال عباس.
ارتفاع‌گرفتن عباس همان، شلیک پدافند موشک سام 6 هم همان. جایگاه پرتاب سام 6 سه موشک ظرفیت دارد و هر سه پشت‌سر‌هم شلیک می‌شود. من که پشت عباس بودم، موشک‌ها را که به‌سمت عباس می‌رفت، می‌دیدم، فریاد زدم با اصطلاحاتی که بین خودمان رایج هست به عباس گفتم: برو بالا، برو چپ، برو راست... .

عباس موشک اول را جا گذاشت، بعد هم موشک دوم را، ناگهان موشک سوم بین من و عباس، نزدیک عباس منفجر شد. فریاد زدم: عباس! عباس!
عباس گفت: کاکو! چیزی نیست... چیزی نیست... من خوبم کاکو!

از میان دود و آتش انفجار، هواپیمای عباس را دیدم که به‌سمت چپ چرخید. من هم گردش‌ به‌چپ کردم. از ترکش‌های انفجار، هواپیمای عباس سوراخ‌ سوراخ شده بود؛ اما عباس دست‌بردار نبود. روی جاده آسفالت که رسید، روی جاده شیرجه زد با گلوله‌های توپ دماغه هواپیمایش شروع به دروکردن کاروان زرهی روی جاده کرد. کل ماشین‌های روی جاده آتش ‌گرفتند و از کار افتادند.

گلوله‌هایش که تمام شد، به‌سمت پایگاه دزفول پرواز کرد. دنبالش رفتم. هواپیمایش آسیب شدیدی دیده بود و هیدرولیک هواپیمایش از کار افتاده بود، نگران بودم سقوط کند یا نتواند بنشیند. عباس ارتفاعش را کم کرد و روی باند نشست؛ اما ترمزهایش کار نکرد، روی باند سُر خورد و در انتهای باند به تپه‌های خاکی برخورد کرد.

من بلافاصله بعد از نشستن روی باند پیاده شدم و با ماشینی که آنجا بود، خودم را به هواپیمای عباس رساندم. نگران عباس بودم که مجروح شده باشد. تا به هواپیما رسیدم، عباس هم از کابین بیرون آمد و پایین پرید. تا پیاده شدم، من را محکم بغل کرد و با خنده گفت: باشد کاکو! باشد کاکو! دعوایم نکن؛ از دفعه بعد دیگر حرف گوش می‌دهم.
واقعاً عباس نسبت به خاک ایران متعهد بود، اصلاً رفتن در آتش و خطر برایش اهمیت نداشت، جایی که می‌توانست قدمی برای دورکردن دشمن بردارد، کوتاهی نمی‌کرد.

منبع: کتاب شبیه افسانه‌ها

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده