محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده‌های رملی" روایت می‌کند: صبح زود به پایگاه نیروی هوایی در تهران رسیدیم. هنگام ورود درجه‌دار دژبان جلومان را سد کرد. خب! اینجا اومدین چیکار؟ فرخی گفت: اومدیم با هواپیمای سی ۱۳۰ بریم اهواز. دژبان گفت: نمیشه، باید به عنوان امریه پرواز داشته باشین.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب "روی جاده‌های رملی" به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

 

در برش 52 کتاب "روی جاده‌های رملی" می‌خوانیم؛

 

پس از پایان پاتک‌های عراق، به پرسنل مرخصی تشویقی دادند. دو هفته به تبریز رفتم و بعد از گرفتن برگه ی کوپن و پیگیری انتقالی فاطمه که به یک روستای دور منتقل شده بود، به منطقه برگشتم. هنگامی بازگشت با همکارم فرّخی بودم. توی خیابان قدم می زدیم و یخ‌های روی زمین زیر پایمان ترک میخورد. سوز باد صورتمان را سوزاند. فرخی دستش را به شاخه خشکیده کنار خیابان کشید.

- باز باید کنار جاده بایستیم و دست تکون بدیم؟

دست هایم را به هم مالیدم و گفتم: چند وقت پیش شنیدم نظامی ها با هواپیمای سی 130 میرن اهواز.

بند ساک را روی دوشم انداختم. یخ زیر پایم ترک خورد. باد لایه‌ای از برف‌های روی شاخه درختان را بلند کرد و توی هوا پرواز داد. دانه‌های برف زیر نور آفتاب درخشیدند و روی زمین پهن شدند. فرخی قدم هایش را تندتر کرد و گفت: خب ما هم درجه دار و نظامی هستیم. بریم پایگاه یکم، شاید گذاشتن با هواپیما بریم!

سرم را تکان دادم و قدم هایم را تندتر کردم.

صبح زود به تهران رسیدیم. پایگاه نیروی هوایی در ضلع جنوبی فرودگاه مهرآباد قرار داشت. هنگام ورود درجه دار دژبان جلومان را سد کرد. کارت پرسنلی را نشان دادم. کارت را گرفت و به عکس نگاه کرد. دستکش را پوشید.

- خب! اینجا اومدین چیکار؟

فرخی پابه پا شد.

- اومدیم با هواپیمای سی ۱۳۰ بریم اهواز.

دژبان اخم کرد و دست هایش را توی جیب اورکتش گذاشت. گربه ای ناله کرد و توی سطل آشغال کنار در پرید. کلاه را روی گوش هایم کشیدم. برف می بارید. دژبان گفت: نمیشه، باید امریه پرواز داشته باشین.

 فرخی توی خودش جمع شد.

- ما تو این سرما از تبریز اومدیم اینجا. مثل همه آدم هایی که می برین، میریم بجنگیم.

دژبان به من و فرخی زیر چشمی نگاه کرد و گفت: بذار به جناب سرگرد تو پست فرماندهی خبر بدم. اگه اجازه داد، باشه.

 کارت را توی جیبش گذاشت. به اتاقک دژبانی رفت و تلفن را برداشت. یک قدم به اتاقک دژبانی نزدیک شدم. از پنجره داخل اتاق را نگاه کردم.آب کتری روی بخاری نفتی گوشه ی اتاق بخار میشد. پتوی آبی رنگی گوشه ی اتاقک روی زمین بود. دژبان سیم تلفن را کشید و کنار پنجره ایستاد. سرش را خاراند.

- بله قربان همشهری تون هستن. می خوان برن اهواز هواپیما هست؟ بله... بله... اجازه میدین؟

گوشی را زمین گذاشت. دست هایش را به شکل هشت رویسکوی پنجره تکیه داد، گفت: از سمت چپ، برین داخل سالن انتظار.

فرخی دژبان را بوسید. ساکها را از روی زمین برداشتیم. کلی در محوطه راه رفتیم تا به ساختمان محل ثبت نام هواپیما رسیدیم. من و فرخی در سالن انتظار تنها بودیم. به صندلی فلزی سالن تکیه دادم. از سرمای صندلی سردم شد. خودم را جلوتر کشیدم. فرخی ساک را کنار دستش گذاشت و گفت: خیلی خسته شدیم.

صدای فرخی توی سالن پیچید. توی خودم جمع شدم و به در ورودی زل زدم. در باز بود باد می آمد. چشم هایم را بستم.

چشم باز کردم. پاهایم خشک شده بود. توی پوتین نمی توانستم انگشتانم را تکان دهم. وقتی سرم را چرخاندم فرخی کنارم نبود. چشمم را در سالن چرخاندم. دو درجه دار کنار هم نشسته بودند. نان میخوردند و سیب گاز میزدند. ساک فرخی جلوی پایم بود. چشم هایم را بستم و به صدای کولاک برف گوش دادم. دوباره خوابم برد.

 سنگینی دستی را روی شانه هایم احساس کردم. فرخی به سمتم خم شد.

- بسّه دیگه، بیدارشو حوصله ام سر رفت.

چشم هایم را مالیدم. سر و صدا توی سالن بیشتر شد و حدود شصت نفر توی سالن انتظار نشسته بودند. دستهایم را به هم مالیدم و توی جیبم گذاشتم. فرخی دستم را کشید. بلندم کرد، گفت: تا هواپیما بیاد بریم اطراف دور بزنیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده