قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا رسولی‌پور»
مادر شهید «غلامرضا رسولی‌پور» نقل می‌کند: «هر وقت از جبهه می‌آمد، لباس بسیجی‌اش را می‌شست و مرتب می‌کرد و اگر نیاز به وصله داشت، می‌دوخت. آماده رفتن به جبهه می‌شد و می‌گفت: بسیجی باید نسبت به بیت‌المال دقت داشته باشه و به فکر نگه‌داری آن باشه.»

دقت در نگه‌داری از بیت‌المال

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامرضا رسولی‌پور» سوم آبان ۱۳۴۶ در روستای تویه‌دروار از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حسن، کشاورز بود و مادرش زینب نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله آرپی‌جی به سر و سینه، شهید شد. پیکر وی مدت‌‏ها در منطقه بر جا ماند و هشتم بهمن‌ماه ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

مسئولیت‌های دنیایی زود از دست می‌رود!

تازه از جبهه آمده بود. برای شوخی به او گفتیم: «سلام فرمانده!»

لبخندی زد و گفت: «این مسئولیت‌های دنیایی زود از دست می‌ره! به دنیا دل نبندین!»

(به نقل از زین‌العابدین رسولی‌پور، برادر شهید)

قول داد که دیگر ساکش را برای جبهه رفتن نبندد!

دفعه سوم یا چهارم بود که به جبهه می‌رفت. از او قول گرفتیم که به جبهه نرود. اعزام بعدی نیرو‌ها نزدیک بود. به زنم گفتم: «غلامرضا نمی‌ره چون قول داده.» چند روز بعد، برای بدرقه به میدان روستا رفتیم. او آمد. با همه دوستان رزمنده‌اش خداحافظی کرد و رفت. به خانه آمدیم. هنوز لباس‌های‌مان را در نیاورده بودیم که صدای زنگ بلند شد. دوست غلامرضا بود. گفت: «این ساک غلامرضاست. به من گفته به شما بدم.»

به ساک نگاه کردم. با تعجب گفتم: «خودش کجاست؟»

با خنده گفت: «وسایلش رو توی ساک من گذاشت و بیرون روستا با نیرو‌ها به جبهه رفت!» گفتم: «آخه او قول داده بود!»

گفت: «غلامرضا به شما قول داده که دیگه ساکش رو برای جبهه رفتن نبنده؛ به خاطر همین ساک منو گرفت. او به قولش وفا کرد!»

(به نقل از حسن رسولی‌پور، پدر شهید)

دقت در نگه‌داری از بیت‌المال

هر وقت از جبهه می‌آمد، لباس بسیجی‌اش را می‌شست و مرتب می‌کرد و اگر نیاز به وصله داشت، می‌دوخت. آماده رفتن به جبهه می‌شد و می‌گفت: «بسیجی باید نسبت به بیت‌المال دقت داشته باشه و به فکر نگه‌داری آن باشه.»

(به نقل از زینب پاشایی، مادر شهید)

نباید همگی با هم شهید شویم!

قرار بود عملیات کربلای چهار شروع شود. بچه‌های روستا با هم بودیم. یکی از بچه‌ها گفت: «اگه همه‌مون با هم توی یه گروه باشیم بهتره!»

غلامرضا گفت: «نه، باید از هم جدا بشیم!» تعجب کردیم و گفتیم: «ما همه‌مون بچه‌های یک روستاییم؛ اگه قراره که شهید بشیم با هم شهید می‌شیم!»

گفت: «اگه ما با هم باشیم و همه‌مون شهید بشیم، مردم روستا فکر می‌کنن دشمن خیلی قویه که از یک روستا این همه جوون شهید شدن؛ اون وقت از جبهه فراری می‌شن و دیگه حاضر نمی‌شن بچه‌هاشون رو به جبهه بفرستن. جدا بشیم بهتره!»

(به نقل از دوستان شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده