خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل نوحه‌گو شهواری»
يکشنبه, ۱۲ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۵
دوست و همسنگر شهید تعریف می‌کند: «شروع کردم به گریه کردن که یک مرتبه متوجه شدم اسب سفیدی به طرفم می‌آید، از آن حالت خارج شدم، فکر کردم منافقین حمله کردند.....»

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «اسماعیل نوحه‌گو شهواری» بيستم تير ماه 1345، در روستای شهوار از توابع شهرستان ميناب ديده به جهان گشود. پدرش عبدالله، سفالگر بود و مادرش آمنه نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. او نيز سفالگری می‌كرد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. دوازدهم شهريور 1363، در مهاباد هنگام درگيری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سينه، شهيد شد. پيكر او را در روستای جانشينی تابعه شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

 
شهیدی که امام زمان (عج) را ملاقات کرد
 
در منطقه «عین خوش» بودیم و بنده مسئول معاون گروهان بودم، نزدیک عملیات بود و نیروها را آماده منطقه‌ی عملیات خیبر می‌کردیم. به تپه‌های الله اکبر رسیدیم، حدودا دو شبانه روز را آن‌جا ماندیم. به ما اعلام کردند که در این منطقه، منافقین تحرکاتی علیه نیروهای انتظامی از خود نشان می‌دهند.
 
شهید نوحه‌گو با توجه به اینکه سن و سال کمی داشت و نوجوانی سیزده یا چهارده ساله بود ولی قلبی آکنده از ایمان و روحیه‌ای مملوء از معنویت داشت. ایشان سنگرشان را انتخاب کرده و سر پستشان رفتند. نیمه‌های شب در سنگر فرماندهی آقای رضایی فرمانده گروه گفت: «پاسدار نوحه‌گو در سنگر نگهبانی گریه می‌کند»، ایشان فرمودند «آقای خرمی، ایشان همشهری شما هستند به نزد ایشان برو و جویا شو که مشکلش چیست.»
 
وقتی به نزد این عزیز رفتم مشاهده کردم که بی‌اختیار گریه می‌کند، گفتم عزیزم تو در پست هستی باید حواست را جمع کنی و در جواب گفت حواس من فقط یک جاست و مرتب گریه می‌کرد. خیلی اصرار کردم تا ماجرا را برایم شرح دهد و گفت تا زمانی که من به آرزوی دیرینه‌ام یعنی شهادت نرسیده‌ام این راز را به کسی مگو و من نیز همان موقع سوگند یاد کردم.
 
وی چنین اظهار نمود: «در سنگر مشغول نگهبانی بودم و شروع به خواندن آیاتی از دعای کمیل کردم که یک مرتبه به امام زمان(عج) متوسل شدم» ایشان به امام زمان(عج) گفتند «آقا هر چند که روسیاهم، اما غلام توام، خواجه مگر غلام سیاه ندارد، امام زمان چون من بچه هسنم نمی‌آیی مرا ببینی.
من آمده‌ام جبهه چون که خیلی از شهدا قبل از شهادت شما را دیده‌اند و با این توسل شروع کردم به گریه کردن که یک مرتبه متوجه شدم اسب سفیدی به طرفم می‌آید، از آن حالت خارج شدم، فکر کردم منافقین حمله کردند، غافل از اینکه از آقا چه چیزی می‌خواستم، مردی از اسب پایین آمد و چیزی شبیه شمشیر را به زمین زد. اسلحه را مسلح کردم و سه بار ایست دادم، شلیک کردم، سوزن پشت فشنگ زده بود اما اسلحه عمل نکرده بود. پتو را از شدت سرما روی سرم گذاشتم و متوجه شدم آقا به درون سنگر آمده است، دستش را روی سرم گذاشت و گفت من همان کسی هستم که تو مرا صدا می‌زدی، اصلا نترس به چیزی که می‌خواهی، خواهی رسید. خودم آقا را صدا زدم ولی لیاقت آن را نداشتم که چهره نورانی آقا را ببینم.»
هر شب نماز شب می‌خواند. قبل از عملیات من کارمند بنیادشهید بودم، وقتی برگشتم عکسی روی دیوار بنیادشهید زده بودند که روی آن نوشته بود شهید اسماعیل نوحه‌گو محل شهادت مهاباد.

(به نقل از دوست و همسنگر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده