پدر شهید ابوالقاسم رضائیون:
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۴۴
«ابوالقاسم بعد از دو بار که به جبهه اعزام شد، به ما اطلاع دادند که مجروح و در بیمارستان بهشتی اصفهان بستری شده است. پسرم بعد از چند ماه بهبود یافت و مجدد با اعلام نیاز نیرو، به خانه آمد تا کیفش را آماده کند و به جبهه برود که من مخالفت کردم و گفتم هنوز وضعیت جسمانی‌ات خوب نشده است و دیگر نمی‌خواهد به جبهه بروی تا اینکه حالت کاملا بهبود یابد ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «ابوالقاسم رضائیون» از فرزندش است که تقدیم حضورتان می‌شود.

از رفتن فرزندم به جبهه تا بهبودی کامل از مجروحیت مخالفت کردم!

 

ابوالفضل رضائیون پدر شهید «ابوالقاسم رضائیون» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش می‌گوید: متولد ۱۳۰۵ در قزوین هستم. به غیر از خودم یک خواهر و یک برادر در خانواده بودم. پدرم خواروبارفروش، مذهبی و مقید به انجام احکام اسلام بود، روابط اجتماعی خوبی با مردم داشت، یک ساله بودم که پدرم فوت کرد. به همین دلیل برای تامین مخارج زندگی از ۷-۸ سالگی مشغول کارگری در رشته‌های بافندگی، قالی‌بافی و بنایی و سپس شرکت کوراغلی شدم تا اینکه به سن سربازی رسیدم و در باغ شاه و سپس شیراز دوران سربازی را گذراندم.

وی ادامه می‌دهد: همچنین مادرم عاشق اهل‌بیت (ع) بود، مجالس روضه بسیار می‌رفت و نماز را اول وقت در مسجد می‌خواند. به ما تاکید می‌کرد که اگر می‌خواهید خیر دنیا و آخرت داشته باشید اول وقت نمازتان را در مسجد بخوانید. من هم به دلیل اینکه کار می‌کردم زیاد تأکید می‌کرد که ظهر شد کار‌ها را رها کن و به مسجد برو تا خدا به مالت برکت دهد، لذا بیشتر به مسجد محله مسجد ابوالفضل(ع) و مسجد صاحب‌الزمان(عج) می‌رفتم.

رضائیون اضافه می‌کند: من مدرسه نرفته بودم به همین دلیل موقعی که سربازی رفتم سواد نداشتم. همرزمانم گفتند حالا که به سربازی آمدی سواد بیاموز لذا یک کتاب خودآموزی و دو تا قلم و مداد دادند و باسواد شدم.

وقتش را بیهوده زایل نمی‌کرد

پدر شهید رضائیون از پسرش می‌گوید می‌گوید: حاصل ازدواجم ۵ پسر و ۲ دختر شد که ابوالقاسم فرزند چهارم بود که یکم اردیبهشت سال ۱۳۴۳، در شهر قزوین به دنیا آمد. بچه آرام و شاگرد زرنگ کلاس بود. در دوران دبیرستان، درس طلبگی تا پایان سطح دوم در حوزه‌های علمیه امام جعفرصادق (ع) و مجتهدی خواند.

وی با اشاره به ویژگی‌های اخلاقی پسرش ادامه می‌دهد: پسرم مذهبی و مقید به اقامه نماز اول وقت بود، کنار درسش، در شرکت پتوبافی کار می‌کرد پول‌هایی که به دست می‌آورد به مادرش می‌داد یا وسیله برای خانه می‌خرید. زیاد خانه نمی‌ماند. در بسیج مسجد صاحب‌الزمان (عج) فعالیت‌های فرهنگی بسیاری انجام می‌داد و همچنین اجتماعی بود در حوزه‌های مختلف از جمله نقاشی و تعمیرات خانه فعالیت می‌کرد.

رضائیون اضافه می‌کند: با آغاز جنگ تحمیلی هر موقع جبهه‌ها نیاز به نیرو داشت به منطقه می‌رفت و هر موقع که نیاز نداشت در مساجد فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌داد به عبارتی وقتش را بیهوده زایل نمی‌کرد.

از رفتن فرزندم به جبهه تا بهبودی کامل مخالفت کردم!

این پدر شهید به نحوه اعزام فرزندش به جبهه می‌گوید: در ابتدا فرزندم به من نگفت که می‌خواهد جبهه برود، در پادگان به طور آزمایشی به رزمندگان تمرین می‌داد یک روز برادر بزرگش به من گفت ابوالقاسم را می‌خواهند به جبهه اعزام کنند بیا با هم به پادگان برویم.

وی اضافه می‌کند: در پادگان با فرزندم احوالپرسی کردم. به من گفت مسئولان می‌خواهند از سوی بسیج رزمندگان را به جبهه اعزام کنند و من هم می‌روم. خیلی ناراحتی شدم، اما به خاطر فرمان امام مبنی بر اینکه «هر کسی آمادگی دارد باید به منطقه اعزام شود» سکوت کردم و رضایت دادم.

رضائیون بیان می‌کند: ابوالقاسم بعد از دو بار که به جبهه اعزام شد به ما اطلاع دادند که مجروح و در بیمارستان بهشتی اصفهان بستری شده است. پسرم بعد از چند ماه بهبود یافت و مجدد با اعلام نیاز نیرو، به خانه آمد تا کیفش را آماده کند و به جبهه برود که من مخالفت کردم و گفتم هنوز وضعیت جسمانی‌ات خوب نشده و دیگر نمی‌خواهد بروی تا اینکه حالت کاملا بهبود یابد.

پدر شهید رضائیون ادامه می‌دهد: ابوالقاسم جواب داد نَه پدرم، امام دستور داده باید منطقه برید من هم به تبعیت از امام باید بروم و رفت و سرانجام بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴، در هورالعظیم بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و در بهشت‌زهرای شهر تهران تشییع و به خاک سپرده شد.

با فرزندم وداع کردم

وی با اشاره به خاطرات شنیدن خبر شهادت فرزندش می‌گوید: ساعت ۱۲ شب زنگ خانه به صدا درآمد فرزندانم رفتند در را باز کردند یک ساعتی طول کشید. بعد یک ساعت دیدم فرزندانم مشوش و نگران هستند گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ گفت از ابوالقاسم خبر آوردند. گفتم چه خبر آوردند؟ گفت: مثل اینکه محمد شهید شده است. گفتم پیکرش کجاست گفتند پزشک قانونی تهران. فرزندانم تمایل داشتند خودشان به تهران بروند، اما طاقت نداشتم گفتم من هم با خودتون ببرید. وقتی پیکرش را دیدم کنترل خودم را از دست دادم و اشک از چشمانم سرازیر شد و با فرزندم وداع کردم.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده