برگی از خاطرات سلحشوری و مهربانی جواد صحرایی
مطالبی که در ذیل می آید، خاطراتی از کم سن و سال ترین رزمنده دوران دفاع مقدس «جواد صحرایی» است. جواد صحرایی، فرزند همان سردار صحرایی(از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا) در سن 9سالگی به همراه پدرش در جبهه ها در کنار رزمنده ها حضور پیدا می کرد. بسیاری از رزمندگان، وصیت نامه های سلحشورانه ای که جواد برایشان می خواند را به یاد دارند. در ادامه خاطراتی از جواد که در کتاب «به رنگ کودکی» آمده است را مرور می کنیم.
آقای شّکی آن زمان فرمانده ی گروهان تدارکات یا انتظامات لشكر بود. در «شط علی» كه من را دید، تعجب کرد. بابا آنجا مرا سپرد به او و رفت پی كارهايش. با لهجه ی شیرین کتولی اش گفت:
- جواد! یک کاری می کنی دو کار بیرزد؟
او می دانست وصیت نامه نوشته ام. در پایگاه شهید بهشتی بارها دیده بود بچه های رزمنده دورم جمع می شوند و من هم با صدای بلند، وصیت نامه ام را می خوانم. وصیت نامه ی من سر و صدا کرده بود؛ تا جایی که یک بار در نماز جمعه ی بهشهر با اجازه ی حاج آقا جباری امام جمعه، وصیت نامه ام را خواندم. شکّی گفت:
- جواد! وصیت نامه ای که تو پایگاه خواندی، یادت هست؟
- آره !
- حفظ هستی؟
- آره!
- چهل، پنجاه تا اسیر گرفتیم. تو سوله اند. میای براشون وصیت نامه ات را بخوانی؟
چشم هایم درخشید.
- می آیی برویم؟
در حالی که دست شکّی را محکم چسبیده بودم، می دویدم تا هم پای او بشوم؛ به سوله رسیدیم. دیدم رزمنده ها دورتادور سوله، مثل زنبورهایی که از کندو سردربیاورند، ایستاده اند. ساختمان مخروبه ای بود. وارد ساختمان شدیم. به اسراء نگاه کردم، بوی باروت می دادند، بوی زخم و یأس.
اسرای عمليات «قدس 2» بودند كه در دام بچه های گردان امام محمدباقر(ع) گرفتار شدند. تازه کارهای اولیه ی امداد روی آن ها انجام شده بود. رزمنده ها از سر و کول هم بالا می رفتند. عراقی ها تا مرا دیدند، شُل شدند. حضور یک بچه چند کیلومتر داخل آب و خاک دشمن، برای شان تعجب برانگيز بود. پچ پچ ها را می شنیدم. چشم هایشان داشت از حدقه در می آمد. کنار شکّی، غروری مرا پُر کرده بود. سینه سِتَبر کرده بودم. اسرا، سیاه چُرده بودند و اَخمو. برخلاف رأفتی که چهره ی رزمنده های ما داشت، صورت مضطرب عراقی ها، بیشتر دیده می شد. رزمنده ها فقط منتظر بودند ببینند واکنش من نسبت به اسراء چه است؟ از هم سبقت می گرفتند تا مرا ببینند. می دانستند قرار است اتفاقی بیفتد.
یک لحظه از نگاه عراقی ها وحشت کردم. شکّی یکی را كه نمی دانم از بچه هاي ما بود و عربی می دانست يا از خود عراقی ها كه فارسی بلد بودند، صدا زد. مرا به او نشان داد و گفت:
- این پسر فرمانده ی گردان، آقای صحرایی است. وصیت نامه دارد. به عربی ترجمه کن!
قبل از اینکه وصیت نامه را شروع کنم، احساس کردم کارم نقصی دارد. باید کامل می شد. قبل از شروع وصیت نامه ام گفتم:
- آقای شکّی! دوست دارم به این ها آب بدهم.
آقای شکّی مات شد.
- برای چی؟
این ها اسیر هستند. گناه دارند. دلم برای آن ها می سوزد.
پارچ آب را گرفتم و از اولین اسیر شروع کردم و به همه شان آب دادم. احساس می کردم فرمانده ی این هایم. حس تسلّطی بر آن ها داشتم. همه شان بی سلاح بودند. جلوی یکی از آن ها توقف کردم. شروع کردم با او حرف زدن. دلیل مکثم پسرعموی پدرم «شهید موسی» بود که سال 1360 مفقود شده بود. همه ی جنازه های شهدای رستم کلا برگشتند، الّا دو نفر که یکی از آن ها موسی است. آن اسیر عراقی شبیه موسی بود؛ به لحاظ لاغری و استخوان بندی صورت. تحلیل بچه گانه ام خنده دار بود. با خودم فکر کردم که با اين شباهت، او می داند موسی کجاست؟
گفتم:
- سلام!
متحیر شده بود. ترسید. گفتم:
- پسرعمو موسی را دیدی؟
متوجه نمی شد چه می گویم، بعد از هر کلمه ای که از دهانم در می آمد، مضطرب تر می شد و وحشت بیش تری بر او چيره می شد. آقای شکی، آن مترجم را فرستاد تا ببیند ماجرا از چه قرار است؟
- چیزی شده؟
همان طور که چشم به اسیر دوخته بودم، گفتم:
- پسرعموم را اسیرکردی، بگو! جاش را بگو!
راستش آن همه جمعیت رزمنده و عراقی که داشتند مرا می پاییدند، باعث شد جوگیر شوم.
اسیر مفلوک که متوجه حرف هایم نمی شد، هی سر تکان می داد. مترجم به او فهماند که بچه ی یکی از فرمانده ها هستم و آمده ام دنبال پسرعمویم. اسیر كه به کودکی ام پی برد، لبخند زد. بعد از سقایی، شروع کردم به وصیت نامه خواندن:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
- اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضان علی، که در سن نُه سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت نمودم و ... .
... اگر به شهادت رسیدم، دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده ... .
حیف که همه ی بخش های آن وصیت نامه الان در ذهنم نیست. آقای بابايی به يكی دو فراز ديگر از وصيت نامه ام اشاره كرد كه آن را با هم مرور می نماييم:
- اگر كسی از من طلبكار است به خانواده ام مراجعه كند.
- اگر به كسی ظلم كرده ام، از او می خواهم مرا حلال كند و ببخشد.
صدای مترجم در حاشیه ی صدای من به گوش می رسید که بند بند وصیت نامه ام را برای اسراء ترجمه می کرد. بعضی از عراقی ها به گریه افتاده بودند. بعضی ها از شدت شگفتی مات شان برد. یک عده هم ناچ ناچ می کردند.
حاج آقای بابایی - مسئول تدارکات وقت لشكر 25 کربلا و از بچه های چالوس آنجا کنارم بود. بعدها می گفت:
ـ آن روز شهید میثمی نماینده ی امام هم برای دیدار رزمندگان به هور آمده بود. وقت نماز جماعت، بعضی از اسرای عراقی با این که وضو گرفتن هم بلد نبودند به نماز جماعت ایستادند.
گریه و احساس عراقی ها را که آن روز دیدم، حس بدی که با دیدن شان هنگام ورود به ساختمان و قبل تر از آن داشتم، از بین رفت.
به رنگ کودکي(خاطرات جواد صحرايي)
نگارش: حسن و حسين شيردل
انتشارات: سوره مهر
نوبت چاپ: اول 1391