سردار شهید علی اکبر پورقاسم
سرآغاز حیات طیبه
در سال 1329 در خانواده ای متوسط در روستای "ماهفروجک" از توابع شهرستان "ساری" به دنیا آمد و به دلیل عدم امکانات تحصیلی نتوانست راهی مدرسه شود و لذا در کارهای روزمره کمک خانواده اش بود تا اینکه به سن نوجوانی رسیده و به کار در کارگاه های ساختمانی روی آورد. از اینجا عشق و علاقه شدیدی به مکتب و فرائض مذهبی داشت و به خاطر استعداد سرشاری که در اکثر زمینه ها داشت، خیلی زود توانست در رشته بنّایی مهارت کسب کند و لذا به شهر آمده با مشکلات فراوان زمان کار موفق به خرید قطعه زمینی در راه آهن ساری شد و واحد مسکونی اش را در آنجا بنا کرد. علاقه اش به اسلام بیشتر شده و به زیارتگاه های مختلف کشور رفته و با دعاهای خالصانه اش تزکیه نفس و خودسازی را آغاز کرده بود تا اینکه در سال 1350 به خدمت سربازی رفته و در نیروی هوایی در"شیراز" به مدت دو سال خدمت کرد. پس از خدمت، مجدداً به ساری برگشته و کار قبلی را پی گرفته بود.
چندی که گذشت، ازدواج کرد که ثمره آن سه فرزند به نام های مهدی، معصومه و زینب می باشد. وی در کارش فردی منصف و دلسوز بود. بارها مشاهده شد که برای خانواده های بی سرپرست کارهای زیادی انجام داده است و از طرفی ضمن انجام کامل فرائض، اموال خود را پاک کرده و در منطقه راه آهن او را کاملاً می شناختند.
می دانستند که وی چقدر پای بند به اسلام بود. در جلسات قرآن، دعای ندبه و دیگر جلسات مذهبی شهر فعالانه حضور داشته و با نزدیک شدن به نیروهای مؤمن و متعهد توانست قرآن مجید را یاد بگیرد و آنگاه رشد در زمینه خواندن و نوشتن بالا رفته به حدی که بدون حضور در کلاس درس در امتحانات متفرقه شرکت کرده و موفق به گرفتن قبولی پنجم ابتدایی می شود. او همانطوری که برای خانواده اش فرزندی عزیز و خوب بود برای مؤمنین برادری متقی و برای اسلام سربازی مطمئن محسوب می شد.
آغاز مبارزات علیه شاه
چنانچه با اخلاق برخاسته از مکتب، صفا دهنده هر جمعی می شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود که با دو نیروی مؤمن ارتش و چند نفر مسجدی دیگر، فعالیت های علیه رژیم را به طریق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهدید به عناصر سرسپرده رژیم و تشکیل جلسات مذهبی و جذب نیروهای خوب دیگر و نیز انتشار اعلامیه های دست نویس و نصب در محلات شهر بوده است که نویسنده ی متن از جزئیات آن کاملاً اطلاع دارد ولی عنوان آن طولانی خواهد شد.
از اولین روزهای تظاهرات امت مسلمان در ساری وی باخط شکسته اش اولین پلاکارت های دستنویس را با نوشتن شعارهای اسلامی در جلوی صف که آن موقع تعداد تظاهرکنندگان از صد نفر تجاوز نمی کرد و نیز در درگیری اول "ساری" در میدان شهدا وقتی که می بینید برادری در کنارش از ناحیه ی سر توسط مزدوران رژیم مجروح می شود، با پاره های سنگ و آجر به پلیس حمله کرده و شدت درگیری در این مکان بیشتر می شود که با تیر اندازی متقابل کماندوها مردم موفق به فرار می شوند.
حضور در کمیته انقلاب و بنایی برای تأمین معاش خانواده
اینگونه تلاش هایش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژیم به مدت یک الی دو ماه درکمیته ی انقلاب اسلامی "ساری" انجام وظیفه نمود ولی بعدها با سر و سامان گرفتن نیروهای نظامی در شهر به کار بنایی می پردازد. وقتی که جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران که تقارن داشت با روزهای آخر شهریور سال 59 وی دست از کار کشیده و با نوشتن وصیت نامه و گرفتن برگ پایان خدمت سربازی عزم رفتن به جبهه را می کند.
اولین گروه اعزامی به جبهه از ساری
بستگان نزدیکش او را متقاعد کردند تا ضمن ثبت نام در بسیج از طریق ارگان و نهاد مشخصی به جبهه راه یابد و لذا به بسیج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام می کند. پس از طی یک دوره ی کوتاه مدت آموزش در ساری به همراه دیگر نیروهای بسیج جزو اولین گروه اعزامی به جبهه شده و به غرب کشور می رود. پس از اتمام مأموریت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضویت سپاه غرب در می آید و با تأسیس پدافند سپاه و طی آموزش دوره ی تخصصی به اتفاق چند تن دیگر از برادران بسیج یک قبضه توپ 23 میلیمتری را تحویل و به ارتفاعات "ریجاب" و "دالاهو" می رود.
ماجرای شکار هواپیمای دشمن با آخرین گلوله
کمتر از یک ماه در آنجا مانده که به تپه های مشرف به "گیلانغرب" نقل مکان می کنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در این منطقه انجام وظیفه نموده در طی این مدت در یکی از روزها دو هواپیمای عراقی با تجاوز به حریم هوایی جمهوری اسلامی قصد تخریب را داشتند که او با توسل به خدای بزرگ و ائمه اطهار با آخرین گلوله های ضد هوایی موفق به شکار یکی از آن دو می شود.
خلبانی که به اعتراف خودش 12 بار مأموریت موفق آمیز در ایران داشت، اسیر و به دست رزمندگان اسلام می افتد، در این ارتباط برایش جایزه در نظر گرفته شد ولی او معتقد بود جایزه را باید از خدا گرفت. از آنجایی که کوچک ترین و کمت رین دلبستگی های مادی و دنیایی در او دیده نمی شود، وقتی که متوجه می شود برای خانواده اش مشکلاتی در نبودش به وجود می آید، خانه ای در گیلانغرب اجاره کرده و خانواده اش را برای چند ماهی به آنجا برد.
پس از اتمام آن مأموریت در اواسط سال 60 برای اولین بار تقاضای انتقالی کرده و به سپاه ساری می آید، با سه ماه فعالیت چشمگیر در واحد عملیات عناصر مزدور گروهک ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به نام صدا زده و با دادن ناسزا برایش موشک آر پی جی می فرستاده اند ولی او که نظر دیگر رزمندگان حق جوی خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چیزی نبود و همین بس بود برای از بین بردن دشمن زبون.
ماجرای کوچ از ساری به شهر قم
وی این بار هم توانست با موفقیت پس از اتمام مأموریت، مجدداً به "ساری" برگردد و از آنجایی که از سال های پیش از انقلاب معتقد بود زندگی در شهرهای مذهبی نظیر مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزدیک تر می کند و وقتی هم که با فعالیت چند ماهه در "ساری" مدتی از جبهه دور گشته بود، به خاطر قصد قبلی اش حضور بیشتر در جبهه ها و یا زندگی در شهر " قم" و نیز استفاده از کلاس های آیت الله مشکینی و دیگر علمای اسلام تقاضای انتقالی به "قم" را کرد و در واحد عملیات آنجا مشغول فعالیت می شود.
پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهه جنوب می رود و این بار در موسیان و در مرحله مقدماتی عملیات محرم با اصابت ترکش خمپاره به پایش به منزل می آید. هنوز بهبودی نیافته و به خوبی نمی توانست راه برود که سخت بی تابی کرده و می گوید: برادران گروهان وضع نابسامانی دارند و من باید بروم تا در مراحل بعدی عملیات حضور داشته باشم. در مرحله سوم از ناحیه صورت تیر می خورد. پس از 16 روز بستری در بیمارستان اندیمشک در حالی که شنوایی اش را از دست داده و سرگیجه عجیبش سبب آن می شد که نتواند راه برود به منزل انتقال داده شد و پی از بهبودی نسبی به قم برای ادامه خدمت مراجعه می کند.
در یکی از دست نوشته هایش اینگونه امام را توصیف می کند و از شهادت می نویسد:
بهترین احساس را نسبت به امام عزیزم دارم که تا الان کسی نبوده که آنگونه که امام هست او را تفسیر کند. بعضی ها آمدند از امام تعریف هایی کردند ولی آنچه امام بوده و هست نگفته اند، توانستند جزئی از ایشان را بگویند.
من ایشان را چیز دیگری می دانم و می بینم و دوست دارم. این بزرگوار عالم تشیع را در حد والایش معرفی می کنند.
در یکی از مناجات هایش ضمن عجز و التماس زیاد می گوید:
پروردگارا الان سه عاشورا در جبهه های حق هستم، هنوز کربلا نرفته و به شهادت نرسیده ام. دوستان و همرزمان من همه شهید شدند ولی من هنوز در انتظار هستم. ای خدا تا کی منتظر باشم؟ صبرم تمام شد. خدایا! تو می دانی که من چه می خواهم، برای چند روز فانی نمی توانم دست از جبهه بکشم، پس مرا ای معبودم به آرزویم برسان.
آسمانی شدن در خیبر
به خاطر سرمای شدید قم او را به ساری اعزام و 3 ماه دیگر را در اهواز می گذراند. بعد از مأموریت در اهواز به قم آمده و بعد از سه الی پنج روز برای مدت 6 ماه به جبهه جنوب اعزام می شود. چون احتمال حمله را داده و از طرفی امام بزرگوارش در خصوص ماندن نیروهای رزمنده در ایام سال نو در جبهه، آن پیام با ارزش را می پذیرد.
او می خواهد لبیک گوی صدیقی باشد، از این جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و 6 عملیات والفجر شرکت کرده که احتمالاً نقش واحدش در لشکر علی ابن ابیطالب(ع) قم پشتیبانی بوده است که وی برای شرکت در نبردهای خط مقدم داوطلب می شود و جهت شرکت در عملیات خیبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بیست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمایش گذاشتن اطاعت از امام در حد والایش رزمنده ای که خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهای سرخ در غرب وجنوب میهن اسلامی مان بوده است؛ در منطقه عملیاتی خیبر واقع در جزیره مجنون عراق در تاریخ 61/12/16 با اصابت ترکش به دو پا و سرش چون مجنون حق به خیل کاروانیان عاشق بسته و روانه منزل نور می گردد.
مسوولیت های سردار شهید پورقاسم:
1 ـ فرمنده گروهان 59/9/1 - 60/5/1
2 ـ فرمانده گروهان ادوات 60/7/2 - 61/9/22
3 ـ فرمانده گروهان ادوات 62/8/15 - 62/12/6
4 ـ مدیریت داخلی لشکر 25 کربلا 62/1/21 - 62/12/22
فرازی از وصیت نامه شهید:
پدر و مادر عزیزم! شما که برای من رنج ها و سختی ها کشیدند، خداوند در دنیا و آخرت به شما عزت و آبرو بدهد، مادر عزیزم! من دنبال کسی هستم که قادر مطلق و ازلی و ابدی و توانا و دانا و صاحب زمین و آسمان باشد. ولی من گم شده ام را پیدا کردم که الله است و هم خوب رهی را انتخاب کردم. که بهترین راه، راه الله است از طریق قرآن و پیامبر(ص) تمام آن چه را خواستم پیدا کردم و تا آخرین قطره خونم در همین راه ایستادگی خواهم کرد. علی اکبر پور قاسم
اسماعیل حجازیان (دوست و باجناق شهید) نقل می کند: آشنایی بنده با شهید علی اکبر پورقاسم بر می گردد به بعد از سال 50 که او معمار و بنّا بود و بعد از این که خدمت سربازی اش به اتمام رسید و مشغول بنّایی شده بود، بنده به عنوان شاگرد بنّا در خدمتش بودم. آن زمان من شاگرد محصل بودم و با توجه به مقتضیات آن زمان که وضع مالی خوبی نداشتیم به همراه عمویم برای کارگری می رفتم که در همان زمان با سردار شهید پورقاسم آشنا شدم.
در همان زمان که خدمت ایشان کار می کردم، همیشه در رابطه با حق بودن اسلام و حلال بودن حقوق و جایی که می رویم باید حواسمان را جمع کنیم کجا هست.
آن موقع خیلی سرشناس بودند و اکثر جاهائی که کار می کردند، من هم باید همگام با ایشان می بودم. واقعاً آدم مخلص و مؤمنی بود. یادم هست با یکی از صاحب خانه های آن که ارتشی هم بود در مورد تفسیر قرآن بحث می کرد.
هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمی شد. هر جا که بودیم، موتوری داشت، با موتور به مسجد می رفت و نماز جماعت می خواند و برای نهار به منزل می رفت و دوباره بر می گشت. در جاهایی که به نماز جماعت دسترسی نداشتند، به عنوان امام جماعت پیش نماز می شدند و ما چند نفر کارگر پشت سرش به او اقتدا می کردیم. صحبت هایی در آن زمان برای ما می کرد، مثلاً در شکنجه گاه که بچه ها را شکنجه می کردند، به ما اطلاع رسانی می کرد. همیشه سفارش می کرد که سرتان پائین باشد، حواس تان جمع باشد، این طرف و آن طرف را نگاه نکنید و کار بکنید.
ماجرای نماز خواندن در باغ شاه
یکی از خاطراتی که با او در دوران قبل از انقلاب دارم این است که در دشت ناز ساری، باغی بود که این باغ متعلق به مهندس شاهرخ که نمی دانم داماد شاه بود یا داماد شاهپور، برای جدول سازی ما را به باغ برده بودند.
موقع ظهر دست از کار کشیدیم تا نماز بخوانیم. پورقاسم در جلو ایستاد و ما پشت سرش به او اقتدا کردیم، مهندس شاهرخ ما را دید و متوجه شد که ما پشت سر او نماز می خوانیم، بعد از آن به ما حساسیت پیدا کرد. یک روز که با هم داشتیم کار می کردیم مهندس شاهرخ بالای سر ما آمد و یک متلک که دقیقاً یادم نیست ولی با حالتی مسخره وار یک چیزی گفت. بعد من به عمو و آقای پورقاسم گفتم که برنامه این طوری است، اگر می شود ما دیگر اینجا کار نکنیم.
غروب که شد مهندس شاهرخ دور و بر ما این طرف و آن طرف می رفت و حرف هایی می زد، ما متوجه شدیم که باید وسیله های مان را جمع کنیم و از آن جا برویم و بعد از آن جا رفتیم.
در آنجا یک هفته ای کار کردیم ولی چون آن ها قدرت داشتند، ما از ترس جرأت نمی کردیم که حقوق مان را بخواهیم و از آنجا رفتیم. با شهید پورقاسم خیلی جاها کار کردم، خیلی خلوص نیت داشت. ما هفت تا کارگر بودیم که در زمان طاغوت زیر دستش کار می کردیم.
خراب کردن شبانه قبرستان بهائیان
نسبت به روحانیت عشق می ورزید و علاقه شدیدی به حضرت امام داشت و آن طور که من اطلاع دارم قبل از پیروزی انقلاب بر علیه بهائیت مبارزاتی داشت.
روستای "ماهفروجک" زادگاه اش بود. همان جا ازدواج کرده بود، این روستا، محله بهائی نشین بود.
او شب ها به قبرستان بهائی ها می رفت و قبرهای آن ها را خراب می کرد و کسی هم نمی فهمید که کار اوست.
منبع:پايگاه اطلاع رساني لشگر 25 كربلا