گفتگوی صمیمی با مادر شهیدان سادات رضا باقر و موسی رکابی؛ «صد هزار بار شکر»
دوشنبه, ۲۰ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۷
گفتگوی صمیمی نوید شاهد مازندران با ام سلیمه شکریان مادر گرانقدر شهیدان رضا و باقر و موسی رکابی
گفتگوی خودمانی نوید شاهد مازندران با ام سلیمه شکریان مادر گرانقدر شهیدان رضا و باقر و موسی رکابی
حاج خانوم سلام علیکم
سلام از ماست
خانوم اسم شریف شما چیه؟
ام سلیمه شکریان
حاج خانوم اینجایی که زندگی میکنید کجاست؟
دولت آباد ساری
شما مادر شهید هستین دیگه، معرفیش کنید،اسم شهیدتون چیه؟
«سید رضا رکابی»، «سید باقر رکابی»، «سید موسی رکابی»
چند کلاس درس خوندین؟
درس هیچی.
خب مگه اون موقع مدرسه نبود؟
نه مدرسه نبود ، یک نفر باسواد از شهر آومد اون موقع چند نفر از زن ها میرفتن اونجا درس می خوندن. بعد هم دیگه تعطیل شد ، دوره ی ما یک نفر هم سواد نداشت .
حاج خانوم چند ساله بودی ازدواج کردی؟
پونزده، شونزده ساله بودم.
حاج آقا بچه محلت بود یا از جای دیگه اومد خواستگاری؟
هم محلی و همسایه بود.
حاج خانوم خداوند به برکت این ازدواج به شما چند تا بچه داد؟
دوازده تا.
دوازده تا؟
بله، پنج یا شش تا پسر بودن بقیه دختر. یازده یا دوازده تا بچه بودن.
پس از این پنج تا پسر سه تا رو تقدیم اسلام و قرآن کردی؟
بله.
سه تا شهید شدن؟
بله، سه تا که زن نداشتن ازدواج نکردن رفتن شهید شدن، یکیش هم که کلاس نهم بود و رفت شهید شد سید رضا بود، بعدا پشت سرش برادراش رفتن سپاه چند سال سپاه بودن از سپاه نیرو بردن خبر آوردن که سید باقر هم شهید شد، برادرانش رفتن دنبالش.
پاسدار بود؟
بله تو منطقه جنگی جبهه بود.
وقتی که اولین پسرتون شهید شد شما چرا مانع نشدین که دومین پسرتون نره سومی نره که شهید بشن چرا جلوشونو نگرفتی؟
برای چی مانع بشم؟ دستور خدا بود،خدا امر کرد .
صد هزار بار شکر
حاج خانوم اونوقت اگر خدای نکرده الان توی کشور ما جنگ بشه باز هم پسرت رو برای جنگ راهی میکنی؟
بله، نوه هام هم که باشن دلم میخواد که برن .
داغشون رو چطوری تحمل میکنی؟
خدا منو نگه میداره .
خدا نگهتون میداره؟
بله، الان این پسری که زن داره چهار تا بچه داره، داغ این منو اینجوری کرد، اون دوتا چون مجرد بودن خیلی داغونم نکردن،وقتی رفتم مشهد رفتم خواجه ربیع دیدم شیش تا تابلو هست نوشته شیش تا شهید دادن مثلا رکابی، خب من دو تا شهید دادم دیگه خدارو شکر مجرد بودن، خدا رو شکر دوتا شهید دادم که ناله و گریه نداره، فقط این یکی دل منو خالی کرد و ناراحت شدم برای این هست که اینطوری شدم، دل منو خالی کرد شیمیایی زده بودن تو شکمش .
شیمیایی شد به این وضع دچار شد؟
آره اول انقلاب بود سربازی،همه دو سال خدمت کردن این سه سال بود،سه سال توی جنگ بود .
دوست داشت باشه؟
بله دوست داشت باشه، خواهرش بهش گفت نرو، منم گفتم بچه سربازیه تو که تموم شد نرو،گفت مملکت داره آتیش میگیره میخوام برم،هیچی رفت و دیگه اینجوری شد شیمیایی اینو اینجوری کرد، من آجر رو گرم میکردم میزاشتم اینجاش(اشاره به پهلو). من که مادرش هستم آخر به من نگفت که شیمیاییه شکمش، میگفت شکمم درد میکنه چیزی نیست، الان پنج ساله شیش ساله یه جا افتادم،داغ موسی منو اینجوری کرد ولی بازم میگم خدا رو شکر، الان نوه هام هم که باشن انتظار دارم ازشون، مثلا دوست دارم که باز برن بله... خدا محول کرده دستور خداست .
مادر شهید تو معرفی کن اولین شهیدت کیه ؟ اسمشو چی میگفتن؟
سید رضای رکابی
سید رضای رکابی اخلاق و رفتارش چطور بود؟
اخلاقش خوب بود بچه ی خوبی بود .
تو محل چیکار میکرد؟
کار هیچی دیگه مدرسه می رفت کاری نمی کرد.
با دوستاش توی فضای انقلاب بود چیکار میکرد ؟ تو فضای بسیج بود؟ اینارو به من توضیح بده ...
بله بود، وقتی انقلاب شد این میرفت جلو می گفت الله اکبر ما هم پشت سرش،همسایمون میگفت که بچه های سید تقی سربه نیست بشن اینا چرا اینجوری میکنن؟ با گوش خودم شنیدم .
ولی امروز حتما شرمنده اند نه؟
خب دیگه چی بگم.
چون بچه های شما با خونی که دادن اینارو حفظ کردن این مملکت رو حفظ کردن،خب دومین شهیدتون اسمش چی بود؟
سید باقر رکابی.
از اخلاق و رفتار سید باقر بگو؟ چه اخلاق و خصوصیاتی داشت؟
اخلاق خیلی خوبی داشت با دوست و رفیقاش، همه رو دوست داشت، می خواست رفیقاش رو هم همراش ببره .
دوست داشت رفیقاشم همراش ببره ؟!
آره به همه میگفت که بیاین بریم جبهه پدر مادرهاشون نمی گذاشتن .
به جهاد تشویقشون میکرد؟
اینا خیلی میخواستن که همراش برن بهش میگفتن تو برامون پوتین بزار امشب ما باهات میایم. پدر دوستش آومد خونه گفت این پوتین چیه؟ درباره ی بچه اش پرسید گفت این پوتین رو آوردم میخوام برم منطقه،پدرش نذاشت،سید باقر برگشت خونه دیدم داره گریه میکنه، من صحرا بودم تازه آومده بودم گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت ننه یک نفر به من یه حرفی زد که دل منو شکوند، پوتینو از دست من گرفت انداخت،گفتم پوتین رو کجا برده بودی؟ گفت بردم فلان پسر میخواست و من بردم که فردا همراه من بیاد. پوتینو پدرش برای من پرت کرد انداخت توی خیابون و من گریه کنان آومدم خونه. گفتم پسر جان هر کس بخواد بره میره چرا اینجوری میکنی. شما که میخواید برید، برید، مردم رو چیکار دارید پسر؟ مردم دست آخر بیان پوتین تورو پرت کنن به تو حرف بزنن تو گریه کنی بیای خونه؟
سومین شهید اسمش چی بود؟
سومین شهید هم سید موسی بود.
خب زن و بچه داشت، رفت خدمت و همه دو سال خدمت کردن این دو سال و نیم تا سه سال بود، دیگه من که مادرش بودم بهش گفتم پسر خدمت تو که تموم شد،گفت مادرجان مملکت داره آتیش میگیره،خدمتت تموم شد چیه؟ بعد از دو سالو نیم که اومد دیدم داره اذیت میشه، شکمش اذیتش میکنه من هی میپرسیدم، بقیه میپرسیدن که چیه آجر گرم میکنی میزاری روش.
دو دفعه ما رو برد کربلا دیدم هی آجرو میزاره اینجاش (اشاره به شکم) جناب عالی میپرسیدی، اون یکی می پرسید، گفتم پسر آجر برای چی میزاری؟ میگفت هیچی شکمم درد میکنه آجر میزارم شما میخواین چیکار کنین که خبر میگیرین؟ به مسافرها میگفت، من بهش گفتم بچه توی کربلا داری اینجوری میکنی چیه شکمت چه دردی داره؟ گفت ننه میخوای چیکار کنی که می پرسی؟
باور کن به جد این دیگه نمی پرسیدم و یه دفعه همه چی جمعش کرد شکمشو جمع کرد. یه روز آومد پیش من، آومد خونمونو به حاجی گفت که حاجی،حاجی گفت بله؟ گفت این آقایی که آومده توی محل، پول جمع کنیم براش خونه درست کنیم. حالا مثلا اینکه فقیر بود، اینم دستش رو گردن من بود همین پسرم که زن و بچه داره همینجور دستش رو گردن من بود و دیدم پدرش میگه که اشکال نداره
بچه جان، چشم یکم پول جمع میکنم ما پدر و پسر بیشتر میدیم و برای این آقا خونه میسازیم که توی همین محل باشه. خیلی صحبت کردن دیدم که میگه من بیمارستان شفا نوبت گرفتم می خوام برم دو شب باشم، دو سه شب هستم و میام،که میخواست عمل کنه، نماز رو اینجا خوند و تا اذان بود ...
کی شما رو خبر کرد؟
آقا رضا یه رفیق داشت که قائمشهری بود، اول انقلاب شهید شد، همین که رفت شهید شد. برای من خبر آوردن حاجی داشت میرفت شهر من اون شب خواب دیدم صبح رفتم کنار سماور چای بریزم که بدم به حاجی... برامون خبر آوردن.
چه خوابی دیدی؟
خواب دیدم که آقا رضا آومده پیش من. سرش رو دیدم موهاش بلند و خاکی بود،دست زدم به موهاش بهش گفتم پسر تو موهای سرت همه خاکه گفت ننه خاکو دست نکن. فقط همینو گفت که خاک رو دست نکن منم دستمو کشیدم. صبح که شد نمازمو خوندم، چایی درست کردم و رفتم چایی که بخورم گفتم حاجی من شب خواب آقا رضا رو دیدم، این موهای سرش همه خاکه،رفتم دست بزنم گفت ننه دست نکن سر منو، سر منو دست نزن،خاکو کار نداشته باش. من رفتم صحرا حاج آقا که آومد بره ساری،همین که رسید ساری هنوز اول شب رسید یا نرسید کنار خشک شویی گفت آقا سلام علیکم گفت سلام و گفت خب حاجی؟ گفت ناراحت نباشی؟ گفت نه چرا ناراحت باشم؟ گفت که آقا رضای رکابی به شهادت رسید، پدرش هم گفت خدارو هزار مرتبه شکر، شکر، خدایا شکر
آقای شما گفت؟ پدره شهید؟!
آره پدرش میخواست بره ساری، من صحرا بودم دیدم یک شغال سیاه که یه چیزی میشه میاد نزدیکت یعنی یه خبری برات میاره، آومد برام زوزه کشید انگار خبر داشت،من گفتم خبر آقا رضا رو آوردی؟ نشستم گریه کردم گفتم من خودم دیشب خوابشو دیدم خبرشو برای من آوردی؟ دیدم یک نفر اونجا ایستاده میگه هی خاله برو اونورتر شغال تورو میخوره،گفتم نه شغال از آقا رضا خبر آورده، من همینجور گریه کنان که می آومدم سمت خونه دیدم دختر بزرگم آومد گفت ننه داری چیکار میکنی؟ گفتم دارم تخم پیاز میگیرم ،رفتم صحرا دارم تخم پیاز میگیرم،گفتم حاجی رو تو خیابون دیدم داشت می رفت شهر و من باهاش صحبت نکردم. آومدم خونه دیدم کنار خونمون که خونه برادر شوهرمه سپاه کنار در خونش ایستاده،دیدم برادرشوهرم آومد گفت زن داداش؟ گفتم بله،گفت حاجی کو؟ گفتم حاجی رفت شهر. گفت شهر؟ گفتم اره، چه خبر عمو؟ گفت هیچی خبری نیست. حالا سپاه خودش رفته بود و بروز نداد،دختر بزرگم گفت من میخوام برم دنبال عمو، عمو رو بگیرم و پشت سرش برم دنبال بابا ببینم چه خبره،رفت به عموش گفت و عموش اینو سوار کرد. نصف راه رفتن دیدم پیاده شدن پدرش داره میاد، پدرش رو دید گفت بابا چی شد؟ گفت هیچی چیزی نشده،یه خورده گریه کردن و ناراحت شدن و گفت هیچی نشد.
براش مراسم گرفتین اینجا؟ مردم جمع شدن؟
جمع شدن دیگه! آقا سید باقر که شهید شد اول انقلاب بود منافقا بودن،مردم کم جمع میشدن،اما موقع شهادت آقا سید باقر از چهار تا محل ظرف آورده بودیم،این قدر مراسم ختمش آومده بودن، از اون خیابون تا مسجد همه ماشین مردم بود که آومده بودن مراسم.
حاج خانوم گفتید حاج آقا اون لحظه گفت خدارو شکر و بعد افتخار کرد که فرزندش در راه خدا شهید شده، حالا یه موقعی که تنها میشد توی خونه گریه زاری و ناراحتی میکرد؟!
نه ... اصلا
شما خودتون چی ناراحتی میکردین؟
مادرم دیگه بالاخره ناراحت میشم، برای اون دوتا انقدر ناراحت نشدم فقط برای موسی اینجوری شدم. همیشه گریه میکنم بچه ها و دخترا به من میگن ننه ناراحت نباش. فقط این شکمش که اینطوری شد من خیلی ناراحت شدم،اونارو آوردن شستن رفتن دفنش کردن.
چه حرفی داری چه دلتنگی داری چه خواسته ای داری؟
هیچ دلتنگی ای ندارم خدارو شکر هیچی دلتنگی ندارم. اون دوتا که زن نبردن داماد نشدن،این یکی فقط شکمش اینو اینجوری کرد من ناراحت شدم دیگه،اون دوتا که شهید شدن از همون طرف بردن ملامجدین خاک کردن،خدارو صدهزار بار شکر،وقتی من رفتم مشهد دیدم تابلو از این جا تا اونجا نوشته که شهید رکابی، خب دوتا بچه شهید دادم گفتم خدارو شکر،گریه نداره ناله نداره،خدارو شکر.
حالا حاج خانوم از مسئولین از رئیس بنیاد شهید از فرماندار از بخشدار از مسئولین چی میخوای؟ توقع تو از مسئولین چیه؟
هیچ توقعی ندارم ،چه توقعی داشته باشم؟ از خدا میخوام فقط.
از خدا میخوام، از این بیچاره ها چه توقعی میتونم داشته باشم؟هیچ توقعی ندارم هیچی. فقط از خدا میخوام.
خب حاج خانوم دستت درد نکنه
دست تو هم درد نکنه.
تنتون سلامت خدا رحمتشون کنه خدا شما رو حفظ کنه
خدا قبول کنه
دستتون درد نکنه حاج خانوم
خواهش میکن
سلامت باشید انشا الله
نوید شاهد مازندران/
نظر شما