شهيد عليرضا نوبخت؛ فرمانده گروهان رزمى قرارگاه خاتم الانبياء
سهشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۲۴
عليرضا نوبخت از پدرى به نام حجت اللَّه در تاريخ 22 شهريور 1333 در محله همت آباد شهرستان بابلسر به دنيا آمد. در مهرماه سال 1356 با عنوان آموزگار ابتدايى در روستاى خدابنده زنجان خدمت سربازى را آغاز كرد. در اول مهرماه 1359 به عنوان نيروى رسمى به سپاه بابلسر پيوست و با سمت مسئول واحد عمليات سپاه مشغول فعاليت شد.
نويد شاهد مازندران، عليرضا نوبخت از پدرى به نام حجت اللَّه و مادرى به نام حليمه بانكى در تاريخ 22 شهريور 1333 در محله همت آباد شهرستان بابلسر به دنيا آمد. او نخستين فرزند خانواده بود و با تولد خود شور و شعف خاصى در ميان اطرافيان ايجاد كرد. در دوران كودكى قرآن و دعا را از پدر بزرگ مادرى خود فرا گرفت و به موضوعات قرآنى با جان و دل علاقه نشان مى داد. پدرش جوشكار بود و وضعيت اقتصادى خوبى براى خانواده مهيا كرده بود. عليرضا در مهر ماه سال 1339 دوره تحصيل ابتدايى را آغاز كرد و تكاليف درسى خود را به نحو احسن انجام مى داد. در همين سنين بود كه همكارى با پدر خود را در جوشكارى آغاز كرد. در سال پنجم دبستان به همراه خانواده به شهرستان لنگرود رفت و كلاس پنجم را در آنجا گذراند. بعد از ظهرها پس از فراغت از درس و مدرسه در بيرون از خانه به كارگرى مى پرداخت. از ده سالگى صبح زود بر مى خاست و به دعا و نيايش مى پرداخت و اين انس با دعا و قرآن تا پايان زندگى همراه او بود. با همسايگان ارتباط خوبى داشت و هميشه از دروغ، غيبت و خوردن مال حرام ابراز تنفر مى كرد و به مطالعه كتابهاى مذهبى علاقه داشت. بعد از گذراندن سال سوم دبيرستان به دانشسراى مقدماتى گرگان راه يافت و در خرداد 1353 تحصيلات دانشسرا را با موفقيت به پايان رساند. در مهرماه سال 1356 با عنوان آموزگار ابتدايى در روستاى خدابنده زنجان خدمت سربازى را آغاز كرد . در همين دوران با شركت در فعاليتهاى سياسى عليه رژيم طاغوت و درگيرى با يكى از عمال رژيم پهلوى به شش ماه حبس محكوم شد. در طول مدتى كه در حبس بود به خانواده اش اطلاعى نداد. در سال 1357 به استخدام آموزش و پرورش شهرستان بابل درآمد و پس از آن در روستاى« كردكلاى » بابل در دبستان « نودهك » كه بعد از انقلاب به نام « امام خمينى » تغيير نام يافت به عنوان آموزگار به تدريس پرداخت. همزمان با آغاز نهضت اسلامى در تكثير و پخش اعلاميه ها و نوارهاى سخنرانى حضرت امام خمينى (ره) كوشش مى كرد و جوانان مذهبى را گرد هم مى آورد و براى آنان محفل مذهبى تشكيل مى داد. در راهپيماييها و اجتماعات مردمى تهران و شهرستان بابلسر حضور داشت. با فرمان امام خمينى مبنى بر تشكيل جهاد سازندگى در سال 1358 همراه با گروهى از جوانان فعال يكى از بخشهاى شهرستان بابلسر اردويى تحت عنوان جهاد سازندگى تشكيل داد و خود مسئوليت آن را بر عهده گرفت . به همراه (شهيد) على قصابيان و برادر خود (شهيد) حميدرضا نوبخت « بسيج ملى جوانان » شهر را سازماندهى كرد. در اين ايام جو عمومى شهر محمودآباد تا حدودى به نفع گروهكهاى ضدانقلاب و منافقان بود. عليرضا در اين شرايط با هماهنگى سپاه بابلسر و همكارى گروهى از بسيجيان و مردم متدين، جو شهر را به نفع انقلاب تغيير داد و سپاه پاسداران محمودآباد را سازماندهى كرد.
با شروع جنگ تحميلى نخستين بار در سن بيست و شش سالگى به جبهه هاى غرب كشور اعزام شد. يكى از خواهران عليرضا در بيان خاطره اى از نخستين اعزام او به جبهه هاى غرب مى گويد:
ما چهار خواهر و برادر علاقه خاصى به هم داشتيم و دورى از يكديگر برايمان سخت بود . روزى كه عليرضا عازم كردستان بود، من خيلى بى تابى مى كردم. او مى گفت: « من متعلق به همه هستم، نه فقط به شما، بايد در راه خدا جهاد كرد». عليرضا قبل از اعزام تصميم گرفت كمى استراحت كند. بنابراين از من خواست وقتى كه بچه هاى بسيجى از راه رسيدند او را از خواب بيدار كنم . وقتى صداى اللَّه اكبر بسيجيان را از كوچه شنيدم در اتاق را بستم تا از سر و صداى آنها بيدار نشود. وقتى هم بسيجيها در منزل را زدند دم در رفتم و خواستم به بهانه اى ردشان كنم، بروند كه ديدم عليرضا پشت سرم ايستاده است و مى گويد:« اين قدر با تو صحبت كردم قانع نشدى؟ من با اولين فرياد اللَّه اكبر بيدار شدم اما مى خواستم تو مرا صدا بزنى ». وقتى متوجه عشق او به اين راه شدم او را در آغوش گرفتم و بوسيدم و با او خداحافظى كردم.
پس از بازگشت از جبهه در اول مهرماه 1359 به عنوان نيروى رسمى به سپاه بابلسر پيوست و با سمت مسئول واحد عمليات سپاه مشغول فعاليت شد. سپس با حفظ سمت قائم مقام سپاه بابلسر شد. او در اين دوران با علاقه به حل مشكلات مختلفى كه به سپاه ارجاع مى شد، مى پرداخت. يكى از مراجعان او در اين دوران مى گويد:
من زندگى خود را مديون عليرضا مى دانم چرا كه شبى شوهرم به علت اختلافات مرا كتك زده و بى چادر از خانه بيرون كرده بود . براى شكايت به دفتر سپاه رفتم و در آنجا عليرضا دستور داد تا چادرى برايم بياورند و سپس شوهرم را خواست و هر دوى ما را آن قدر نصيحت كرد تا هر دو شرمنده شده و به خانه برگشتيم و اختلافات را كنار گذاشتيم.
به گفته يكى از خواهرانش از سفره هاى رنگى ناراحت مى شد. معتقد بود كه لباس بايد ساده، بى تجمل و در عين حال پاكيزه باشد . زمانى كه نامزد كرد به اصرار خانواده شلوار، پيراهن و كفش نو خريد. روز برگزارى مراسم عقد مشخص شد كه پدر ما از چند روز قبل براى گذراندن آموزش نظامى بسيج به پادگان المهدى (عج) چالوس اعزام شده است عليرضا تا صبح همان روز منتظر بازگشت پدر ماند اما چون او نيامد، شخصاً به دنبال پدر رفت و وقتى پدر را در جمع نيروهاى بسيجى ديد با صداى بلند گفت: «اى بسيجيان به حجت اللَّه نوبخت بگوييد كه پسر بزرگش امروز داماد مى شود.» اين جمله را چند بار تكرار كرد تا به جمع آنها رسيد و سپس تك تك آنها را در آغوش گرفت . پس از خداحافظى از بسيجيان در ميانه راه لباس شخصى را از تن بيرون آورد و با فرم لباس سپاهى در مراسم عقد خود با خانم طاهره طاهايى در مسجد محله شهداى بابلسر در تاريخ 21 دى 1360 حاضر شد.
در تاريخ 5 اسفند 1360 به جبهه هاى جنوب اعزام شد در حالى كه قائم مقام سپاه بابلسر و همچنين فرمانده اطلاعات عمليات سپاه اين شهرستان بود. در همان روز به عنوان فرماندهى يك گروهان از گردان رزمى قرارگاه خاتم الانبياء در اهواز برگزيده شد . عليرضا درباره آخرين اعزام خود به جبهه در خاطراتش مى نويسد:
در تاريخ 5 اسفند 1360 پس از مصاحبه تلويزيونى با جمعى از برادران مخلص و با صفاى سپاه بابلسر به طرف مزار شهيدان حركت كرديم . در راه با بدرقه پرشور و شوق مردم و شعار «مزار پاك شهدا سرمه چشم تار ما » روبرو شديم كه در جانمان نفوذ مى كرد. وارد مزار شهدا شديم . همراه با نواى بسيار گرم مداح اهل بيت، آخرين وداع را با مردم نموديم و با شعار « شهيدان! شهيدان! تا انتقام خونتان را نگيريم آرام نمى نشينيم» با شهدا عهد و پيمان بستيم . علاوه بر آن من با دو على شهيد (قصابيان و عليپور) نيز خداحافظى كردم . انگار به من الهام شده است كه ديگر برنمى گردم. با شوق فراوان سوار اتوبوس شديم . بدرقه مردم حزب اللهى و شعارهاى دلنشين آنها، چراغهاى روشن اتوبوسها، پيوستن خيل رزمندگان شهرهاى مسير حركت به جمع ما و بيش از هر چيز چشمهاى گريان مادران و دست به سوى آسمان گرفتن آنها و دعايشان براى پيروزى رزمندگان اسلام، براى من جالب توجه بود . فضا فضايى ايمانى بود . بعد از آن، يك شب در رامسر توقف داشتيم سپس به تهران، اهواز، اميديه و اردوگاه گردان حمزه رهسپار شديم.
نقل است كه بعد از نخستين مجروحيت برادرش حميدرضا از ناحيه ريه كه به بسترى شدن او در بيمارستان منتهى شد، عليرضا به عيادت او رفت و به مزاح به او گفت: «مرد! تو خجالت نمى كشى كه با يك تير خوردن از جبهه برگشتى؟ من انتظار اجر برادر شهيد شدن را داشتم.» حميدرضا با تبسم گفت: « نه اين اجر اول نصيب من خواهد شد.»
عليرضا در نام هاى برداشتش را از زندگى اين گونه بيان مى كند:
«من زندگى را چون كوه يخ بسته اى مى دانم كه اگر نور توحيد بر آن بتابد، چشمه هاى محبت و ايثار از آن جارى مى شود و بشريت را سيراب مى سازد.»
او براى رسيدن به شهادت، دل كندن از دنيا را تمرين مى كرد. در آخرين نامه به همسر خود اين گونه مى نويسد:
... نامه پر از معنويت شما به دستم رسيد و بسيار شاد شدم . اول خواستم پاره اش كنم، چون ا صلاً شما را فراموش كرده بودم و نمى خواستم هواى شما را بكنم. خلاصه دل به خدا دادم نامه را باز كردم و خواندم . نامه ات در وضع خوبى به دستم رسيده است.... من با دو تن از برادران يك توپ صد و شش تحويل گرفته ايم تا صداميان را دسته دسته به جهنم بفرستيم.... جبهه ما محل آزمايش خداوند است. محل خالص شدن از هر نوع شرك و خود پرستى و مقام پرستى و فرزند و زندگى پرستى است و نفى همه چيزها و قبول راستين اللَّه. اينجا اگر انسان خالص باشد، امام خودش را زيارت مى كند... ساعت پنج صبح 29 اسفند 1360 به جبهه رفتيم و دفاع كرديم الان كه نامه مى نويسم، قرار شده است كه به جاى ديروز برويم . وصيت نامه ننوشتم، زندگى من، رفتار و كردارم وصيت نامه است.... ديدار به قيامت.
عليرضا نوبخت سرانجام چهل روز پس از آغاز زندگى مشترك خود و در فرداى روزى كه آخرين نامه را براى همسرش نوشت در حدود ساعت يازده صبح در منطقه عمومى دشت عباس در جبهه رقابيه در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد . در اين عمليات پس از زخمى شدن به اسارت نيروهاى عراقى درآمد و آنها قنداق تفنگ بر دهان و لبهاى او كوبيدند و سينه اش را به رگبار گلوله بستند تا به شهادت رسيد. 8 فرودين 1361 پيكر او در گلزار شهداى بابلسر در جوار مزار امامزاده ابراهيم عليه السلام به خاك سپرده شد . تشييع جنازه او يكى از باشكوه ترين مراسم تشييع پيكر شهدا در آن زمان بود. چون تازه داماد بود جنازه او را با غنچه عقد و آيينه و شمعدان تشييع كردند. در 9 آبان 1361 حدود هفت ماه بعد از شهادت عليرضا فرزندش به دنيا آمد كه او را فاطمه زهرا ناميدند. در 18 فروردين 1366 برادرش حميدرضا - فرمانده تيپ 3 لشكر 25 كربلا - مفقودالاثر شد.
پدرش حجت اللَّه كه خود ساليان طولانى در عملياتهاى گوناگون شركت داشت پس از سالها جستجوى حميدرضا در اثر عوارض ناشى از مواد شيميايى در بيمارستان، چشم از جهان فرو بست و در گلزار شهيدان كنار فرزندش به خاك سپرده شد.
در 12 آبان 1374 چند تكه از استخوان جسد حميدرضا در تابوتى كوچك و در غربتى غريب در زادگاهش تشييع و در گلزار شهداى امامزاده ابراهيم (ع) بابلسر به خاك سپرده شد.
فرهنگنامه جاودانه هاى تاريخ،زندگينامه شهداى فرمانده مازندران/
نويد شاهد مازندران/
نظر شما