پدر شهيد «عبدالرضا جعفرى وركى»: شهیدمان را برای رضای خدا دادیم
چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۲۷
نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با امراله جعفرى پدر شهيد عبدالرضا جعفرى وركى كه در ادامه به آن مى پردازد.
شهيد عبدالرضا جعفرى فرزند امراله در تاريخ يكم فروردين ماه سال 1354 در خانواده اى متدين در تهران متولد شد خانواده اش در تربيت او بسيار کوشا بودند. از 7 سالگى وارد دبستان شد و از آنجايى که علاقه وافرى به تحصيل داشت موفق شد در رشته ى اقتصاد ديپلم بگيرد. پس از اتمام تحصيل به کارگرى مشغول شد تا بتواند امورات خود را بگذراند. وى از طريق نيروى انتظامى تهران به جبهه ازاعزام شد. و سرانجام در تاريخ پنجم بهمن سال 1373 در کوههاى آهنگران در خراسان توسط اشرار مورد حمله قرار گرفت و بر اثر تيرهايى که به بدنش اصابت کرد به درجه رفيع شهادت رسيد. پيکر پاکش اين شهيد در روستاى ورکى واقع در سارى به خاک سپرده شد.
نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با امراله جعفرى پدر شهيد عبدالرضا جعفرى وركى كه در ادامه به آن مى پردازد؛
سلام حاج آقا خودتون رو معرفی بکنید؟ چند سالتونه؟ ساکن کجا هستید؟
بسم الله الرحمن الرحیم، بنده امراله جعفری فرزند میرزا آقای جعفری بچه ی ورکی.
ورکی کجاست؟
ورکی يكى از روستاهاى منطقه دودانگه شهرستان ساری مى باشد.
حاج آقا چندمین فرزنده خانوادتون هستین یعنی چندتا برادر خواهرید شما؟
من برادر ندارم پنج تا خواهر دارم.
اسم پدر و مادرتون چی بود؟
پدرم میرزا آقای جعفری بود و مادرم سوری شاکری.
حاج آقا اون موقع که بچه بودین توی همون دودانگه زندگی می کردین شغل پدر مادرتون چی بود؟ کار و کاسبیتون چی بود؟
پدرم کشاورز بود، منم دیگه ازدواج کردم، نتونستم بمونم اونجا. به نوعی زندگی ما سخت بود. من رفتیم دنبال کار. وقتى اومدم شهر یه خورده کارگری کردم و بعد اينكه دیدیدم دیگه نمیتونیم زندگی رو بچرخونیم رفتم تهران و در يك شرکت کفش ملی کار مشغول به كار شدم. شهید عبدالرضا بچه ی همین جا بود تا کلاس اول رو خواند. تقریبا زندگی ما اون جا بود و رفت و آمد ما سخت شده بود. بچه ها رو هم بعد بردم تهران و شهید عبدالرضا درتهران به درس خونده ادامه داد.
حاج آقا چند کلاس درس خوندی؟
من تا کلاس چها ، اون موقع روستا ها که مدرسه نداشت برم، پدرم اون موقع یه خورده وضعش ناجور بود، براى درسش خواندن به شهر برويم.
یعنی توی محلتون یک مدرسه داشت که فقط چهار کلاس درس می دادن؟
همان تا کلاس چهارم درس میدادن و من هم همان اندازه درس خواندم، که خلاصه بتوانم یه خورده کارهاى خودم رو پیش ببرم.
آفرین، چند ساله بودی ازدواج کردی؟
تقریبا بیست و یک ساله بودم.
بیست و یک ساله یعنی بعد از خدمت سربازی؟
سربازی معاف شدم، چون تک فرزند بودم معاف پدرم شده بودم، بیست و یک ساله خلاصه ازدواج كردم و در بیست و دو سالگى عروسی کردم ، و براى كار به همراه خانواده به تهران رفتم.
خب این خانومتون بچه ی همون محل شما بود؟
بله اهل روستای ما بود.
حالا شهیدتون رو معرفی کنید، اسمش چی بود؟ چند ساله بود که شهید شد؟
شهید ما تقریبا نوزده ساله بود، دانشگاه رفته بود ثبت نام کرد. خلاصه از معرفی و مصاحبه افتاد و دیگه سری اول و دوم قبول شد و مرحله سوم می خواست قبول بشه از مصاحبه افتاد. دیگه اسمش در نیومد. بعد رفته بود دفترچه سربازی گرفت، همین که دفترچه گرفت قبول هم شد، حالا این نمی دونست که بره سربازی يا اينكه بره دانشگاه. خلاصه دانشگاه که اول قبول نشده بود از مصاحبه افتاد. رفت سربازی یک ماه دوماه خدمت کرده بود .وقتی برگه سربازی دراومد من تهران بودم، منطقه شهریار بودیم قلعه حسن خان. همون منطقه شهریار معرفی شده بود و رفت سربازی برای خدمت رفت زابل. بعد از یک ماه یک ماه و نیم خدمت دیدیم دانشگاه قبول شد و گفتن که معرفی کن خودتو و بیا، من بهش تلفن کردم و گفتم پسر، تحقیقات رو رفتیم درست کردیم و تحقیقاتم تو رو خواستن بیا دانشگاه قبول شدی، این هم چند روزه، ده روزه مرخصی گرفت و اومد. دوباره دانشگاه ازش صحبت و تحقیقات کردن و ... مصاحبه کردن و خلاصه اینا گفتن خب تو برو باز بهت خبر میدیم، حالا این اومده می خواست بره سربازی، گفتم باشه پسر برو سربازی یا نباش معلوم که نیست که یک ماه باشه دو ماه باشه گفتش که من هرچی سربازی هم باشم، سابقه ی من میشه، من برم سربازی بهتره. گفتم برو، خب باز دوباره رفت به زابل.
سربازها رو تقسیم کرد، عبدالرضا را از زابل فرستادن مشهد. تو زابل و مشهد هر دو جا عقیدتی سیاسی بود، پنج نفر یا شیش نفر بودن با هم رفیق بودن گفتن که هر کی معدلش بیشتره باید این مسئولیت رو گردن بگیره، مثلا سرپرست این چند نفر باشه،عبدالرضا هم معدل خودشو برد پیش اون درجه دار كه سروان بود، گفت خب تو معدلت از اینا بیشتره، تو باید این جا عقیدتی سیاسی بشى. سرپرست همون چند نفر بود.
خلاصه بعد از مدتى باز اینا رو تقسیم کردن برای یگان ویژه، یگان ویژه رو هم فرستادن تایباد، تایباده مشهد که طرف مرز افغانستانه، فرستادن اون جا بعد از اون توی یگان ویژه بود، هر موقع مثلا درگیر می شد سر مواد مخدر با اشرار می رفتن، خلاصه یه موقع درگیری می شد، اون موقع هم درگیر می شد میومد مرخصی، بهش گفتم پسر شما اون جا درگیر میشی اون افغانیا مگه چی می خوان ببرن؟ تریاک که نمیارن، خودشم بهم گفت، گفت میان این جا مرغ و نفت و اینا رو خرید می کنن میبرن ما میریم جلوشونو می گیریم، واقعا دل من نازک هست، برا اینا دلسوزی می کنم، میگم که مرغ رو ببرن می خوان زن و بچشون بخورن آتیششون به اون نفته، اما از تریاک نمی گذشتم. گفتم خب آره اینا افغانیا چیزی ندارن، این نفت و مرغ ها رو که از ما می خرند و می برند از دستشون نگیرین گناه دارن، از این دلسوزی ها، شهيد عبدالرضا هم دلسوز بود، خلاصه رفت و یه روز درگیری شده بود سر مواد مخدر، پنج صبح اعلام کردن گفتن که ما کمک می خواهیم، بعد برای کمکی رفتن و اولین نفر اینو فرستادن گفتن تو بالای این کوه برو وایستا یکی دیگه هم پایین کوه، خلاصه همینجور پنج شیش نفر فرستادن بالای کوه، گفتن شما ها این جا کمین کنید و این ها کمین بودن، رفتن اون جا دیدن اونا زودتر کمین کرده بودن، خلاصه از پنج صبح تا پنج غروب درگیر شده بودن، عبدالرضا هم رفته بود بالای کوه چند نفر رو تیر اندازی کردند. از پایین رگبار بستن و شیش تا تیر خورد به عبدالرضا، دو تا به پاش خورده بود، سه تا به کمرش خورده بود، یکی به پهلو خورده بود كه از قلبش در اومده بود كه همون جا افتاده، نمی دونم حالش چه جوری بود همون طوری تو کوه خوابیده بود و دستش وسط سینه بود، اين چيزى بود كه همرزمانش براى من تعريف كرده بودند.
همرزمانش از عمليات برگشتند و بعد از آمار گرفتن متوجه شدن که شهید جعفری نیست، گفتن کجا بود، کجا نبود؟ گفتن ما اولین نفر اینو فرستادیم بالای کوه، رفتن روی کوه رو گشتن همه جا رو گشتن اون روز شب شد دوباره فردا رفتن یک هفته توی اون کوه ماندند و اینا هم رفتن توی افغانستان مبادله کردن، گفتن شايد اسیر گرفتن سرباز ما رو. اونا گفتن نه ما اسیر نگرفتیم، هیچ کس رو نگرفتیم، البته بعدا پوتینی که پای بچه های افغان بود رو دیدن، گفتن اینا چیه ما دیدیم، گفتن که ما اون هفته ی پیش یکی اشرار از اون جا گرفتیم بردیم زندان افغانستان. رفتن آن اشرار را در آوردن و با او مصاحبه کردند، که اون خودش گفت که من خودم از دور رگبار بستم ،گفت این برادر و پسرخاله و پدر منو از اون بالا رگبار بسته بود، منم از این پایین دیدم اینو رگبار بستم، گفتیم کجاست؟ گفت: کوه آهنگران، بعد کوه آهنگران ما گشتیم نبود، بعد این گفت که اون جا چاله هست اون توی چاله هست.
بعد همرزمانش اومدن رفتن گشتن و پیدا کردن و بعد از یک هفته از آن جا آوردن به تهران. ما در قلعه حسن خان زندگى ميكرديم، اما اینا نمی دونستن بردن شهریار. از شهریار هم آمار گرفتن گفتن که این بچه ی قلعه حسن خان هست این از قلعه حسن خان آمده، اومدن قلعه حسن خان خونه ی ما، به ما هم خبر دادن و هیچی ما هم اومدیم. گفتن که شما کجا می خواید دفن کنید ببریدش بهشت زهرا؟ گفتم نه من باید ببرمش مازندران من بچه ی مازندران هستم می برم مازندران روستای خودمون.
منم رفته بودم جبهه اعلام کرده بودم گفتم که اگه من شهید شدم منو ببرید ورکی منو ببرید روستای من، گفتم من هر وقت بازنشست شدم باید برگردم اونجا، خلاصه همین کار رو کردن آوردن مازندران. این شهید شده بود یه هفته توی کوه بود، یه دو روز سه روز این جا بود، روز دوازدهم بهمن پيكر شهيد را به سارى انتقال داديم.(درهمان روز دوازده ی بهمن که امام خمینی تشریف آورد) خلاصه پيكر شهيد را به روستاى وركى برديم و همانجا به خاك سپرديم.
حاجی بفرمایید شهید شما چند سال پیش شهید شد؟
تقریبا سال هفتاد و سه بود. پنجم بهمن شهید شد دوازدهم دفنش کرد.
خود شما چندبار رفتین جبهه؟
من چهار بار جبهه رفتم.
بسیجی دیگه؟
بسیجی بودم دیگه تو شرکت کار می کردم ما هم بعنوان بسیجی رفته بودیم.
چرا رفتی جبهه؟
رفتم خب برای وطن خودم، دفاع کنم دیگه، همه رفته بودن منم رفتم، امام هم فرمایش کرده بود گفته بود همه باید بریم کشور برای همه ی ما هست. دیگه ما هم دلمون خواست بریم جبهه.
جبهه کجا ها بودید کدوم منطقه؟
اولین سری بودم دزفول، سری دوم رفتم کرمانشاه بی ستون، سری سوم رفتم سردشت.
چهارمین بار کجا رفتین؟
چهارمین بار که همین توی شرکت ما همین شهید کلادوست اون جا که قایق درست می کنن توی همون تهران بود ...
اسکله؟
آره، اسکله درست می کردیم پل شناور درست می کردیم یک سال اون جا کار می کردم، یک سال حقوق می رفتم از تو شرکت می گرفتم اما کار من اون جا اسکلت سازی بود و ابر و اینا رو قاطی می کردیم و اسکلت درست می کردیم تا ماشین و تانک از روش بره.
شهید شما از لحاظ اخلاق و رفتاری چطوری بود؟
اون موقع من می رفتم جبهه شهيد کوچیک بود. وقتی كه مدرسه مى رفت، توی فلاکس چایی می ریخت نماز شب می خوند. مى گفت من می خواهم روزه بگیرم گفتم بابا ولش کن الان که وقت روزه نیست، ماه رمضون روزه می گیرن، گفت نه من می خوام روزه بگیرم شما چی کار دارین،ساعتو هم خودش میزان می کرد، یه ساعت زنگی پشت دست داشت میزان کرده بود گذاشته بود بالای سر، گفت من هیچ مزاحم شما دو تا نیستم من می خوام نماز شبمو بخونم، نماز می خوند یه ذره می خوابید بلند میشد، سحر می خورد و می خوابید، اون موقع این نماز شب می خوند و می رفتن توی بسیج شعر می نوشت، توی بسیج خطاطی ميكرد، چند تا خطاطی رو هم من داشتم، اینو گرفتن بردن بسیجیا، خودشم فعالیت زيادى تو بسیج داشت.
پس هنرمند بود؟ خطاطی می کرد؟
بله خطاطی می کرد، همه بسیجی ها اینو دوست داشتن اینو می بردن می گفتن تو حتما بیا، موقع سربازی جبهه نبود، جنگم تموم شد، اینم بعدا خودش رو سرزنش کرد، گفت حالا که ما شهید نشدیم، اما خب به برادر خودش گفت که بیا بریم حزب مبین، حزب مبین مثل الان ثبت نام می کردن اون موقع گفتن بریم حزب مبین شهید می شیم دیگه دلمون می خواست که برای وطن خودمون شهید بشیم، گفتم بابا جان ولش کن من سه بار چهار بار رفتم شهید نشدم، یک بار من می خواستم برم جبهه امضا نکرد، گفتم تو وصی من هستی این کارو بکن این جا رو داشته باش، گریه می کرد فرار می کرد، گفت که اصلا نرو تو بری من این همه بچه ها رو چه جوری می خوام داشته باشم؟ نه تو نرو تو اصلا جبهه نرو، تو کار داری تو این همه بچه داری، امام نگفت که تو این همه بچه داری بری. خب اون موقع با سواد بود. سواد من کم بود.
چند کلاس درس خونده بود؟
دیپلم.
دیپلم داشت؟
بله، مدرسه می خواست بره این تقریبا پنج سالش نشده بود، گفت من برم مدرسه تو روستا، هنوز که سن مدرسش نشده بود، گفت که من می خوام برم روستا مدرسه، هرکی فامیل ها میومدن سواد داشتن شناسنامشو میاورد پیششون می گفت که عمو جون ببینید که سن من تقاضا می کنه من برم مدرسه؟ خلاصه این که این کارو کرده بود، من اینو فرستادم مدرسه، یکی از معلم ها همشهری ما بود به این گفتم که حالا این همین جوری بیاد مدرسه دلش خیلی می خواد، دیدم که نه خیلی باهوشه گفتش که خب ما اینو می نویسیم کلاس اول حالا ببینیم که آموزش و پرورش به سنش گیر نمیده؟ دید که سنم رد نکرد قبولیشم اومد کلاس دوم رفت ، آمد اینجا و خلاصه به مادر خودش گفت که مادر قبولی من اومد.
من از تهران میومدم منو ميدید خوشحال می شد می گفت که من همین جور رد کردم دیگه خدایی شانس این بود، نگاه نکردن این سنش تقاضا نمی کنه بره کلاس اول و قبول کردن، شهيد شانزده ساله که بود دیپلم خودشو گرفت، یک سال رفت پشت دانشگاه افسری امتحان داد. نمی دونم چی شد قبول نشده بود، دلش می خواست بره افسری، گفتن گوش شما باید معلوم باشه، خیلی زحمت کشید که افسر بشه، ولی نشد و خلاصه وقتی دوباره دانشگاه قبول شد حسابداری بود، دانشگاه شهر ری تهران یه روز خودشم دانشگاه خودشو دید. سربازی می خواست بره رفت دید و گفت که اگه من قبول بشم دانشگاهم این جاست، گفتم خب تو برو پسر بعدا هروقت قبول شدی به تو اطلاع میدیم تو بیا، گفت خیلی خب و رفت، خلاصه شهید شد، هیچی موقعی که از مدرسه دیپلمشو گرفت شانزده ساله بود بعد این نوزده ساله بود رفت سربازی و شهید شد.
توقع شما از مسئولین چیه؟
توقع ما از مسئولین این هست که باید کشور خودشون رو خوب اداره کنن و ما این همه خون دادیم و جنگ رفتیم و این همه الان معلولند و شهید دادن و همه جانبازان و همه کار کردن، این کارها هدر نره کشور ما رو دست نا اهلان ندن، به خاطر حرفای امام، کشور خودشون رو خوب اداره کنن و کار خودشون رو خوب برسن، ما هیچی ازشون نمی خوایم ما شهیدمون رو برای رضای خدا دادیم، از خدا می خواهیم، دیگه هیچی از مسئولان نمی خواهیم ،مسئولان فقط کار خودشونو بکنن و چیزی که ملت از اونا می خواهند را انجام بدهند. ما در راه کشور شهید دادیم، ما برای اسلام و دین شهيد دادیم.
انتهاى پيام/
نظر شما