مادر شهید «حجت الله شجاعی»؛ خواب شهادت پسرم را ديده بودم
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۲۱
نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با «ام باجى باقرى» مادر شهيد «حجت الله شجاعى» كه در ادامه به آن مى پردازد. اين مادر بزرگوار در بخشى از صحبتهايش مى گويد: من خواب شهادت پسرم را ديده بودم و مى دانستم پسرم به شهادت مى رسد.
شهيد «حجت الله شجاعى» فرزند فضل الله در تاريخ دوم مرداد ماه 1347 در بابل به دنيا آمد. وى براى اولين بار در سن 14 سالگى به جبهه اعزام شده بود و بعد از آن هم طى چند مرحله ديگر به جبهه اعزام شد.اين شهيد بزرگوار در جبهه جنگ در سن 15 سالگى مجروح مى شود و دو پاى خود را از دست مى دهد و به درجه جانبازى نايل مى گردد. شهيد حجت الله براى اعمال حج در سال 1366 به مكه مشرف مى شود و سرانجام در تاريخ نهم مرداد 1366 توسط نيروهاى رژيم آل سعود در مكه به درجه شهادت نائل مى گردد.
نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با ام باجى باقرى مادر شهيد «حجت الله شجاعى» كه در ادامه به آن مى پردازد؛
سلام حاج خانم، لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
من ام باجی باقری مادر شهيد حجت الله شجاعی هستم. ساكن روستا چمازین واقع در جاده آمل و الان 40 ساله كه در بابل زندگی مى کنم.
اسم پدر و مادرتان را چه می گفتند؟
پدرم جان برار باقری و مادرم خاور حسینی.
شغل پدر و مادرتون چی بود. زندگی چطوری اداره می شد؟
پدر و مادرم کشاورز بودند و شالی کاری داشتند. ما هم که دو تا بچه بزرگتر بودیم کمکشون می کردیم.
یادتون می یاد آن زمان که بچه بودید و در منزل پدرتون زندگی میکردید چه بازی هایی انجام می دادید ؟
قدیم ها جوون ها جمع می شدند داخل کوچه و گردو بازى و عروسک بازی می کردند. ما كه کوچیک بودیم و در خانه های مردم کار می کردیم و معمولاً بازی نمی کردیم.
پس درآمد خانوادتون ضعیف بود و شما مجبور بودید کار کنید.
بله
چند کلاس درس خوندید ؟
هیچی درس نخوندم. بر عکس نزدیک خونه ی پدر من معلمی بود که به بچه ها درس می داد، قرآن یاد می داد ولی پدر و مادر من پول نداشتند که ما بریم اونجا یا به معلم بدهند که به ما درس بده. به خاطرهمین چند تا خواهر برادر درس نخوندیم.
خب چند ساله بودید ازدواج کردید؟
حدود 13 سال بیشتر نداشتم.
یعنی سيزده - چهارده ساله بودید؟
بله ... همسرم(فضل الله) پسرخاله زن عمويم بود. و در محل جايی عروسی دختر خالشون بود و من دعوت بودم برای عروسی و همراه زن عمویم به عروسی آمدم. آنجا مرا دیدند و قبول کردند. البته آن موقع مثل الان ماشین و وسیله نبود و ما با پای پیاده از چمازین آمدیم اینجا عروسی. بعد از مدتی آمدند خواستگاری (آن موقع مثل حالا نبود که دختر پسر را ببیند و پسر دختر رو ببیند يعنى مثل الان اینطورى مد نبود) و بعد یک ماه بیست روز عروسی گرفتيم. و حدود 15 – 16 سال با همسرم زندگى كردم.
حاج آقا الان کجان ؟
حاج آقا فوت کرده.
چطور فوت کرد؟
مریض بود .... یک سال مریض بود و بعدش فوت شد. بچه هام همه کوچیک بودند. الان نزدیک چهل ساله که فوت کرده.
پس شما در واقع خودتون هم پدر خانواده بودید هم مادر خانواده؟
بله ...
خوب وقتی 14 – 13 ساله بودید و ازدواج کردید. 16- 15 سال هم بود که زندگی کردید تقریباً 30 ساله بودید. چرا بعدش ازدواج نکردید؟
بله ... خب من خودم 8 تا بچه داشتم چرا باید ازدواج می کردم؟ بچه های من 6- 7- 8 تا برادر و خواهر بودند.
پس بالای سر بچه هاتون مانند یک شیر زن ایستادید و آنها رو بزرگ کردید؟
بله.
حاج خانم خدا چند فرزند به شما داد؟
هشت تا بچه ...
فرمودید خداوند به شما 8 تا فرزند داد و می تونید اسمشون رو بگید؟
عزیزاله ، «حجت اله که شهید شد»، باب اله شجاعی و 5 تا دختر مریم، معصومه، فاطمه، لیلا شجاعى.
پس خداوند 3 تا پسر و 5 دختر به شما هدیه کرد. این آقا زاده شما که شهید شد اسمش چی بود؟
حجت اله شجاعی.
چند سالش بود که شهید شد؟
او 18 سالش بود مجروح شد و جانباز شد و در 19 سالگی شهید شد.
پس 18 سالگی در جبهه جانباز شد. جانباز چند درصد بود؟
جانباز 70%
از کدوم ناحیه جانباز شد چه مشکلی پیدا کرد؟
والا یک پاش از تن جدا شد در جبهه و پای دیگرش در اصفهان از تن جدا کردند به خاطر جراحتی که داشت و البته من همون شب خواب دیده بودم و صبح رفتم باغ وقتی داشتم برمی گشتم یک نفر مرا دید و گفت. آمدم خونه دیدم در می زدند گفتند: پسرت خونه است؟ گفتم: نه ...
گفتند باشه ما بعدا می بینیمش... به آنها گفتم: بچه ام شهید شد؟ گفتند نه، بچه ات شهید نشد...
کمی رفت جلو و باز برگشت آمد و گفت به هیچ کس نگو والا من بودم تهران کسی به من زنگ زد و گفت (حجت شجاعی) مجروح شد و در اصفهان بستری شده به بستگان او اطلاع بده. من ناراحت شدم و می خواستم سر و صدا کنم. گفت: سر و صدا نکن من الان میرم برادرش رو میگم بیاد. وقتی که برادرش را خبر دادن، دیدم همۀ بچه های بسیجی محله با هواپیما رفتند و حدود یک هفته گذشت و بعد ما می خواستیم بریم. براى من پیغام داد که مادرم آمد بگید ملافه روی پای منو برنداره. بعد ما رفتیم اونجا. و ملافه روی پاش رو نگرفتم اما انگار بدنش مثل چوب لاغر شده بود. بعد گفت مادر به همسنگر من نگاه کن چطوری شده ولی من فقط یک پام اینطوری شده. بعد از ملاقات ما برگشتیم و آمدیم و بعد از چند روز باز زنگ زدند که پای دیگرش را دارند قطع می کنند. من خیلی ناراحت شدم و با خدا راز و نیاز کردم :خدایا همون موقع که بچه منو مجروح کردند کاش شهیدش می کردی. آخه الان من جواب بچه مردم رو چی بدم. بچه من پدر نداره حالا که پا هم نداره باید بره سر خیابون بشینه و گدایی کنه اونوقت من باید برای نامزد او چه کنم که نو عروس هست.
خلاصه بعد از سه ماه که در بيمارستان بود او را آوردند خانه. برادرش او را برد ساری و برایش پای مصنوعی گرفتند و آوردند و بعدش کم کم و یواش یواش براش عروسی گرفتیم و همسرش را آوردیم به منزل. مدتی بودند و من به او گفتم بچه تو دیگه جدا شو و جداگانه با همسرت زندگی کن. گفت چرا؟ گفتم: خدا رو شکر دیگر دولت بهت می رسه و تو برو به زندگی خودت برس. گفت: تو بگو من برا چی جدا بشم. گفتم بالاخره این عروسها بچه های مردم هستند و من چند سال اینجا هستم و هیچکس از من حرفی نشنیده و از دهنم حرفی بیرون نرفته. و اگه الان این دو تا عروس که دختر مردم هستند خدا نکرده با هم دعوا بیفتند و صداشون بالا بره اونوقت مردم به هم مى گویند ببینید این زن نتوانسته دو تا عروس رو كنار هم نگه داشته باشه. او گفت باشه و سوار موتور چرخ خودش شد و رفت و آمد و گفت: یک خونه اجاره کردم و میخواهم برم. جدا شوم اما همون خونه که هستی تو رو هم از برادرم جدا می کنم. گفتم باشه برو. و هفته بعد اسباب كشى كرد و بارش را برد. دو مرتبه که رفت و بار برد من گریه کردم و وقتی بر می گشت بار بعدی را ببره دست و صورتم رو با آب می شستم. بعد از 2-3 ماه که رفته بود و برادرش مغازه باز کرده بود باز آمد و گفت: مرا می خواهند ببرند مکه. برادرش گفت براى تو سخته نمیخواد بری ولی او ناراحت شد. برادرش گفت: باشه برو مکه. به برادرش گفت: جلوى خونۀ منو درست کنید(کاشی کنید) چون رفقا و همسنگرهای من میان وقتی از مکه بیام. برادرش گفت: باشه تو برو. بعدش بنا آوردیم و جلو خونه رو کاشی کردیم. همون شب خواب دیدم آب داره می یاد چه آبی و داره خانه را آب می بره. من انگار دارم غرق می شم ناگهان از خواب پریدم. صبح زود رفتم باغ رسیدم جلو خانه دیدم یک نفر منو صدا کرد حاج خانم. گفتم : بله گفت : خبرداری مکه درگیری شد چند نفر شهید شدند؟ ناگهان گفتم: بچه من شهید شده. برادرشاز سر زمين كشاورزى آمدند و به من گفت: داخل مکه 300 نفر مجروح شدند حالا فقط همین شهید شده؟ گفتم: آره حالا ببینید. اگه او شهید نشده باشد. امروز و فردا گذشت ومن گفتم دیدید من به شما گفته بودم که او شهید شده! من خودم خوابش رو دیده بودم. همین طور یک روز و دو روز و انگار دیگر او را گمنام کرده بودند. من یک روز دم غروب آمدم تو کوچه و مردم همینطوری می آمدند و می رفتند. گفتند تو کجا داری می ری؟ گفتم شما به من چه کار دارید؟ رفتم داخل تکیه سقا نفار و گفتم یا ابوالفضل عباس تو دو دست رو دادی و بچه من دو تا پاش رو داد. من ازت می خوام بچه ام پیدا بشه. بعد بچه ها آمدند مرا بردند خانه. بعد از گذشت سه روز و سه شب جنازه رو آوردند خانه و مردم توی حیاط جمع شدند. و سرش را باز کردند و دیدم ریش او پر از خون است و انگار از صورتش خون می آمد.
او هم هر بار که می رفت جبهه می گفت تو اینجای مرا بوس کن چون اینجا تیر می خورد(اشاره به سينه می کند). بر عکس در درگیری مکه هم تیر به همان سينه اش خورده بود و دندانهايش هم شکسته بود و تابوت که انگار دیگه جا نداشت پر خون بود. حرکتش دادند و جنازه را بردند.
مادر ماجرای تیر خوردنش را دوباره تعریف مى كنيد.
وقتی همیشه می خواست بره جبهه می خواستم بغلش کنم می گفت دنبال من نیا تو فقط اینجای من را بوس کن (اشاره به سینه اش می کند) آخه اینجای من تیر می خوره بر عکس همین جا که همیشه می گفت تیر خورده بود. تابوت را دوش گرفتند برعکس من انگار بی حواس بودم. یقه ی یک مرد را گرفتم! گفت: چی شده حاج خانم؟ گفتم: بچه من از خانه خدا آمد همینطور دارید می بریدش. گفت: شما بگید چه کار کنیم؟ گفتم: سینه زنی بخونید. و جمعیت داخل حیاط و اتاق شروع به سینه زنی کردند و بعد جنازه را حرکت دادند و بردند.
صبح بعد خانمش چرخش را حرکت داد و برد. من هم کوله پشتی اش را گرفتم برای تشییع جنازه اش رفتیم. با خودم می گفتم بچۀ من که پدر نداره. بعد از تشییع جنازه دفنش کردند. سوم شد و هفتم شد. نزدیک چهلم شد. هوا خیلی بارانی شد. پدرم آمد خانه ی ما پیش ما ماند و همینجا خوابید نصفه شب خواب دیدم که بر روی آرامگاه یک درخت قطع شده افتاده. دیدم روی این درخت نشسته ام و سه چهار روز مانده به چهلم دیدم که بالای این درخت انگار یک چراغ روشن و خاموش می شه و انگار سرازیر می شود و دارد می آید. و من دو دستی به دلم می زنم و داد می زنم بیایید ببینید بچه من داره میاد. دیدم یک خانمی پشت مرا زد و گفت هیچ کس نباید او را ببیند. من همینطور داشتم نگاش می کردم و ناگهان بیدار شدم دیدم برادرش نشسته بیرون. بهش گفتم بیا برو داخل خونه. من برادرت را یکپارچه نور دیدم که می آمد داخل خانه. او رفت داخل خانه. پدرم بیدار شد و گفت: چی شده؟ گفتم : بخواب بابا هیچی. در تاریکی صبح بیدار شدم رفتم مزار دیدم همون پرچم سر مزارش هست. چند روز بعد چهلمش شد.
حاج خانم الان کسب و کار شما چیه؟ زندگی چطوری پیش می ره؟
زندگی من به پشتیبانی بچۀ من پیش میره چیز دیگری هم ندارم.
یعنی با حقوق اندکی که بنیاد شهید به شما می ده پیش می ره؟
بله، کار دیگه ای هم ندارم. نه باغ دارم، نه زمین. فقط همین خانه را دارم.
چیزی که من از خاطره شما متوجه شدم این بود که شهيد حجت الله در جبهه جنگ جانباز شد و پاهاش رو از دست داد. 70% درصد جانبازی داشت و آن سال1366 که آل سعود حجاج ما رو در مکه قتل عام کردند مثل فاجعه منا که حجاج بیت الله الحرام را قتل عام کردند ایشون جانباز 70% درصد در مکه بود و به شهادت رسید؟ گلوله مستقیم خورد؟
بله گلوله به سینه اش خورد.
خب حالا شهیدت رو برامون معرفی کن. اسمش چی بود. چند ساله بود چند بار جبهه رفته بود؟
شهید 20 ساله بود که پدرش مرد. بعدش حدود 15-14 سالش بود که انقلاب شد و دیدم که داره میره. برادرش می گفت: خب تو چرا میری. ما خرج داریم کار داریم چرا می خواهی بری؟ من و برادرش او را بردیم بابل و سوار ماشین شد و رفت. آمدیم خانه دیدم برادرش نماز می خونه گریه می کنه. گفتم: تو چرا گریه می کنی؟ این میره بین راه گریه می کنه و برميگرده می یاد. مگه می تونه بره؟ گفت: آره مگه نمیره. گفتم: نه میره نصفه راه گریه می کنه بر می گرده. آدم 15-14 ساله تنهایی جایی می تونه بره؟ برعكس حرفها و فكرهاى من حجت الله رفت بعد از سه ماه آمد.
یعنی وقتی می رفت جبهه 15-14 ساله بود؟
بله. بعد از سه ماه از جبهه برگشت و هنوز ده پانزده یا بیست روز نشده بود که باز رفت. به برادرش گفتم این دست ما رو نمی گیره این میره شهید می شه. دختر و خواهر مردم رو اسیر نکنید. برادرش گفت اگه من براش زن انتخاب نکنم و زن نگیره فردا مردم میگن این از برادرش و خانواده اش زن خواسته امّا برايش زن نگرفتن. خلاصه چند جا در محل رفتیم تا براش زن بگیریم. بالاخره یک جا انتخاب کردیم و براش عقد کردیم. ده بیست روز نگذشته بود که باز هم رفت جبهه. به برادرش گفتم دیدی من بهت گفتم این نمی ایسته باز میره جبهه.
یعنی بیست روز بعد ازدواجش باز رفت جبهه؟
بله ... دو ، سه بار رفت تا اینکه در دوران نامزدی مجروح شد و دو تا پاش رو از دست داد.
یعنی زمانیکه مجروح شد هنوز عروسی نکرده بود و نامزد بود؟
بله ... نامزد بود و همسرش هم که دید وضعیت اینطور شد آمد منزل ما ماند و ما عروسی گرفتیم و فامیلها آمدند و عروسی کردند. یکی دو ماه اینجا بودند.
یعنی وقتی همسرش جانباز شد نامزدش پا پس نکشید؟
نه ... اصلاً ... آمده بود. همینطور اینجا مانده بود اصلاً خانۀ پدرش هم نرفته بود.
خب یک سال بعد رفته مکه و آنجا به شهادت رسید؟
بله.
یکی دو سال قبل که فاجعه منا رخ داد شما اون تصاویر فاجعه منا رو که دیدید چه حس و حالی به شما دست داد؟
من همانطور که می دیدم همه می گفتند اینها رو هم رو هم خفه شدند، گفتم اصلاً امکان نداشت اینها خفه بشن. خدا می دونه اینها چه موادی ریختند که حاجی ها خفه شدند. اونجا اصلاً تنگ نیست. من خودم 2 بار مکه رفتم و برای سنگ زدن شیطان رفته بودم. مطمئناً اینها عمدی و به دست خود بلایی سر حاجی ها آوردند.
اصلاً این خاندان آل سعود خاندان خبیثی هستند، سال (1366) هم به همین شکل حجاج رو قتل عام کرده بودند.
از اخلاق و رفتار شهیدتون صحبت کنید. چه ویژگی هایی داشت. چه خلق و خویی داشت چه طور آدمی بود؟
از کار کردن هیچ وقت سیر نمی شد. هم کار می کرد هم در فعالیت های انقلابی بود. وقتی وارد فعالیت های انقلابی شد بهتر شد.
به لحاظ شاخصه مذهبی چه جور جوانی بود؟ نماز و روزه اش چطور بود؟
روزه و نمازش ترک نمی کرد. هميشه نمازش را سر وقت مى خواند و نمى گذاشت نمازش قضا شود.
آدمى مذهبی بود و نماز و روزه را قبول داشت که رفت. زمان شاه، عکس شاه را جایی می دید می برد پاره می کرد و دور می انداخت. می گفتیم : چرا این کار رو می کنی می گفت نه شما باید عکس آقا رو اینجا بزنید و داشته باشید. خیلی سواد نداشت، امّا به امام خمینی (ره) خیلی علاقه داشت و او را دوست داشت.
به خواهران خودش نصیحت یا امر به معروف و نهی از منکر می کرد؟ مثلاً درباره حجاب به آنها سفارش می کرد؟
بله .... در وصیت نامه اش که در جبهه بود هم اینها را نوشته بود. همه را نصیحت کرده بود، همه را راهنمایی می کرد.
در محل چه کار می کرد. چه فعالیت هایی داشت؟
همین کارهای روزمره مى كرد... همراه ما یا برادرانش به سر زمين كشاورزى می رفت. در بسیج فعالیت می کرد با بسیجی ها می رفت و در دعای کمیل شرکت می کرد. در همه برنامه ها شرکت داشت و به مسجد می رفت و از هيچ برنامه اى غافل نمى شد.
شما گفتید 3-2 بار جبهه رفت شما چرا مانعش نشدید؟
سه چهار سال جبهه بود. می رفت و می آمد.
شما چرا مانعش نشدید. شما که می دونستید شهید می شه چرا مانعش نشدید؟
او خودش دوست داشت که برود جبهه و می رفت. برادرش هم گاهی حرف می زد می گفتم پسر اصلاً حرف نزن خودش این کار رو قبول کرده و میخواد بره، بذار بره.
ما که می دونیم این دست ما رو نمی گیره من هم گفتم بچه مردم رو نیاریم اسیر نکنیم و براش عروسی نکنیم تو حرف من رو گوش نکردی من می دونم او در این راهی که داره می ره حتماً شهید می شه پس بزار بره.
پس در واقع شما با این سختی ها به عنوان یک شیر زن که هم پدر بود و هم مادر، الان چه حس و حالی دارید؟ ناراحت نیستید؟
مگه میشه ناراحت نباشم. الان هم که حتی داخل خانه و سر نماز هستم گاهی حرکات و رفتارهای او به یادم می آد ناراحت می شم.
خبر شهادت حجت الله رو به شما چطوری دادند؟
خبر شهادت را که گفتم: بعد از مدتی که خواب دیدم. از رادیو و تلویزیون شنیدم که خانه خدا درگیری و جنگ شد و خواب دیدم 400 نور دارند می آیند.
بهتون الهام شد... خب یک خاطره که از شهید به خاطره شما می آيد تعریف کنید.
اون که کوچک بود خیلی لجباز بود. پدرش فوت کرده بود و او لجباز و دلتنگ شده بود و با ما و خواهر و برادرهاش ناسازگاری می کرد. یواش یواش که انقلاب شد و با بسیجی ها رفت و آمد کرد و دعای کمیل رفت و راهپیمایی و مسجد و نماز می رفت اوضاعش بهتر شد اما همیشه به ما خیلی احترام می گذاشت.
شهید رو تو خواب هم دیدید؟
بله دو بار خوابش رو دیدم. یک بار که منطقه بودم و دفعه بعد مشهد. یکی دو بار هم قم و مشهد رفته ام. مشهد که بودیم در خواب دیدم داخل حیاط حرم نشسته ام و دو نفر آدم که نمی دونم مرد هستند یا زن به من مقامی از او نشان می دهند که جایگاهش معلومه و به من می گویند همین بچۀ شماست اما من همینطور بر سر و سینه خودم می زنم و داد و بیداد می کنم. ولی آنها می گویند همین بچه ی شماست. و همینطور داد و بیداد می کردم از خواب پریدم. گفتم: من که مشهد هستم داخل حرم پس این خواب چی هست یعنی من مشهد هستم فرزند من هم دنبال من هست؟ همین طور دو سه بار اینو در خواب دیدم.
دلت براش تنگ هم میشه؟!
مگه میشه آدم برای بچۀ خودش دلتنگی نکند و ناراحتی نکند؟ وقتی خاطرات و کارهايش هر لحظه که نشسته ام یادم مى آيد که چطور شد بچه ام که پا نداشت وقتی درگیری شد بتونه بپره، فرار کنه یا بدود. تمام اعضای بدن شهیدم، دوشش و تنش باتون خورده بوده و زده بودنش. شب های بلند که تنها خونه ام مگه میشه این صحنه ها یادم نیاد. خاطراتی که چگونه با سختی بچه هايم را بزرگ کردم و با چه ظرفیتی کار مردم را انجام مى دادم تا بچه هايم را بزرگ کنم. سر زمین و دشت و خونه مردم کار می کردم و اما اجازه نمی دادم بچه هام جایی ببرند یا خانه کسی بمانند مخصوصاً دختر بچه ها که نکند مردم بگویند این مادر نتوانسته بچه هايش را نگه دارد. مگه میشه آدم فرزند خودش رو یاد کند.
مادر الان چه توقعی از مسئوولین دارید؟
از مسئولین چه توقعى مى توانم داشته باشم. سال قبل ناگهان سیل آمد و خانۀ ما را آب گرفت و تا جايى كه داخل آشپزخانه و یخچال را آب گرفت. داد و بیداد کردم همسایه ها به دادم رسیدند و آمدند. از آنها هیچ تقاضایی ندارم. سلامتی شون رو می خوام دستشون هم درد نکنه. البته به من وام دادند تا تعميرات مورد نياز خانه را انجام دهم.
دست شما درد نکنه.
متشكرم. دست شما هم درد نكنه خيلى زحمت كشيديد و آمديد.
انتهاى پيام/
نظر شما