روایت اسرای مفقودالاثر (1)؛
دکتر «محمد سلطانی» از آزادگان سرافراز ایلامی است که در عملیات کربلای ۵ سال ۱۳۶۵ در منطقه مرزی شلمچه به اسارت دشمن درآمد و تا مدت‌ها جز اسرای مفقودالاثر بود. وی در خاطراتش بیان می‌کند: «بعد از چند هفته یک روز آمدند برای بردن دو نفر به بهداری و من به خودم اجازه دادم که بلند شوم و برای اولین بار در اردوگاه پانسمان شوم. یک نگهبان قوی هیکل و سیاه چهره همراه بهیار بود. از قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده بودم که امروز من بروم. وقتی آمدند من هم بلند شدم. نگهبان با اشاره گفت که تو چته؟ و من هم زخمم رو نشان دادم که وضع فجیعی پیدا کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت تَعال. خوشحال شدم که بالاخره بعد از مدت‌ها زخمم ضدعفونی می‌شود و پانسمان می‌کنند، اما تا نزدیک شدم آنچنان با سیلی به صورتم کوبید که.... ادامه این خاطره را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ محمد سلطانی پانزده اسفند 1344 در روستای کارزان از توابع شهر ایلام به دنیا آمد. در عملیات‌هایی چون والفجر مقدماتی، والفجر3، خیبر و کربلای 5 حضور داشتتند.

در طی عملیات کربلای 5 به اسارت دشمن درآمد. وی می‌گوید از آنجایی که تقریباً تمام نیروهای گردان ما در این عملیات شهید شدند خانواده‌ام به خیال اینکه من هم شهید شده‌ام برایم تا چهل روز مراسم فاتحه‌خوانی برگزار کرده بودند. بعد از چند ماه بچه‌های تعاون سپاه فیلمی که عراق از اسرای ایرانی در تلويزيون نمایش داده بود را ضبط کرده بودند و خواهرم با دیدن آن فیلم من را مشاهده کرده، اینطور شد که خانواده‌ام فهمیدند من زنده‌ام. سال 1369 در طی تبادل اسرا به وطن بازگشتم.

سیلی درمانی

هفته‌های اولی بود که من در آسایشگاه ۵ از بند دو قرار داشتم و بعضی روزها می‌آمدند و می‌گفتند کسانی که زخمی‌اند بلند شوند. سهمیه فقط دو نفر برای هر آسایشگاه بود. زخم‌های من هم عفونت کرده بود و خصوصاً انگشت سبابه پای چپم که دو تکه شده بود به شدت ورم کرده و سیاه شده بود اما در عین حال چون زخمی‌های بدحال‌تر از من زیاد بود بلند نمی‌شدم و ترجیح می‌دادم کسانی که بیشتر در معرض خطرند را ببرند و پانسمان کنند تا اینکه به شدت احساس خطر کردم و اوضاعم حتی برای بعضی از نگهبان‌های عراقی رقت‌انگیز شده بود.

بعد از چند هفته یک روز آمدند برای بردن دو نفر به بهداری و من به خودم اجازه دادم که بلند شوم و برای اولین بار در اردوگاه پانسمان شوم. یک نگهبان قوی هیکل و سیاه چهره همراه بهیار بود. از قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده بودم که امروز من بروم. وقتی آمدند من هم بلند شدم. نگهبان با اشاره گفت که تو چته؟ و من هم زخمم رو نشان دادم که وضع فجیعی پیدا کرده بود. نگاهی به من کرد و گفت تَعال. خوشحال شدم که بالاخره بعد از مدت‌ها زخمم ضدعفونی می‌شود و پانسمان می‌کنند، اما تا نزدیک شدم آنچنان با سیلی به صورتم کوبید که بی اختیار از پشت به زمین افتادم و سرم گیج رفت و تازه متوجه شدم که از نظر آنها اینجور زخم‌ها ارزش پانسمان ندارد و من خیلی پرتوقع بودم که بلند شدم. هیچی دیگه، با صورت کبود و سر گیچ رفته برگشتم سر جای خودم.

دو ماهی گرفتار این مسئله بودم تا اینکه بالاخره یک روز نوبت به من رسید و من را برای معالجه به بهداری بردند خوشحال بودم که حداقل آرزو به دل نماندم و پایم به بهداری باز شد. بعد از یک معاینه مختصر یکی از بهیارها اشاره کرد و قاشقک طبی را آوردند. بی انصاف‌ها هر کسی رو که آنجا می‌بردند آن هم بعد از هفت خان رستمی که باید طی می‌کرد و هفته‌ها و ماه‌ها چشم‌انتظاری، بدون استفاده از هر‌گونه داروی بی‌حسی به جانش می‌افتادند و زخم‌های عفونی شده رو با قاشقک می‌تراشیدند. در کمال بی‌رحمی با قاشقک تیغ‌دار ابتدا زخم‌های روی ساق پام و بعد انگشتم را تراشید و آن روز شکنجه‌ای شدم که برای همیشه فکر و خیال رفتن به بهداری را از سرم بیرون کردم.

 خون از زخم هام فواره می‌زد و هر چه التماس کردم که تمامش کنه و من را به حال خودم رها کند فایده‌ای نداشت. نمی‌دونم از روی دلسوزی این‌کار رو می‌کرد و واقعاً امکانات نداشت یا از اینکار لذت می‌برد و به بهانه معالجه، اسرا رو شکنجه می‌کرد!، اما به هر حال اون معالجه که البته هیچ نتیجه‌ای نداشت برام بسیار زجرآور بود و نهایتاً مقداری ساولون ریخت رو زخم‌ها و باندپیچی کرد و من لنگان‌لنگان و به شدت پشیمان به آسایشگاه برگشتم.

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده