خاطرات غیورمرد زنجانی
سرهنگ نصیری در هفته دفاع مقدس از روزهای جبهه چنین روایت می‌کند: هرگز آن روز را فراموش نخواهم کرد که با چشمان گریان و قلبی مملو از ناراحتی به راه افتادم و همیشه در دلم این خاطره حک شد که چطور خمپاره پشتی را سرخ کرد و برای همیشه داغ از دست دادن همرزمم (صفر آق کندی) را بر دل ما گذاشت.

 

سرهنگ نادر نصیری با فراز و نشیب‌های فراوان علیرغم مخالفت خانواده و عدم ثبت‌نام به خاطر پایین بودن سنش در پانزده سالگی برای حضور در جبهه ثبت‌نام می‌کند و به جای مشق درس، مشق جنگ رشادت و دلاوری و شجاعت را با اسلحه‌ای بر دوشش در جبهه‌های جنوب و غرب آغاز می‌کند.

او به عنوان نیروی داوطلب بسیجی در عملیات‌های بیت المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر 4، والفجر 5، عملیات خیبر و نصر یک، شرکت می‌کند و پس گذراندن خدمت سربازی در جبهه‌های حق باطل به عنوان پاسدار وظیفه لباس سبز سپاه می‌پوشد.

وی در نهایت به دلیل رشادت‌های دلیرمردانه‌اش به عنوان فرمانده گردان جندالله بانه، فرمانده گردان امام حسین(ع)، فرمانده گردان حضرت رسول الله به عنوان فرمانده گردان ادوات و فرمانده گردان پدافندی انتخاب می‌شود و در عملیات نصریک به شدت مجروح و روانه بیمارستان می‌شود.

نکته قابل تأمل اینکه سرهنگ نادر نصیری بعد از اتمام جنگ تحمیلی به عنوان پاسدار بی‌ادعا در میان نیروی گردانهای عملیاتی کردستان، بانه و غرب کشور سال‌ها با ضدانقلاب‌ها در غرب کشور درگیر بوده است. هفته دفاع مقدس بهانه ای شد تا با این غیور مرد زنجانی در سایت نوید شاهد زنجان، به گفتگو بنشینیم.

 

فرزند چندم خانواده بودید و کودکی شما چگونه سپری شد؟

سال 1345 در روستای سهند علیا شهرستان ماهنشان به دنیا آمدم. فرزند بزرگ خانواده بودم. به غیر از من هشت برادر و یک خواهر در خانه بود که به فاصله دو سال باهم تفاوت سنی داشتیم. دوران کودکی‌ام مثل همه کودکان روستا، در کوه و صحرا سپری شد. در سهند علیا از نعمت مدرسه محروم بودیم. مدتی در مکتب، زیر نظر میرزا با ترکه‌های فلک او که به جانمان می‌افتاد قرآن یاد گرفتیم.

 

حضورتان در جبهه چگونه رقم خورد؟

تازه پا به سن پانزده سالگی گذاشته بودم. مدتی بود در گوش آقاجان و مادرم می‌خواندم که برای ثبت‌نام به جبهه بروم. اما هر بار با مخالفت آنها مواجه می شدم. چند روز بود بچه‌های روستا برای ثبت نام به ماهنشان رفته بودند. من نتوانستم با آنها برم. دل دماغ هیچ کاری را نداشتم.

 

چگونه موفق شدید؟

در وهله اول اصلا اجازه نمی‌دادند آنقدر به محل ثبت‌نام روستا رفتیم و برگشتیم که پدر و مادرم را راضی کردم و با هزار بدبختی از آقاجان و مادرم و برادرهایم با وجود اشکهای مادرم که بدرقه راهم بود دل کندم.

 

اینجا بالاخره تلاش‌های شما نتیجه داد و به راحتی عازم جبهه شدید؟

ظاهر ماجرا اینطور بود اما بعدها متوجه شدیم این تنها پله اول بود از آنجا که راه افتادیم تا در زنجان عازم جبهه شویم هزاران اتفاق ما را غافلگیر کرد همچون آمدن بهمن که به لطف خدا از آن جان سالم به در بردیم اما در زنجان بارها و بارها به خاطر کم بودن سن، ما را بازگرداندند تا در نهایت با سماجت و گریه و زاری دلشان به رحم آمد تا ما را به گزینش بفرستند آنجا هم آنقدر سوال می پرسیدند تا ادامه ندهیم و اینکه یک روز موقع مصاحبه روحانی به دادمان رسید و گفت: این بچه‌ها را برای جنگیدن به جبهه می‌فرستید نه برای سؤال جواب دادن احکام عقیدتی! بفرستین برند جبهه، سنی ندارن، ان شاء الله بعداً یاد می‌گیرند.

چهار شب در مسجدهای دمیریه، شهدا و مسجد امیرالمومنین (ع) به صبح رساندیم. پنجمین روز رضایت دادند دست از سرمان بردارند و به اتفاق سایر نیروها ما را به پادگان لشکر 35 حمزه تهران اعزام کنند.

 

در پادگان اوضاع چه طور پیش رفت؟

در پادگان لشکر 35 حمزه تهران، آموزش‌های فشرده نظامی و عقیدتی به مدت یک ماه برگزار شد. بعد از تمام شدن دوره آموزشی در حیاط محوطه به ستون شدیم. فرمانده پادگان بعد قدردانی از رزمندگان که توانستند دورهای آموزش را با موفقیت سپری کنند تبریک گفت و ادامه داد ضد انقلاب‌ها بین مردم رخنه کردند. بسیجی‌ها و نظامی‌ها را ترور می‌کنند و ما در حین جنگ با ابرقدرتهای قسم خورده انقلاب با دشمن داخلی هم می‌جنگیم. با هزار مصیبت از این موضوع هم جان سالم به در بردیم و در نهایت به جبهه رفتیم.

 

ماجرای خمپاره‌ای که پشتی را سرخ کرد و داغی بر دل گذاشت

شما در عملیات بیت المقدس هم حضور داشتید از آن روزها بگویید.

در عملیات بیت المقدس مرحله اول دو گردان بودیم و هرگردانی سیصد الی چهارصد نفر نیرو داشت.

بعد عملیات یک گروهان آن هم با روحیه ضعیف به عقب برگشتیم و بیشتر نیروها مجروح، شهید، مفقود و یا اسیر شدند. از روستای ماهنشان حاتم سارجالو و محمد حسن سارجالو مجروح شدند.

اولین شهید در این عملیات ابوالفضل مجینه از زنجان و از منطقه ماهنشان روستای شریک حسین صحابی و از دندی شهید اباصلت باقری و اکبر منصوری از زنجان به شهادت رسیدند. در این عملیات با وجود نیروهای زیاد ایران از دشمن تا دندان مسلح به دلیل عدم امکانات و تجهیزات کافی شکست خوردیم.

 

بعد از شکست در این عملیات اوضاع چگونه برایتان رقم خورد؟

بعد شکست در مرحله اول عملیات عقب نشینی کردیم و در پشت خط مقدم نیروها را سازماندهی کردند و یک بعد هفته نیروهای جدید و تازه نفس از راه رسیدند وظایف مسئولیتها که مشخص شد، یک شب ساعت هشت به خط زدیم و حدود سه کیلومتر از خط قبلی جلوتر رفتیم. منطقه عملیاتی اهواز شلمچه و خرمشهر بود. دشمن در این عملیات غافلگیر شد و بسیاری از عراقی‌ها در این عملیات کشته مجروح و اسیر شدند.

ماجرای خمپاره‌ای که پشتی را سرخ کرد و داغی بر دل گذاشت

جبهه جایی برای جنگیدن بود آیا خاطراتی از شوخی‌های رزمندگان هم دارید؟

بله حدود یک هفته قبل از عملیاتی بیت المقدس دو روزی پادگان شکاری امیدیه مستقر بودیم. یک روز محمد عزتی به بوفه پادگان نیروی هوایی ارتش می‌رود و به اسم گروهان 70 تا کمپوت می‌گیرد تا بین نیروهای گروهان توزیع کند. اما محمد عزتی کمپوت‌ها را جایی پنهان می‌کند و در عرض دو روز ترتیب همه کمپوت‌ها را می‌دهد. بچه‌ها گردان سلمان که برای گرفتن کمپوت به بوفه می‌روند می‌گویند محمد عزتی 70 کمپوت برده این خبر که در گروهان می‌پیچید به زور از دهان محمد حرف می‌کشند و او اعتراف می‌کند همه کمپوت‌ها را خورده است. از آن روز محمد عزتی را به اسم محمد کمپوتی در گردان می‌شناختند. هر کس او را می‌دید می‌گفت: محمد کمپوتی بیا اینجا. محمد کمپوتی چطوری؟...

 

از خاطرات به یاد ماندنی جبهه بگویید.

در عملیات والفجر 4، به عنوان نیروهای پشتیبان به خط مقدم می‌رفتیم. بچه ها در عملیات جلو رفته بودند و منتظر دستور بودیم تا حرکت کنیم. تیربار عراقی‌ها یک ساعت خاموش نمی‌شد. فرمانده گفت: بیاید برای بچه‌های خط اول دعای توسل بخونیم. ان شاء الله که خط عراق را می‌شکنند. دعای توسل را با چنان سوز و حالی خواندیم، مثل باران اشک می ریختیم هرگز مثل آن لحظه حس و حال به من دست نداد. حدود یک ساعت دعای توسل را خواندیم و به ائمه اطهار(ع) توسل کردیم. طولی نکشید که بی سیم زدن خط شکسته شده و یکی از بچه ها موفق شده بود با آرپی جی تیربار را خاموش کند و خط عراق را بشکنند. این یکی از هزاران توسل‌های ما بود که برای شکستن خط عراق توانستیم نتیجه بگیریم.

ماجرای خمپاره‌ای که پشتی را سرخ کرد و داغی بر دل گذاشت

شما همچنان در عملیات‌های جنگی بودید که ازدواج کردید. چگونه در آن شلوغی روزهای جبهه بازگشتید؟

زمانی که در جبهه بودم خانواده‌ام در غیاب من، مراسم نامزدی و شیرینی خوران را برگزار کردند. زمان عقد رسمی هم باز در جبهه بودم. پسر عموی مادرم، از طرف من به عنوان وکیل در دفتر ازدواج حاضر می‌گردد. عقد من و همسرم در غیاب من جاری می‌شود. آن زمان در جزیزه مجنون بودم. ما آخر سال 1363 با هم ازدواج کردیم.

 

از خاطرات تلخ روزهای جبهه بگویید.

چند روز آخر در عملیات خیبر شبها به دستور فرمانده همراه همرزمم بهاری، کانال می‌کندیم که نیروها بتوانند در مواقع حساس در آنجا مستقر شوند. در این هنگام عراقی‌ها با باز کردن سد، سنگرهای خودشان زیر آب رفت و آب به طرف سنگرهای ما سرازیر شد.

در سنگر وسایلم را جمع می کردم که صدای فریاد فرمانده به گوش رسید. بچه ها بجنبید. بجنبید.

سریع وسایل شخصی‌ام به همراه اسلحه ماسک را جمع کردم. دوستانم طهماسبی و بهاری همزمان با من از سنگر خارج شدند. مدتی بود آتش شروع شده بود، از صدای شلیک زیر پایمان می لرزید. در همین موقع یکی از بچه‌ها از سنگر مجاور فریاد زد بچه‌ها صفر آق کندی (یکی از دوستان شهیدم) شهید شد. با شنیدن خبر شهادت صفرآق کندی ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و با بغض رو به طهماسبی گفتم: بیا بریم جنازه صفرآقا کندی را از بالا بیاریم. طهماسبی براق شد. بیا این طرف. از کجا معلوم ما هم بریم شهید بشیم. میخای ما را به کشتن بدی. بیا این طرف.

صدای آق کندی در گوشم اکو شد "سلام پسردایی خسته نباشین، خمپاره ها پشتتون را سرخ نکرده که؟"

با گریه گفتم: نمیام تو برو. میرم جنازه صفرآق کندی را بیارم.

در همین موقع خمپاره ای در چند قدمی ما به زمین نشست و ما بلافاصله روی زمین دراز کشیدیم. گرد و غبار ناشی از آن فضا را پر کرد.

طهماسبی با فریاد گفت: بیا بریم. بیا این طرف بچه ها دارن میرن می خوای بمونی اینجا تو هم شهید بشی. صفرآق کندی شهید شده، تازه از کجا معلوم ما چند قدم جلوتر بریم شهید نشیم. تا بری صفر آق کندی بیاری این طرف خط آب سنگرها را گرفته و تازه از این آتش هم نمی تونی خلاصی پیدا کنی.

با گریه گفتم: اره، من می خواهم شهید بشم. برای شهید شدن آمدیم خب. طهماسبی با فریاد تشر زد. راه بیفت جلو.

با چشمان گریان و قلبی مملو از ناراحتی به راه افتادم و همیشه در دلم این خاطره حک شد که چطور خمپاره پشتی را سرخ کرد و برای همیشه داغ از دست دادن صفر آق کندی را بر دل ما گذاشت.

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده