سه‌شنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۴۶
کتاب «اصحاب درد» گزیده‌ای از خاطرات 49 جانباز 50 تا 70درصد شهرستان‌های «سمنان»، «مهدیشهر» و «سرخه» را روایت می‌کند که به کوشش «نشرشاهد» منتشر شده. خاطره‌ خواندنی «عزت‌الله طحان» جانباز 60درصد با عنوان «غرقه در خون» در این کتاب آمده است که می‌خوانیم.

خاطره‌ای خواندنی از جانباز 60 درصد دفاع مقدس

نویدشاهد؛ سال ۱۳۶۵ قدبلندی داشتم و هیکلی بودم اسمم را برای اعزام به جبهه نوشتند آن زمان دوم راهنمایی بودم تعدادی از همسالانم که بسیج دانش آموزی تشکیل داده بودیم باهم اسم نوشتیم آموزش‌ها را دیده بودیم در روز اعزام از صبح مدرسه، نرفتم سیصد ریال در جیب داشتم ساک خریدم و در بسیج مرکزی جا دادم و در کوچه باغ‌های محلات سمنان دور زدم تا زمان تعطیلی مدرسه به خانه رفتم ناهار مختصری خوردم و ساعت یک زمان اعزام بود.

پدرم آمد و پرسید: کجا؟

گفتم: در مدرسه کلاس دارم

گفت: بعد از ظهر زودتر بیا باغ کمک کن

به بسیج مرکزی رفتم و مستقیم به طرف منطقه جنگی حرکت کردیم وقتی سوار اتوبوس شدم پرده پنجره اتوبوس را تا میدان امام کامل کشیدم از میدان امام به بعد پرده را کم کم کنار زدم از محلات عبور کردیم اما چند نفر از دوستانم از پشت شیشه مرا دیدند دنبال اتوبوس می‌دویدند و فریاد می‌کشیدند:

عزت رفت عزت رفت. یکی از دوستان پدرم هم من را دید از تعجب چشمانش گرد شده بود بچه‌ها تا امامزاده سید مرسلین حدود یک کیلومتر دنبال اتوبوس می‌دویدند همان‌ها رفتنم را به خانواده‌ام اطلاع دادند.

در مقر قائمیه تیپ استان در دزفول مستقر شدیم. سه روز آنجا بودیم در این مدت وحشت زده بودم وصیت‌نامه را قبلا نوشته و تحویل سپاه داده بودم.

در وصیت‌نامه نوشته بودم که خیلی ناراحت نباشید من امانت خدا بوده‌ام و خدا من را از شما گرفته است. در دزفول حاج محمد احسانی، فرمانده دسته بود و حاج عباس کاشیان فرمانده گردان علی بن ابی طالب(ع) من تک تیرانداز بودم. بچه‌ها عملیات کرده و خط را گرفته بودند.

نزدیک اذان ظهر بود و من هم تازه وارد؛ گلوله خمپاره شصت در نزدیکی من منفجر شد و مرا غرقه به خون کرد بعدها بچه‌ها تعریف کردند که از پهلوی چپ ترکش خورده بودم و شکمم ورم کرده بود.

بسیار احساس تشنگی می‌کردم وقتی مرا به بیمارستان صحرایی بردند مقداری آب به من دادند و سپس به بیمارستان گلستان اهواز بردند یک هفته آنجا بودم و بعد با هواپیما به تهران اعزام شدم در بیمارستان فیاض بخش کرج بستری شدم کم کم به هوش آمدم شصت من قطع شده بود و پاهایم را گچ گرفته بودند.

چشمم از بین رفته بود یک هفته در اهواز و حدود یک ماه و نیم در کرج بستری بودم بعد از هشت روز از طرف سپاه به خانواده‌ام موضوع را اطلاع دادند. وقتی پدرم اولین بار مرا در بیمارستان دید از ترس گوشه تخت پنهان شدم تا مبادا از او کتک بخورم.

خیلی عصبانی بود کم کم آرام شد. پس از بهبودی در تاریخ هجده آبان ۱۳۶۶ دوباره به صورت نیروی بسیج از پایگاه شهید دستغیب سمنان برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم گردان موسی بن جعفر (ع) عازم غرب کشور بود.

به جهت وضعیت جسمانی در سازماندهی نیروی تدارکات شدم، مقر ما در نزدیکی یک روستا قرار داشت روستا در بالا قرار داشت و مقر ما پایین بود شب‌ها نگهبانی می‌دادیم، از آن بالا سنگ می‌انداختند ما هم تیراندازی می‌کردیم.

هوا سرد بود. ما چهل و پنج روز آنجا بودیم بعد از بازگشت از آنجا دو عمل جراحی انجام دادم پس از مدتی استخدام سازمان منطقه بهداری شدم.

 

خبرنگار: فاطمه سعیدمسگری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده