نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
عکس نوشت خاطرات مادر شهید«ابوالفضل باقری عزیز آباد»
مادرش میگفت هفت سالش بود که شروع به نماز خوندن کردن از ماه رمضان همان سال تصمیم گرفت روزه بگیره برای سحری بیدارش نکردم تا از سرش بپره بهش گفته بودم روزه نمی خواد بگیری روزه به شما واجب نیست ناراحت شده بود اون روز از مدرسه خونه نیامد تا نزدیک افطار که با دو تا نون برگشت خونه بهش گفتم تا حالا کجا بودی گفت منو برای سحری بیدار نکردی و من ترسیدم اگر خونه بمونم روزه ام را بخورم به خاطر همین رفتم حرم تا الان هم اونجا بودم دیگه بعد از اون برای سحری بیدارش می کردم که بدون سحری روزه نگیره.
کد خبر: ۴۵۳۰۱۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۸

خاطراتی از شهید محمود عبداللهی
من که در جبهه بودم یک شب خواب دیدم که خداوند فرزند دختری به من می دهد و من اسم او را فاطمه می گذارم برای همین قبل از اینکه فرزندم متولد شود اسم او را در خواب به من گفتند برای همین فاطمه را انتخاب کردم من هم از این اسمی که برای فرزندم گذاشت ، خرسند شدم و خدا را شکر کردم
کد خبر: ۴۵۲۸۳۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۷

خاطراتی از شهید محمدکاظم شهروی
در همه حال و در همه جا به فکر فرزندانم سمیه و محمدرضا و بقیه بودم و همش در فکر بودم که این بچه ها اینقدر به بابا انس پیدا کرده اند چه کار می کنند مخصوصاً محمدرضا که فهمیده بود من می خواهم بروم جبهه و روز اول صبح هنگام خداحافظی با گریه سر خود را در زیر لحاف کرد از یاد نخواهم برد بفکر سمیه و آن شیرین زبانیها دلم را آتش می زد
کد خبر: ۴۵۲۸۰۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۶

کتاب پیغام ماهی‌ها سرگذشت جنگ‌های نامتقارن سردار شهید حاج حسین همدانی است که نشر ۲۷ محمد رسول الله و نشر صاعقه به قلم سردار گلعلی بابایی آن را منتشر کرده است. فصل آخر این کتاب مجموعه خاطرات سرکار خانم نوروزی همسر سردار همدانی است که با عنوان «آخرین پیامک» منتشر شده است.
کد خبر: ۴۵۲۵۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۶

کتاب پیغام ماهی‌ها سرگذشت جنگ‌های نامتقارن سردار شهید حاج حسین همدانی است که نشر ۲۷ محمد رسول الله و نشر صاعقه به قلم سردار گلعلی بابایی آن را منتشر کرده است. فصل آخر این کتاب مجموعه خاطرات سرکار خانم نوروزی همسر سردار همدانی است که با عنوان «آخرین پیامک» منتشر شده است.
کد خبر: ۴۵۲۵۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۴

خاطراتی از شهید محمدرضا رضایی
همه بچه ها روی زمین دراز کشیدند . شهید محمدرضا رضایی هم روی زمین دراز کشید و من هم در پایین پای او که کمی گودتر بود دراز کشیدم و سرم را روی پای او گذاشتم در آن لحظات دائماً این ذکر را می گفت: الهی رضاً برضائک داشتم به او نگاه می کردم که در یک لحظه یک گلوله به قلب آن شهید اصابت کرد و در دم به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۵۲۲۸۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۲

متن زیر خاطره ای از کتاب هزار و یک شب عاشقی است که یک روز قبل از شهادت شهید محمد حسین عباسیان را روایت می کند.
کد خبر: ۴۵۲۲۲۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۱۹

سردار شهید حسینعلی خالدران،
وقتی مصاحبه تمام می شود آیت الله صدوقی به این شهید بزرگوار می فرمایند: که شما شهید می شوید
کد خبر: ۴۵۲۱۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۱۷

آخرین خواب ...
مادر ! نمی تواند باور کند که بچه اش به شهادت رسیده است . امیدوار به انتظار می نشیند که روزی فرزندش برمی گردد .
کد خبر: ۴۵۲۰۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۴

سال روز شهادت
مادر از طریق زن عموی قاسم دهناد متوجه شد که پسرش به شهادت رسیده. مادرش وقتی این سخن را شنید گفت این راهی است که خودش انتخاب کرده است
کد خبر: ۴۵۱۹۷۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۱۹

هواکم کم تاريک مي شد و رو به سردي مي رفت و برادراني که رفته بودند دوبه را محکم کنند برگشتند و سوار شدند و شب همگي در دوبه خوابيديم صبح که بلند شديم اول به سراغ طناب ها رفتيم و پس از اطمينان از اينکه دوبه حرکت نکرده نماز صبح را خوانديم. البته ناگفته نماند که همان شب چند نفر به طور نوبتي مشغول نگهباني بودند علاوه بر فشار رواني با کاهش سريع مواد غذائي که همراه داشتيم اين مسئله باعث شد که فشار اقتصادي هم برما حاکم شود و برادر اميري اعلام کردند که هر کس هر چيز خوراکي که همراه دارد بياورد اينجا بگذارد از اين به بعد امکانات خوراکي جيره بندي مي شود وهمه اين کار را انجام داديم بعد از جمع آوري اقلام خوراکي و آب تماس مجددي با برادران آباداني گرفتيم و آنها در جواب به ما اين چنين گفتند ما به نيرويي دريائي اعلام کرده ايم و قرار شده به وسيله هلي کوپتر با کشتي يا هاور کرافت به سمت شما بيايند.
کد خبر: ۴۵۱۵۹۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۷

مزدوران مرتباً ما را به تسليم شدن دعوت مي کردند گروهي ديگر اسلحه ها را به طرف ما نشانه رفته بودند و عرق سردي سر و پاي وجودمان را فرا گرفته بود بعثيون در جلو ديدگانمان قصد جانمان را کرده بودند خود را به خدا سپرديم .
کد خبر: ۴۵۱۵۸۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۷

ابتدا سازمان هاي کمونيستي مرا جذب کردند. بعد از مدت کوتاهي فهميدم که راه ديگري دارند و براي فريبم چند نفر از آنها خود را مسلمان جا زده اند‌، توسط پليس فاشيست کانادا دستگیر و بعد ما را به زندان بردند.
کد خبر: ۴۵۱۵۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۶

در سپاه فسا مشغو ل به خدمت بودم که زمزمه اي در بين بچه هاي سپاه به گوش مي رسيد وقتي جريان را جويا شدم قضيه از اين قرار بود که مي خواستند عده اي رابراي پيکار با دشمن اسلام به خوزستان اعزام نمايند. تا اين خبر راشنيدم به مانند همه بچه ها در پوست خود نميگنجيديم آنقدر خوشحال شدم که ياد ندارم در در طول عمر اينقدر اين احساس به من دست داده باشد و مثل اينکه تمام دنيا را به من داده بودند.
کد خبر: ۴۵۱۱۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۵

خاطراتی از شهید هادی بنائیان
در موقع حركت قبل از اعزام از بستگان و فاميل خداحافظي مي كند و به ايشان مي گويند كه اين ديدار آخراست من مي روم تا براي شما شربت شهادت بياورم
کد خبر: ۴۵۱۱۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۵

انتشارات سوره سبز به چاپ رساند؛
اطلس «نقش اداره بهداشت، امداد و درمان نیروی هوایی ارتش در دفاع مقدس» حاصل زحمات چندین ساله مسئول دفتر معارف جنگ ابهاد نهاجا کارمند علمی مجید محمدزاده سلحشور است که اطلاعات آماری و مطالب جامعی از نقش این اداره در جنگ تحمیلی را فراهم کرده است.
کد خبر: ۴۵۱۱۳۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۶

خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
بیشتر فکر می کردم که حمید اسیر شده. همان شب خواب دیدم که در یک جای خیلی بزرگی هستم. حمید از دور آمد. شخصی هم همراهش بود. گفت: مادر جان، هیچ ناراحت نباش. من و این رفیقم با هم شهید شدیم.
کد خبر: ۴۵۰۸۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۴/۲۲

خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
سکوت کل جمع را گرفته بود. لبخند از روی لبان من رفت. یکی از رفقا سرش را بالا آورد و گفت: حمید برنگشته.
کد خبر: ۴۵۰۸۰۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۴/۱۵

خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
تانک ها بزرگ و پر از گلوله بود. انفجارهای مهیبی به گوش می رسید. دشمن باور نمی کرد که تانک های پیشرفته ی تی ۷۲ این گونه منهدم شود.
کد خبر: ۴۵۰۸۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۴/۰۸

خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
کار به جایی رسید که اصلا نمیشد حتی یک لحظه سرت را بالا بگیری. گلوله بود که زوزه کشان از کنار گوشمان عبور می کرد. من یک لحظه احساس کردم که پایم دارد تکان می خورد، از زیر بغل نگاه کردم دیدم حمید زیر پوتین مرا ماچ می کند، پایم را جمع کردم و گفتم: حمید این کار را نکن.
کد خبر: ۴۵۰۸۰۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۴/۰۱