برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«آقای احمد کاظمی هم آمد و گفت دست‌تان درد نکند که کمک کردید، اما نه؛ لشکر حلوا نیست که پخش کنم. خلاصه آب پاکی را ریخت و این‌ها هم گفتند چه کنم و چه نکنند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

لشکر حلوا نیست که پخش کنم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده ولی‌الله محمدی از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس می‌گوید: ما آمدیم مرخصی. آخر اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ از لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع) منفک شده و تحت امر لشکر ۳۱ عاشورا قرار گرفتیم. دوباره به قزوین برگشتم. مسئولیت عملیات قزوین را هنوز من به عهده داشتم و حکمش به اسم من بود.

مدتی در عملیات قزوین مشغول بودم و یگان حفاظت شخصیت‌ها را به عهده داشتم تابستان سال ۶۴ یکی از سمینار‌های سپاه استان زنجان و قزوین برگزار شد که آقای اکبر عبدی فرمانده‌اش بود آمدند قزوین و دو، سه روزی ماندند. از جمله مذاکراتی که در این مقطع صورت گرفت این بود که این که ما زنجانی‌ها یک تیپ داشته باشیم و شما قزوینی‌ها هم یک تیپ خوب است، اما روی‌هم توان یک لشکر را داریم و اختلاف و تکی کار کردن به ضرر استان تمام شده است.

آنجا آقای اکبر عابدی گفت باید لشکر ۸ نجف را تحویل بگیریم ما تا زمانی لشکر مال ما می‌شود که ما این لشکر را پشتیبانی کنیم خود آقای اکبر عابدی هم بچه نجف‌آباد بود و یک صحبت‌هایی هم کرده بود که این لشکر را پشتیبانی کند. اکثر بچه‌ها ذوق‌زده شدند درهمین رابطه ما آمدیم یک کاروان ۵۰۰ کامیونی کمک‌های مردمی را انداختیم. بانی و اولین پیشنهاددهنده این حرکت آقای فرهنگ‌دوست قائم‌مقام سپاه بود. ایشان در کار‌های تدارکاتی ید طولانی طولایی داشت و چه بازار بود و با تجربه کامیون‌ها وقت تکمیل شدن همه رو بردیم محل دانشگاه آزاد فعلی.

آن‌جا را تخت کردیم و دورش تابلو زدیم کاروان سازمان‌دهی و تبلیغات شد. حفاظت از کاروان هم به عهده من بود که کاروان را بردیم شوشتر مقر لشکر ۸ و تحویل دادیم. حاج‌آقا باریک‌بین و امام جمعه زنجان هم آمدند آن‌جا و یک صحبت‌هایی کردند و تو از واگذاری لشکر هیچ حرفی نشد فرماندهی لشکر ۸ نجف هم خیلی تقدیر و تشکر کردند و بعد هم که برگشتیم گفتند حالا باید خودی نشان دهیم و یواش‌یواش لشکر را تحویل بگیریم.

تقریباً آبان ماه بود که ۱ کاروان با ۱۷۰۰ کامیون دوباره از قزوین راه افتاد فقط هم از قزوین بود. نه از زنجان و ابهر و جا‌های دیگر استان. نه تن‌ها آن‌ها حتی در کل کشور کاروانی با این وسعت وجود نداشت. ماجرای کاروان قزوین در کل کشور پیچیده بود آقا محسن هم تشریف آوردند قزوین و گفتند ما می‌خواهیم یک پادگان بسازیم رفتیم منطقه بویین‌زهرا و یک مانور انجام دادیم که ایشان آمد آن‌جا و سخنرانی کرد. می‌خواستند آن‌جا یک پادگان برای سپاه بسازند.

متأسفانه در این مقطع نیرو‌های رزم قزوین و زنجان هر کدام در جایی مشغول بودند. در نهایت تصمیم بر این شد که برویم و لشکر را تحویل بگیریم رفتند و صحبت کردند. آقای احمد کاظمی هم آمد و گفت دست‌تان درد نکند که کمک کردید، اما نه؛ لشکر حلوا نیست که پخش کنم. خلاصه آب پاکی را ریخت و این‌ها هم گفتند چه کنم و چه نکنند، از این طرف آن همه تجهیزات و امکانات رفت از آن طرف هم که جنگ هست و باید پشتیبانی کنند. گیر کردند.

پشت سرش هم اعزامیان سپاه محمد رسول‌الله (ص) آمد و نیرو‌ها آماده و اعزام شدند به سمت لشکر ۸ نجف در منطقه عمومی شوشتر. ما برگشتیم قزوین و همین‌جا مشغول خدمت بودیم که عملیات والفجر ۸ شد و بعد ادامه عملیات بود که بچه‌های قزوین لشکر عاشورا برگشتند و آمدند این‌جا دوباره یگان‌ها را سازمان‌دهی کرده‌اند از لشکر عاشورا هم تصفیه گرفته بودند.

منبع: کتاب آقاولی (خاطرات، ولی الله محمدی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده