قسمت چهارم خاطرات شهید «حسن یحیایی»
سه‌شنبه, ۱۴ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۴
خواهر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: «چند بار شهید رو در خواب دیدم. یک بار دیدم یه جای سبزه‌زاری است. دیدم چهار پنج نفر آنجا جمع هستند. گفتم: داداش تو بیا! آن‌ها هستند دیگه. گفت: نه من باید با این‌ها برم؛ سقای این گروه هستم. باید بریم یه جایی آب و چایی بدیم.»

سقای جبهه‌ها

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسن یحیایی» سیزدهم آذر ۱۳۴۶ در روستای آهوانو از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نوروز و مادرش پروین نام داشت. دانش‌آموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم شهریور ۱۳۶۳ در سردشت توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

کرامات شهید

من هفت سالم بود و شهید چهار سالش. برادر دیگری به نام محسن داشتیم که براثر بیماری سرخک از دنیا رفت. من چون با حسن اختلاف سنی کمی داشتم، با او بیشتر هم‌بازی بودم. وقتی سر کتاب و دفتر مدرسه دعوایمان می‌شد، حسن به من می‌گفت: «سر پل صراط جلوی تو را می‌گیرم و از پل پایین می‌اندازمت!»

درس حسن خیلی خوب بود. اگر او غذایی دوست نداشت، مادرم جداگانه براش غذا درست می‌کرد. خیلی غیرتی بود. زمانی که من مدرسه‌ می‌رفتم به من می‌گفت: «سر ساعت باید خانه باشی! اگر من پنج دقیقه تأخیر‌ می‌کردم، سر کوچه می‌ایستاد تا سروکله ما پیدا شود!» برادرم هر بار هم که به جبهه می‌رفت به ما می‌گفت: «من یا عمودی بر می‌گردم یا افقی، در هر حال منتظر شهادت من باشید!»

ما خیلی با هم شوخی می‌کردیم. یک بار حسن تصمیم گرفته بود به جبهه برود؛ خاله‌ام جلوشو گرفت و به او گفت: «حسن‌جان! تو هنوز کوچکی نرو!» گفت: «خاله‌جان! بادمجان بم آفت نداره! نترس! بر می‌گردم!»

بیشتر بخوانید: حسن با قرآن مانوس بود

ما سه تا خواهر هستیم. اسم پسرهایمان را بعد از شهادت ایشان، حسن گذاشتیم. هر وقت برای من مشکلی پیش می‌آمد به شهید متوسل می‌شدم و خاکش می‌رفتم و به ایشان می‌گفتم: «ببین داداش! زنده‌ها که کاری نکردند! تو که شهیدی و از حال و روز ما خبر داری! برای حل مشکل‌مان کاری کن!» خصوصاً که مادر و پسرخاله‌ام به مریضی سختی گرفتار شده بودند؛ متوسل به شهید شدم و او حاجتم را داد.

پدر و مادرم بعد از شهادت حسن خیلی بی‌تابی می‌کردند. شهید عدالت‌نور یکی از دوستان صمیمی برادرم بود. ایشان هرگاه از جبهه می‌آمد و تماس می‌گرفت، ما به او توصیه می‌کردیم حتی الامکان سعی کنید با مادرم در رابطه با حسن و وضعیت او در جبهه و خاطراتش سخن نگویید؛ زیرا مادرم خیلی گریه می‌کند و تاب و تحملش کم شده است.

(به نقل از خواهر شهید، طیبه یحیایی)

بیشتر بخوانید: امیدوارم پسرم با شهیدان کربلا محشور شود

سقای کربلای ایران

حسن در محلی به نام «سنجو» در حوالی روستای آهوانو و در بیابان به دنیا آمد. بعد از دو سه ماه، خانواده ما به آهوانو آمدند. نزدیک به پنج سال در آنجا سکونت داشتیم. حسن هم‌زمان با خواهر دومی‌ام سرخک گرفت. بعد از بهبودی، شهید را در سال اول ابتدایی در یکی از مدارس دامغان ثبت نام کردیم. در مقطع متوسطه در رشته برق تحصیل می‌کرد؛ از آن روی به امور فنی علاقه‌مند شد. پدر و مادرم خیلی در تربیتش زحمت کشیدند. آن‌ها مراقب بودند که حسن با دوستان خوبی نشست و برخاست داشته باشد. مسجد، بسیج، فوتبال و کشتی همه وقت او را پر کرده بود. هرگز با کسی مشاجره نمی‌کرد. وقتی تهران بود و دوره آموزشی خدمت سربازی‌اش را‌ می‌گذراند، در منزل ما رفت و آمد داشت. روزی ازش پرسیدم: «داداش! چیزی نیاز نداری؟» گفت: «نه! فقط، چون من و دوستم آقای کمالی زیاد چای می‌خوریم برایم چند بسته چای بخر!»

بیشتر بخوانید: در وعده‌ها و قول‌و‌قرار‌ها صادق بود

در اوایل سال ۱۳۶۳ در پادگان ۲۱ حمزه در اتوبان افسریه، آموزشی را گذراند. وقتی رفت دامغان تماس گرفت و گفت: «خواهر! من می‌خواهم برم جبهه. گفتم: «کدام منطقه؟» گفت: «کردستان» به او سفارش کردم خیلی مراقب خودت باش. از رفتنش خیلی نگذشت که شهید شد. خبر شهادتش رو پسر همسایمان که امدادگر هلال احمر بود به ما داد. با من تماس گرفتند و گفتند: «مادرت مریض شده سریعاً به دامغان بیا .عازم دامغان شدم.» ساعت یک نیمه‌شب بود که وقتی نزدیک خانه پدری‌ام رسیدم، یک پلاکارد دیدم که بر روی آن نوشته شده بود: «شهید حسن یحیایی».

او افتخار اسلام بود. امانتی بود که خدا صحیح و سالم به پدر و مادرمان داد و والدین ما نیز آن را به خداوند تقدیم کردند. همیشه به ما می‌گفت: «امام حکم جهاد داده باید به تکلیف عمل کرد.» اولین بار که از کردستان آمد، رفت به دیدن عمه‌مان در آهوانو. عمه بهش می‌گفت: «حسن‌جان! شنیدم که در منطقه کردستان زرد چوبه‌های مرغوب دارد. برای ما هم می‌آری؟» گفت: «عمه‌جان! اگر افقی نیامدم، دفعه بعد برای‌تان می‌آرم!»

چند بار شهید رو در خواب دیدم. یک بار دیدم یه جای سبزه‌زاری است. دیدم چهار پنج نفر آنجا جمع هستند. گفتم: «داداش تو بیا! آن‌ها هستند دیگه.» گفت: «نه من باید با این‌ها برم؛ سقای این گروه هستم. باید بریم یه جایی آب و چایی بدیم.»

دفعه آخری که می‌خواست به جبهه بره، آمد پیش من. گفتم: داداش! خدانگهدارت باشد! برو!» یک عکس کوچک داشت بهم داد و گفت: «اگر شهید شدم این عکس پیشت باشد!»

(به نقل از خواهر شهید، رقیه یحیایی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده