دوشنبه, ۲۷ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۱۶
مادر شهید «محمد نجاری» نقل می‌کند: «چند روزی بود که رفتن به جبهه فکرش را مشغول کرده و دنبال راه‌حلی بود که پدرش را راضی کند. نشسته بودیم پای تلویزیون که امام (ره) فرمود: هر کس هجده سال دارد، دیگر رضایت پدر و مادر شرط نیست؛ وظیفه و تکلیف است برود جبهه. محمد پرید هوا و گفت: حالا شنیدین امام (ره) چی گفت؟»

سخنان امام کلید رضایت پدر شد

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمد نجاری» بیستم شهریور ۱۳۴۳ در روستای غنی‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عباس و مادرش مریم نام داشت. دانش‌‏آموز دوم متوسطه در رشته مکانیک بود. به‌عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم تیرماه ۱۳۶۱ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

ماجرای دلخوری کدخدا

با دوستانش روی در و دیوار شعار می‌نوشتند. یک شب روی تانکر حمام نوشته بودند: «مرگ بر شاه!»

کدخدای محل، همسایه ما بود. وقتی صبح چشمش به تانکر افتاد، خیلی ناراحت شد. به صرافت افتاد که شعارنویس را پیدا و تنبیه کند. ترس از این داشت اگر از دامغان مأمور بیاید، برای او مسئولیت دارد. محمد وقتی کدخدا را آن‌قدر غمگین دید، دلش به حال او سوخت. با همسرم رفتیم پیش کدخدا.

محمد گفت: «من پاکش می‌کنم!» کدخدا از او تشکر کرد؛ اما به او مشکوک شد که کار خودش است. او را پایید و مطمئن شد. بعداً به من گفت‌: «بچه‌ات دنبال شر می‌گرده! یه بار دیگه این کار رو بکنه برای هر دو تون بد می‌شه‌!»

(به نقل از پدر شهید)

سخنان امام کلید رضایت پدر

چند روزی بود که رفتن به جبهه فکرش را مشغول کرده و دنبال راه‌حلی بود که پدرش را راضی کند. نشسته بودیم پای تلویزیون که تصویر امام خمینی (ره) را پخش کرد و امام (ره) فرمود: «هر کس هجده سال دارد، دیگر رضایت پدر و مادر شرط نیست؛ وظیفه و تکلیف است برود جبهه.»

وقتی محمد این را شنید پرید هوا و گفت: «حالا شنیدین امام (ره) چی گفت؟» پدرش راضی به رفتن او شد.

(به نقل از مادر شهید)

وداع برای قرآن و اسلام

قرآن دست پدرش بود و کاسه آب در دست من. می‌خواستیم محمد را بفرستیم جبهه. محمد از زیر قرآن رد شد. تا محمد پایش را از در گذاشت بیرون، همسرم زد زیر گریه. محمد برگشت طرف او و گفت: «گریه چرا بابا؟» و اشاره کرد به قرآنی که در دست همسرم بود و گفت: «مگه منو از راه قرآن نمی‌فرستی جبهه؟ مگه برای زنده نگه‌داشتن اسلام نیست که می‌خوام برم؟»

پدرش با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت: «دلم می‌سوزه وقتی می‌دونم این رفتن بی‌بازگشته!»

(به نقل از مادر شهید)

پیامی از دیار باقی

بعد از شهادتش به خوابم آمد و گفت «مامان! برو به خانم جعفرآبادی بگو چرا این قدر گریه‌زاری می‌کنه؟ اسماعیل و رضا با من هستن. جامون خیلی خوبه.»

اسماعیل و رضا دو برادر بودند که با هم تصادف کردند و از دنیا رفتند. فردا خانم جعفرآبادی را دیدم و پیغام محمد را به او رساندم.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده